eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
11.5هزار ویدیو
143 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5839231063678780481.mp3
4.17M
مادر من مادر من در طواف عطر تو خدارو دیدم مادر من مادر من با تو به شکوه و زیبایی رسیدم آهنگ بسیار زیبای مادر با صدای سالار عقیلی ·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
شهدا عبد و غلام کرم زهرایند ما غلام شهــداییـم نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🔰سعی کنيد خود محوری را از وجودتان دور کنيد و خدا محور باشيد و در تمامی کارها و اعمالتان خدا را به خاطر داشته باشيد و شيرينی دنيارا با همه ظواهرش به دل راه ندهيد و اجراء فرمان را به خاطر خدا انجام دهيد. 🔰شهادت برای من وسيله ای است که آن را راه تقرب به خدا می دانم.به جبهه می روم، به کوه ظفر، به صحرای عرفات، به منای حجاج تا نفسم به خدا مطمئن گردد. 🔰زنده بودن در اين دنيا را و مرگ را پل ارتباطی و انتقالی خود از اين دنيا به سرای ديگر می دانم. خدايا از تو می خواهم که نجات از خانه فريب دنيا را به من ارزانی بداری. 📎فرماندهٔ گردان امام محمدباقر(ع) لشگر۲۵کربلا 🌷 ولادت : ۱۳۳۷/۳/۷ قائمشھر ، مازندران شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۶ دریاچه‌نمک، فاو، عملیات والفجر۸ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
📸 سنگ مزار جدید سردار شهید حاج قاسم سلیمانی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
♦️همیشه روی لبش لبخند بود نه از این بابت که مشکلی ندارد من خبر داشتم که او با کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم می کرد... ♦️اما هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید: مومن شادی هایش در چهره‌‌اش وحزن و اندوهش در درونش می باشد. ♦️اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهره‌ای بـود کـه با لبـخند آراسـته شده بـود و رفـاقت با او هیچ کـس را خسته نمی کرد. 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رسم_خوبان ♦️همیشه روی لبش لبخند بود نه از این بابت که مشکلی ندارد من خبر داشتم که او با کوهی از مش
❂○° °○❂ 💠اینجانب محمدهادی ذوالفقاری وصیت می‌کنم که من را در ایران دفن نکنند، اگر شد ببرند امام رضا(ع) طواف بدهند و برگردانند و در نجف و سامرا و کربلا و کاظمین طواف بدهند و در وادی‌السلام دفن کنند. 💠دوست دارم نزدیک امام باشد و تمام مستحبات انجام شود. در داخل و دور قبر من سیاهی بزنند و دستمال گریه مشکی و غیره مثل تربت بگذارند. 💠داخل قبر من مثل حسینیه شود و اگر شد جایی که سرم می‌خورد به سنگ لحد، یک اسم حضرت زهرا(س) بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ آخ نگویم و بگویم یا زهرا(س). 💠ازبرادران و خواهرانم میخواهم که غیر حرف آقا حرف کس دیگری را گوش ندهند. جهان در حال تحول است، دنیا دیگر طبیعی نیست، الان دو جهاد در پیش داریم، اول جهاد نفس که واجب‌تر است زیرا همه چیز لحظه آخر معلوم می‌شود که اهل جهنم هستیم یا بهشت. 💠حتی در جهاد با دشمن‌ها احتمال می‌رود که طرف کشته شود ولی شهید به حساب نیاید چون برای هوای نفس رفته جبهه و اگر برای هوای نفس رفته باشد یعنی برای شیطان رفته و در این حال چه فرقی است بین ما و دشمن! آن‌ها اهل شیطان هستند و ما هم شیطانی. 💠دین خودتان را حفظ کنید، چون اگر امام زمان(عج) بیاید احتمال دارد روبه‌روی امام باشیم و با امام مخالفت کنیم. امام زمان را تنها نگذارید. 💠من که عمرم رفت و وقت را از دست دادم. تا به خودم آمدم دیدم که خیلی گناه کردم و پل‌های پشت سرم را شکسته‌ام و راه برگشت ندارم. 🌷 ولادت : ۱۳۶۷/۱۱/۱۳ تهران شهادت : ۱۳۹۳/۱۱/۲۶ عراق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
خاطرات و زندگی نامه نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiya
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 6 ✍ به روایت همسر شهید 🌼در مدتی که به سوریه رفته بود، چند بار تماس گرفت، آخرین بار بسیار خوشحال بود واز زیارت حرم حضرت زینب(س) تعریف می‌کرد. 🌼۱۲ ساعت بعد به شهادت رسید، آن‌طور که هم رزمانش تعریف می‌کنند، خمپاره‌ای به نزدیکی همسرم و چهار نفر از همرزمان برخورد می‌کند که شهید سیاهکالی از همه نزدیک‌تر بوده و پای راستش به‌شدت مجروح می‌شود، پای چپ نیز می‌شکند و سرو صورتش نیز آسیب می‌بیند، در لحظات آخر چند ثانیه دستش را بر پیشانی قرار می‌دهد و نام امام زمان(عج) و سیدالشهدا(ع) را می‌برد تا به شهادت می‌رسد. 🌼دیدار بعدی ما در معراج شهدای قزوین، سخت تر از سخت بود... در تمام لحظات قبل از این دیدار به خودم می گفتم چیزی نشده، رفتن حمید دروغ است، حمیدم که سه روز پیش با او تلفنی صحبت کردم، اتفاقی برای او نیفتاده است. 🌼حتی وقتی از پله های معراج بالا رفتم و پیکرش را دیدم با خود می گفتم الآن دست می زنم و می بینم که تمام این لحظات که عمری بر من گذشت خواب است؛ اما وقتی دیدم و لمسش کردم بدن و صورت سردش را یاد افتادم که همیشه دست های سردش را به من می داد و می گفت فرزانه جان با دست هایت گرمم کن؛ و من در آن لحظه تصمیم گرفتم با دست هایم گرمش کنم. 🌼به یاد گریه شب آخر افتادم که حمید به من گفت «فرزانه دلم را لرزاندی اما ایمانم را نمی توانی بلرزانی». برای همین سرم را کنار صورتش بردم و گفتم مرا ببخش که در شب آخر دلت را لرزاندم... 🌼پیکرش را می بوسیدم و با گریه می گفتم دوستت دارم عزیزم؛ یادت هست همیشه وقتی از مأموریت به خانه برمی گشتی برای من گل می خریدی، حالا ازاین پس من باید برای تو گل بیاورم. 🌼هنگام خاک سپاری خاک مزارش را می بوسیدم و می گفتم ای خاک تا ابد همسرم را از طرف من ببوس. ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میلادت مبارک حضرت مادر (س) جانِ امیرالمومنین اُمِ ابیهایِ ملتِ عشق فاطمه‌ی مطهره ♥️
آوار شده عشق تو بر روی دل من این سخت ترین زلزلۂ زلزله ها بود شاعر خادم الشهدا رمضانی ·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان_زیبای_سجاده_عشق_ آوار شده عشق تو بر روی دل من این سخت ترین زلزلۂ زلزله ها بود شاعر #یاس خا
هر سال سهیل رو مجبور میکرد که ببرتش مسجد تا دسته ببینه، گاهی هم بی اختیار گریه میکرد ...و سهیل فکر میکرد علی می خواد ادای مادرش رو در بیاره، اما هر سال توی عاشورا علی خاص تر میشد ... و سهیل متعجب تر ...گرچه خودش هم میدونست چرا... آروم گفت: مگه میشه کسی حتی از وقتی که توی شکم مادرشه روضه حسین رو گوش بده و مجنون حسین نباشه؟ مگه میشه کسی از بچگی هفته ای چند روز برای انتقام از خون حسین دعای هم عهدی باصاحب الزمانش رو بخونه اسم حسین براش متفاوت نباشه؟ مگه میشه داستانهای دوران کودکی کسی داستان شجاعت و سخاوت حسین و آل حسین باشه و مجنون حسین نباشه؟ ... گریه ش گرفته بود ... دلش به حال خودش سوخت ... آروم زیر لب گفت: خوش به حالت علی ... توی نه ساله از من 35 ساله خیلی بیشتر می فهمیدی ... اشکهاش امونش رو بریده بودند. با خودش گفت: من عمری نفهمیدم حسین کیه، به خاطر عشق تو به حسین میبردمت مسجد و دسته های عزاداری ... اما تو می فهمیدی حسین کیه و به عشق حسین من رو هم عاشقش کردی... علی ... علی ... میدونم این بچه اومده که جای تو رو برامون پر کنه ... تو که پاکی از خدا بخواه که نگهش داره،بهت قول میدم من به جات برم کربلا و از طرف تو امام حسین رو زیارت کنم ...سرش رو روی مهر گذاشت و گفت: خدایا به حسینت قسمت میدم منو ببخش ... یک خط روی گذشته سیاهم بکش... میدونی که توبه کردم و پای عهدم ایستادم ... خدایا تو رو به حسینت یک علی دیگه به من بده ... وقتی از مسجد بیرون می اومد مطمئن بود، دیگه نه خبری از کلافگیش بود و نه حتی ذره ای دلشوره و نگرانی.سنتهای خدا تغییر ناپذیرند: الا بذکر الله تطمئن القلوب ...دو ماه گذشته بود، با مراقبتهای زهرا خانم و درمان پزشک بچه اوضاع خوبی داشت و حالا فاطمه توی اتاق سونوگرافی دراز کشیده بود و دکتر صدای دستگاه رو بلند کرد، فاطمه و سهیل هر دو به صدای تند تند قلبی که انگار مثل قلب یک گنجشک میزد گوش میدادند.خانم دکتر با لبخند گفت: یه پسر سالم و سرحال فاطمه چشمهاش رو بست و به این صدای زندگی گوش داد، توی دلش گفت: تو علی منی که خدا دوباره بهم داد،مهم نیست چه شکلی باشی یا قدت چقدر باشه، یا حتی مهم نیست خصوصیات اخلاقیت مثل علی پرپرشده من باشه،چیزی که مهمه اینه که تو هدیه کادوپیچ شده خدایی که مطمئنا بهتر از علی هستی ... ببخشید که یک روزی میخواستم نباشی ... حالا که توی وجود من جون گرفتی، میخوام از صمیم قلب بهت بگم خوش اومدی پسرم ...کار دکتر که تموم شد، فاطمه تشکر کرد و بعد از چند دقیقه با سهیل از اتاق خارج شدند، زهرا خانم و ریحانه که توی اتاق انتظار نشسته بودند، فورا بلند شدند، زهرا خانم گفت: چی شد دخترم؟ سالمه؟ سهیل با خوشحالی گفت: بله، از منم سالم تره، نگران نباشید. زهرا خانم دستاش رو بالا برد و بلند گفت: خدایا شکرت. فاطمه دست ریحانه رو گرفت و چهارتایی با هم از در مطب خارج شدند و سوار ماشین شدند. سهیل گفت:مادرجون نمیشد یه مدت دیگه پیش ما میموندیدن؟ -دلم میخواد، اما الان دو ماهه اینجام، خدا رو شکر که همه چیز رو به راهه و به کمک من نیازی نیست، دیگه رفع زحمت کنم سهیل فورا گفت: زحمت نه، بگین رفع رحمت کنم.شما رحمتید واسه مازهرا خانم با خوشحالی گفت: الهی خیر ببینی پسرم، مواظب این دختر یکی یه دونه مام باشیادیگه به ترمینال رسیده بوندن که سهیل ماشین رو پارک کرد و دستش رو پشت صندلی فاطمه گذاشت و به عقب برگشت و گفت: چشم، اما کاش نمیرفتین، نگاه کنید هنوز نرفتین، دختر یکی یه دونتون داره آبغوره میگیره فاطمه فورا اشکهاش رو پاک کرد و برای اینکه مادرش ناراحت نشه گفت:ا! سهیل! چرا الکی میگی؟ آبغوره چیه؟ سهیل با مهربونی نگاش کرد که فاطمه از ماشین پیاده شد، زهرا خانم هم پیاده شد و رو به فاطمه گفت: دل تنگی نکن مادر، من دوباره میام. تو الان دیگه خیلی باید حواست جمع باشه، حرفهام یادت نره، اون بچه از وقتی که جون میگیره همه چیز رو میفهمه، حرفهات، حرکاتت، روحیاتت، حتی افکارت رو ... پس دیگه تو الان باید از خودت جدا بشی، حتی اگر خوب نیستی باید ادای خوب بودن رو در بیاری، چون اون بچه خوب و بد تو رو میفهمه بعد هم فاطمه رو درآغوش گرفت و گفت: من که نمی تونم همیشه پیشت باشم، اونی که تا آخر عمر باید باهاشون باشی، شوهر و بچه هاتن، پس الکی واسه من آبغوره نگیر فاطمه که گرمای وجود مادرش رو خیلی دوست داشت، اشکاش سرازیر شد و صورت سفید مادرش رو بوسید و گفت: مامان به بودنت عادت کرده بودیم ... -منم به بودن کنار شما عادت کرده بودم، اما دیگه وقتی مطمئن شدم فاطمه من دوباره مثل قدیم قوی شد، به این نتیجه رسیدم وقتشه که میدون رو بدم دست خودش -نه مامان .... من هنوز قوی نشدم ... هنوز نمی تونم دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh.