eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️همیشه روی لبش لبخند بود نه از این بابت که مشکلی ندارد من خبر داشتم که او با کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم می کرد... ♦️اما هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید: مومن شادی هایش در چهره‌‌اش وحزن و اندوهش در درونش می باشد. ♦️اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهره‌ای بـود کـه با لبـخند آراسـته شده بـود و رفـاقت با او هیچ کـس را خسته نمی کرد. 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💠صدایش آرام، گیرا و دلنشین بود. لحن کلامش موثر و بر دل می نشست. هرچه می گفت به آن اعتقاد داشت و عمل می کرد. در سلام کردن بر همه سبقت می گرفت. برای هیچکس بد نمی خواست، راحتی دیگران را می خواست حتی به قیمت رنج و ناراحتی خودش. 💠به نظافت و تمیزی بسیار مقید بود، حتی یک چوب کبریت هم به کوچه و خیابان نمی انداخت. بسیار قناعت پیشه بود. اهل تجمل و تشریفات نبود، هر غذایی بود می خورد و هر لباسی بود می پوشید. هرگز یأس و ناامیدی در وجودش رخنه نمی کرد. 💠خیلی خوش طبع بود. کلماتی شیرین و شاد می گفت و خانه را غرق نشاط می کرد. در تمام عمرش هیچ کس از او بی احترامی ندید. در شب های سرد زمستان و پر یخ و برف جبهه، قبل از اذان صبح بیدار می شد و نماز شب می خواند. بسیاری از رزمندگان و دوستان مناجات او را در دل شب دیده بودند. 💠از تعریف و تمجید دوستانش به شدت می رنجید. به محض اینکه کسی در حضور او غیبت می کرد، فوراً موضوع صحبت را عوض می نمود و اگر موفق نمی شد، از آنجا بیرون می رفت. 🌷 ولادت : ۱۳۳۹/۱۲/۱ تهران شهادت : ۱۳۶۱/۱۱/۲۷ فکه ، والفجرمقدماتی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🔰او خيلى مؤدّب، فهميده و با تقوا بود. غلامعلى پيشانى و كف پاى مادرمان را میبوسيد و مى ‏گفت: بهشت زير پاى مادر است. پدر و مادرم خيلى ناراحت میشدند و مى‏ گفتند: تو ما را شرمنده میكنى، امّا او میگفت: من به بوسيدن پاى شما افتخار میکنم.» 🔰بيش از هر چيز حسن خلق و رفتار ايشان زبانزد بود و هميشه سعى میکرد با تبسم مسائل را حل كند. آن قدر صبور بود كه اگر عصبانى میشد، خود را كنترل میکرد و با روحيه باز امر به معروف و نهى از منكر میكرد. 🔰او هر موقع كه به جبهه میرفت، به ما سفارش میکرد كه به خانواده شهدا سركشى كنيد و از احوال آنها جويا شويد. به بچّه‏ ها درباره درس خواندن و حجاب توصيه مى ‏كرد.» 🌷 ولادت : ۱۳۳۷/۱/۱ باخرز ، خراسان‌رضوی شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۵ مریوان ، والفجر۹ ·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🔺مطیع ولایت بود. تمام فکرش دفاع از انقلاب، از حریم ولایت و پیروزی در جنگ بود. حتی زمانی که به ایشان مسئولیت هایی در پشت جبهه محول می شد، قبول نمی کرد، چون می خواست در جبهه بماند. 🔺ایشان را به عنوان شهردار نیشابور وکاندید نماینده ی مجلس شورای اسلامی انتخاب کردند اما نپذیرفت. می گفت: «کار من، مکه من، جبهه است.» 🔺زمانی که ایشان را از رفتن به جبهه منصرف می کردند، می گفت: «شما باید مشوق ما باشید نه این که ما را از رفتن به جبهه باز دارید.» 🔺«یک روز یکی از بستگان شهید گفت: تو سهمت را رفته ای، دیگر بس است. به جبهه نرو. شهید با خنده گفت: اگر جبهه سهم دارد، چرا شما سهمیه ات را نرفته اید؟ پس شما که به جبهه نمی روید، ما سهمیه شما را می رویم.» 🔺هنگامی که پدرش مریض بود، وقتی که به او گفتند: «پدرت مریض است، به دیدن پدر بیا.» گفت: «جنگ واجب تر است. من از همین جا برای ایشان دعا می کنم.»خودش را وقف انقلاب و اسلام کرده بود. بیشتر در جبهه بود و کمتر به خانه می رفت. 🔺به همرزمانش توصیه می کرد: «مقاومت کنید تا به هر نحو ممکن با زیرکی و چابکی دشمن را از پا در بیاوریم. به ائمه اطهار (ع) متوسل شوید و با قدرت و اطمینان با دشمن بجنگید. انشاءالله راه کربلا باز شود، ما پیروز شویم و از نزدیک عرض ادبی به حضرت اباعبدالله الحسین (ع) داشته باشیم. انقلاب آن قدر قدرت بگیرد که راحت حرفمان را به جهانیان بزنیم. و مطمئن باشید که ما شکست نمی خوریم چون رهبری واحد داریم که آگاه به مسایل است.» 📎فرماندهٔ گردان‌عبدالله لشگر۵نصر 🌷 ولادت : ۱۳۳۱/۶/۱۶ نیشابور ، خراسان‌رضوی شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۱ هورالعظیم ، عملیات بدر نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh zakhmiyan_eshgh.
🔹توی همان ۴۵ روز زندگی مشترک مان راجع به خیلی چیزها حرف زدیم. وقتی نظرش را در مورد مجالس عروسی پرسیدم، گفت:«چه من این جا بودم و چه مأموریت، دوست ندارم پا توی مجلسی بذاری که براشون محرم و نامحرم مهم نیست یا ساز و آواز دارن. می خواد مجلس خودی باشه یا غریبه، فرقی نمی کنه!». 🔸همه حرفش هم با من نبود ؛ توی دورهمی های فامیلی که قوم و خویش جمع می شدند و حرف از جشن و عروسی می شد خطش را معلوم می کرد. می گفت:«حساب فامیلی و خواهر برادری به جای خود، حرمت مسلمونی و خونواده مذهبی بودن هم به جای خود. اگه قراره تو مجلس تون بزن وبکوب باشه، بهترین دور ما رو خط بکشید روی اومدن مون حساب نکنید. بعدش هم ناراحت و دلخور نشید که چرا اسماعیل و خانومش نیومدن!» ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎جانشین گردان‌امام‌حسین تیپ ۲۱حضرت‌قائم(عج) 🌷 ولادت : ۱۳۴۳/۷/۱۰ گرمسار ، سمنان شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۲۵ ماووت عراق ، عملیات بیت‌المقدس۳ ❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💠مدیر مدرسه بود ، مدرسه اش هم در قسمت محروم نشین تهران قرار داشت، آن روزها درآمد ناصر از کار در مدرسه و انجام کارهای دیگر، 2500 تومان بود اما هر روز صبح که از خانه بیرون میرفت فقط 5 تومان از پول ها را برای خود بر میداشت و هر چه بانو از او میخواست تا پول بیشتری بردارد، قبول نمیکرد که نمیکرد. 💠شب ها که به خانه می آمد، رنگ و رو به چهره نداشت و وقتی ازش سوال میکردم مگر غذایت را نخوردی میگفت: فرصت نکردم... 💠در مراسم تشییع جنازه اش بچه های مدرسه بسیار بی تابی میکردند و اونجا بود که فهمیدم ، همسرم همان پولی را هم که با خود می برده خرج بچه های محروم مدرسه میکرده و غذایش را هم به بچه هایی میداده که غذا نداشته اند. برای آنها کلاس های درس خصوصی می گذاشته تا مبادا از دیگر همکلاسی های خود عقب بمانند.  ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 ولادت : ۱۳۳۴/۹/۱۱ تهران شهادت : ۱۳۶۱/۱/۷ دهلران نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
ابوذر در مجلسی که احساس می‌کرد احتمال گناه وجود دارد شرکت نمی‌کرد. مثلاً به خانه‌ای که در آن ماهواره بود نمی‌رفت. یا غالباً به عروسی‌ها نمی‌رفت و فامیل هم فهمیده بودند که نباید به او کارت دعوت به عروسی بدهند! یا در مجلسی که غیبت می‌شد، به فراخور شرایط طرف صحبت‌کننده، سعی می‌کرد موضوع بحث را عوض کند یا رک و راست درخواست می‌کرد غیبت را کنار بگذارند. خانه برادرم کنار مسجد جامع صحرارود است.خادم مسجد می‌گفت «ابوذر خیلی وقت‌ها نیمه شب‌ها برای راز و نیاز و نمازش به مسجد می‌رفت و برای اینکه من از این رفت و آمدها ناراحت و معذب نشوم، درخواست کرده بود کلیدی یدکی به او بدهم. به شرطی پذیرفتم که هدیه‌ای به من بدهد. او هم انگشترش را به من داد.» این خادم مسجد هنوز انگشتر برادرم را به عنوان یادگاری از یک شهید در دست دارد. ✍به روایت برادرشهید از مردم ایران و تمام مسلمانان جهان خواستارم تا به حول و قوه الهی، رهبر فرزانه، حضرت امام خامنه‌ای را یاری بفرمایند تا تیر حق و عدالت را بر قلب زورگویان جهان بنشاند و زمینه ظهور حضرت بقیة‌الله را فراهم آورند. خدایی را شاکرم که نمی‌توان شکرش را به جا آورد، مگر می‌شود او را شناخت که شکرش را به جا آورد؟ از اینکه به زیارتش می‌روم شاد و مسرورم اما از اینکه دستم از اطاعتش خالیست بسیار غمگینم. 🌷 ولادت : ۱۳۶۰/۹/۱۱ فسا ، فارس شهادت : ۱۳۹۵/۱/۱۳ سوریه نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🔰هادی بعد از وقت اداري به علت علاقه اي كه به امور تربيتي داشت به مدرسهٔ شاهد مي رفت و در آنجا نيز فعاليت مي كرد. گاهي اوقات من نيز همراهش مي رفتم و به علت مشغلهٔ زياد مجبور مي شديم شب را نيز همانجا بمانيم. 🔰هيچ گاه يادم نمي رود حتي نمي گذاشت دانه اي قند از امكانات آنجا استفاده كنيم حتي شب اولي كه در خوابگاه قرار شد بخوابيم هادي پتوي خود را به من داد و گفت شما مهمان من هستي و من هم يك پتو بيشتر سهميه ندارم و حق استفاده از دو پتو را نداريم. ايشان در مورد بيت المال حساسيت بسيار زيادي به خرج مي داد... 🌷
بیشتر به یاد خدا باشید و همیشه از او کمک بخواهید. این سخن اماممان را که درجواب نامه ای که به حضورشان نوشته شده بود فرمودند آویزه گوشمان قرار دهیم، شخصی سوال کرده بود که« امام عزیز نصیحتی بفرمایید که برای دنیا و آخرت من بسنده باشد.» و ایشان در جواب فرموده بودند که: «باسمه تعالی، هرچه دارید از خداست پس همه را تقدیم او کنید.» نماز شب مي خواند و واقعاً به آن اهميت مي داد و مقيد بود. با اينكه كار مي كرد و خسته بود، سعي مي كرد نماز شبش را بخواند و يا در موقع غذا خوردن ديده مي شد ، كه غذاي محدودي مي خورد و مي گفت: بيشتر خوردن مسئوليت مي آورد. چرا كه مي ترسم بخورم و نتوانم كار كنم و آن موقع پيش خدا مسئول هستم ... روحيه عجيبي داشت. يك روز باراني بود ، صدا زد : برادرها همه جمع بشويد. وقتي كه ما همه جمع شديم، ايشان گفت : بنشينيد ، برايتان چيزي بگويم: انقلاب ما به دو چيز نيازمند است تا پايدار بماند : ۱_ مقاومت ۲_ جان دادن و به شهادت رسيدن ... تا خون ما، نهال انقلاب را آبياري كند. 📎معاون فرماندهٔ گردان زرهی لشگر۵نصر 🌷 ولادت : ۱۳۴۴/۲/۲۰ مشهد شهادت : ۱۳۶۷/۲/۱ فاو نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🔸می گفت: مهم نیست چه مسئولیتی داریم و کجا هستیم، هرجا که هستیم باید درست انجام وظیفه کنیم. 🔹خیلی برای کارش دل می سوزاند. حسابی خودش را سر کار خسته می کرد. هر جا دوره تیر اندازی بود او هم شرکت می کرد از سر کار می آمد آنجا، یه موقع هایی می دیدیم از خستگی جانی برایش نمانده. ولی باز با همان وضعیت از بهترینها بود. 🔸دریکی از ماموریت ها مسلحین را در محاصره قرارداده بودیم تا جایی که داشتند از تشنگی تلف میشدند. 🔹یک ماشین حامل آب میخواست منبع آب رو به اونها برسونه ،هدف گرفتیم تا منبع آبشو بزنیم، سر سلاحمونو گرفت پایین وگفت: 🔸برادرا با آب کاری نداشته باشید ما از نسل ابا عبدلله(ع) هستیم نه از نسل شمر ویزید... ✍ به روایت همرزم شهید 🌷 @zakhmiyan_eshgh
در حاشیه بندرعباس چند خانواده بودند که تحت پوشش ما بودند، در بین آن‌ها سنی هم زیاد بود و او برایش فرقی نمی‌کرد که شخص شیعه است یا سنی، فقط انسان بودن برایش مهم بود. یک بار که مادر یکی از بچه‌ها بیمار شده بود، گویا خواهر خودش بیمار شده، برایش مهم بود. آمد خانه و گفت کربلایی‌ ، مادر یکی از بچه‌ها بیمار شده باید او را ببریم دکتر، ما رفتیم و او را بردیم دکتر، دو تا از بچه‌هایش هم همراهش بود، در شرایطی که لباس درستی به تن نداشتند و در کل شرایط مناسبی نداشتند. وقتی از بیمارستان برگشتیم طوری این بچه‌ها را بغل کرده بود و برده بود خرید که انگار ابوالفضل خودش را بغل کرده. در دومین دیداری که ما با آن‌ها داشتیم و قرار بود برای آن‌ها خرید کنیم به من می‌گفت همانطوری که برای زهرا و ابوالفضل خرید می‌کنی برای این‌ها هم خرید کن. 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
مجتبی وقتی به نماز می‌ایستاد دوست نداشت با عجله بخواند، نمازش معمولا طول می‌کشید، اگر در جاده بودیم همیشه در ماشین مقداری تنقلات می گذاشت تا کسی به طولانی شدن نمازش اعتراض نکند. اوایل زندگی روز تولدش را سال خمسی قرار داده بود اما بعدها آن را به بیست و سوم ماه مبارک رمضان تغییر داد. با اینکه از حقوقش چیزی نمی‌ماند اما همان اندک را هم حساب می‌کرد. دلداده اهل بیت (ع) بود. در روزهای ولادت شیرینی می‌گرفت و برای اهل خانه می‌‎آورد و یا در پادگان بین سربازان پخش می‌کرد. در کارهایش نظم خاصی داشت. همه مسایلش همیشه سر جای خودش بود. وقتی هم از ماموریت برمی‌گشت ساکش آنقدر مرتب بود که انگار تازه می‌خواهد به ماموریت برود. عادت داشت در پایان هر دوره از سربازان می‌خواست که از او انتقاد کنند تا اگر عیبی در کارش هست برطرف کند. روزی یکی از سربازان گفت: «همه چیزتان خوب است، فقط چرا اگر دوتا سرباز باهم دعوا کنند، کتک زده و کتک خورده را تنبیه می‌کنید؟» مجتبی لبخندی چاشنی لب‌هایش کرد و گفت: «می‌خواهم که هر دو دیگر سراغ دعوا نروند.» 🌷 ولادت : ۱۳۵۶/۳/۸ جهرم ، فارس شهادت : ۱۳۹۵/۱/۲۱ حلب ، سوریه نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
با پرسنل زیردست به خصوص سربازان، بسیار مهربان بود و با عدالت رفتار می کرد. هنگامی که به تهران منتقل گردید، به دلیل مشکلات مالی در یک زیرزمین مسکونی بدون امکانات لازم برای یک خانواده سکونت داشت؛ اما صبر و استقامت و تواضع و گذشت وی موجب صفای خانه بود . در سفر به آمریکا از روحیۀ مذهبی وی کاسته نشد و با وجود آموزش های مستمر به نمازها و نوافل، بیشتر تأکید می کرد. فرازی از وصیت نامه : «خدایا، در این لحظات درگیری نه می ترسم و نه ناامیدم؛ فقط آرزو دارم که همۀ ما را ببخشی و دیگران را که زنده می مانند، آگاه سازی تا قدرت پیدا کنند انتقام مسلمانان واقعی را از کفار، مشرکین و منافقین بگیرند و قدرت تو را به نمایش گذارند. خدایا، همیشه به تو متکی و معتقد بودم و هستم. خدایا، شهدا را که زندگی حقیقی و برحق را در وجود همۀ ما زنده کردند و می کنند، بیامرز و شجاعت و ایمان آن ها را به دیگران بیاموز.» 📎فرماندهٔ گردان ۱۱۲ لشگر ۲۸ کردستان 🌷 ولادت : ۱۳۲۴/۷/۶ شیراز شهادت : ۱۳۶۰/۳/۱۶ قوچ سلطان ، کردستان نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
نوجوان که بود کلاس زبان میرفت ، هم از بقیه بچه ها قویتر بود و هم شاکرد اول مدرسه... دم درب خانه تابلویی زده بود و روش ندشته بود : کلاس تقویتی درس زبان در مسجد امام علی (ع)... ساعت دو تا چهار ، هزینهٔ هرساعت ۱۰ تا صلوات ؛ قبولی با خـــــدا .... علی بابرگزاری این کلاسها خیلی از بچه های محل رو جذب مسجد کرد... 📎جای خالیتان به این راحتیها پرنخواهدشد 🌷 @zakhmiyan_eshgh
در عشـــــق یا وارد نشو یا مـــــرد رفتن باش ... این جاده اصلا دوربرگـــــردان نخواهـــد داشت ... دایی‌های مجید همه نانوایی داشتند؛ مجید می‌رفت دم در نانوایی بربری دایی‌اش می‌ایستاد به کسانی که توانایی خرید نان نداشتند از جیب خودش نان میخرید ودستشان میداد... بعضی وقت ها هم با مناسبت و بی مناسبت هزینه یک روز پخت نان را به شاطر میداد و میگفت نان رایگان به مردم بدهد. آنقدر در این نانوایی ایستاد تا به مجید بربریمعروف شد؛ از بس به این اسم معروف شده بود؛ وقتی هم که ثبت نام کرد برای اعزام به سوریه حاج جواد از مسئولین گردان امام علی(ع) فکر میکرد فامیلش بربری است. ✍به روایت مادر بزرگوار شهید 🌷 ولادت : ۱۳۶۹/۵/۳۰ تهران شهادت : ۱۳۹۴/۱۰/۲۰ سوریه @zakhmiyan_eshgh
حاجی به حضرت مسلم (ع) ارادت زیادی داشت و از این‌‌رو نام مستعارش را مسلم علوی گذاشته بود. می‌گفت : «ما همه مسلم رهبریم، هر جا فرمان دهد حاضریم.» حاجی بسیاری از اوقات عبا و عمامه نمی‌گذاشت که بتواند در هر جایی راحت‌تر خدمت کند. حاجی خوب آشپزی می‌کرد. وقتی می‌شنید هیئتی آشپز ندارد، می‌گفت: «من غذای هیئت را می‌پزم.» می‌گفتیم: «حاجی شما روحانی هستیدنباید پای دیگ بایستید.» می‌گفت: «در مجلس عزای سیدالشهدا (ع) هر خدمتی افتخار است.» بعد لباسش را درمی‌آورد و با خنده می‌گفت: «عمامه و عبا را هم درمی آورم که دیگران ناراحت نباشند.‌» 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
روزی جلسه مهمی داشتیم۰ دیدم حاج عباس با یک دختر بچه کودک وارد جلسه شد۰ برای همه سوال شده بود که این بچه کیست و در این جلسه چه می کند۰ حاج عباس عاصمی بعضا نظر این طفل کوچک را هم در مورد آن جلسه مهم می پرسید و می گفت نظر شما چیه؟؟؟ آخر مجلس ازش پرسیدیم، حاجی این بچه کیه؟؟؟ گفت همسایه ما مقداری کار بنایی داشت این بچه رو آورد منزل ما و من هم گفتم برای اینکه بتونند راحت کارشون رو انجام بدند دخترشون رو آوردم بیرون تا خیالشون بابت بچه راحت باشه۰ 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🔰خودش را واسطه می‌دید. واسطه‌ای که باید کارش را کند، سختی‌ها را تحمل کند و بداند که نتیجه دست خداست. 🔰سختی‌های زیادی را تحمل می‌کرد. ما یک ماشین پاترول سفید داشتیم و هر کس که این ماشین را می‌دید به ما خرده می‌گرفت که الان زمان پاترول نیست، بنزین زیاد مصرف می کند، خرج دارد و کلی مشکلات دیگر. 🔰وقتی این حرف‌ها را شنید گفت: این پاترول توانسته چند نفر را که در جاده مانده بودند نجات دهد. گفت : ماشینی در جوی آب افتاده بود و او با این پاترول آن را بیرون کشیده است. ماشین یکی از همسایه‌هایمان در مسیر شمال خراب شده بود. مصطفی با همین پاترول این ماشین را حدود ۹۰ کیلومتر بکسل کرد تا بجای مطمئنی برسند. 🔰وقتی گفتم که چرا هنوز از این ماشین استفاده می‌کنی؟ گفت : که می‌خواهد با این ماشین به بقیه کمک کند. گفت: خدا این را به ما داده تا بتوانیم برای کمک به دیگران استفاده کنیم. 🔰همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم. تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. 🔰وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. 🔰به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد. همانجا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 نشر معارف شهدا د
🔰خودش را واسطه می‌دید. واسطه‌ای که باید کارش را کند، سختی‌ها را تحمل کند و بداند که نتیجه دست خداست. 🔰سختی‌های زیادی را تحمل می‌کرد. ما یک ماشین پاترول سفید داشتیم و هر کس که این ماشین را می‌دید به ما خرده می‌گرفت که الان زمان پاترول نیست، بنزین زیاد مصرف می کند، خرج دارد و کلی مشکلات دیگر. 🔰وقتی این حرف‌ها را شنید گفت: این پاترول توانسته چند نفر را که در جاده مانده بودند نجات دهد. گفت : ماشینی در جوی آب افتاده بود و او با این پاترول آن را بیرون کشیده است. ماشین یکی از همسایه‌هایمان در مسیر شمال خراب شده بود. مصطفی با همین پاترول این ماشین را حدود ۹۰ کیلومتر بکسل کرد تا بجای مطمئنی برسند. 🔰وقتی گفتم که چرا هنوز از این ماشین استفاده می‌کنی؟ گفت : که می‌خواهد با این ماشین به بقیه کمک کند. گفت: خدا این را به ما داده تا بتوانیم برای کمک به دیگران استفاده کنیم. 🔰همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم. تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. 🔰وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. 🔰به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد. همانجا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 نشر معارف شهدا د
آرام و قرار نداشت. هرجای شهر کارفرهنگی بود، ردی هم از حضور علی به چشم می خورد. به شهر خودش اکتفا نمی کرد. اهالی بعضی روستاهای سیستان و بلچوستان هم اسم علی جمشیدی را در اردوهای جهادی به خاطر سپرده و مهرش را به دل داشتند. اتاق خوابش را با سربند و پلاک و تصاویر شهدا و... تزیین کرده بود. روی دیوار هم جمله ای نوشت که خط و مشی سلوک جهادش را تبیین می کرد: 🌹پایان ماموریت بسیجی شهادت است. مردم این زمانه ما را سرکوب می کنند که کجا می روید و برای چه کسی می جنگید؟ اما آنان غافلند که ما خود نمیرویم، گویی مارا صدا می زنند... قلبمان، پایمان را به حرکت وامیدارد جز اینکه دخترعلی(علیه السلام) و سه ساله امام حسین (علیه السلام) بر روی اسم ما مهر شهادت زده اند. من جوابی جز این ندارم که خون ما رنگین تر از قاسم و علی اکبر حسین علیه السلام نیست. 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💠پنج سرباز با هم درگیر شدند که در این درگیری نسبت به یک دیگر بی احترامی کردند و هیچ‌کدام کوتاه نمی‌آمد… جلو رفتم گفتم:برید سر کارتون, خجالت بکش، این چه طرز حرف زدنِ… 💠یک باره شهید حاج حسین از درب حسینیه بیرون آمد؛ تا این صحنه را دید گفت: اقایون من یک سؤال دارم هرکس جواب بده تشویقی می‌دمش… سربازها صداشون قطع شد تک‌تک سلام کردن و احترام نظامی… 💠گفت : آیه شریفه ” وَلا تَنَابَزُوا بِالألْقَابِ ….” کدام سوره است ومعنیش چیه!!!؟؟؟ همه ساکت بودند, یکی‌شان گفت:ببخشید جناب سرهنگ…و زد زیر گریه… 💠یکی دیگر به لهجه مشهدی گفت: آهان مو مودونم فهمیدوم, معنی آیه را گفت…بقیه شروع کردند ازهمدیگه عذرخواهی و اینکه اشتباه کردیم…و منم حیران که روش امربه‌معروف چقدر فرق داره و من کجا و اون کجا…. 💠صدا زد دعایم کنید و رفت….فردایش هم همشان را یکی دو روز مرخصی تشویقی داد… 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🔰در جاده شمال، ماشینی همینطور به ما چراغ میزد. به بهزاد گفتم: یک ماشین دنبال ما هست ، بهزاد کنار گرفت و به سراغ راننده رفت. من هم به دنبالش رفتم . 🔰یک مرد بسیار متشخص بود و با کمال محبت و احترام درخواست مبلغ 20 هزار تومان کرد و گفت همه کارتهایش را در منزل جا گذاشته و برای بنزین کم دارد ، همش میگفتم به چه ماشینی تقاضا کنم که باور کند و بهم کمک کند و خجالت نکشم به دلم افتاد از ماشین شما تقاضا کنم. 🔰بهزاد مبلغ را بهش داد و آن شخص هرچه اصرار کرد که شماره کارتی بهش بدهیم که پول را به ما پس بدهد بهزاد قبول نکرد و گفت به خاطر حضرت زهرا این مبلغ را دادم . مرد لبخندی زد و گفت دیدم پشت ماشین شما یا زهرا نوشته بود به شما رو زدم و تشکر کرد و رفت هیچ وقت ذوق و اشتیاق آن روز بهزاد را فراموش نمی کنم. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🔰در کارش بی‌نهایت جدی بود، در عین مهربانی در کار با احدی شوخی نداشت، وقتی ما ایشان را در حال کار و یا در محل کارش می‌دیدیم با تعجب می‌گفتیم: واقعاً این پدر خانواده ما است. 🔰ایشان مصداق بارز آیه «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ» بود، هرکس مخالف دین، شرع و قانون بود، به او رحم نمی‌کرد اما وقتی در جمع صمیمی خانوادگی و مهمانی‌های دوره‌ای حضور می‌یافت باورمان نمی‌شد این همان شخصی است که در سرکار بود.. 🌷
: 🌹 سجاد همیشه باوضو بود. خیلی از غیبت کردن بدش می‌آمد. یکی از بارز‌ترین ویژگی‌هایش حیا و سر به زیری بود. از حقوقی که داشت برای انجام کارهای خیر هزینه می‌کرد. در انجام مسئولیت بالاترین دقت عمل را داشت. با بچه‌ها مانند خودشان بود. زبان آنها را خوب متوجه می‌شد. وقتی از سر کار می‌آمد پسرمان حامد را با خودش بیرون می‌برد و می‌گفت از صبح با شما بود حالا وظیفه من است که او را سرگرم کنم. یکی از دلایلی که سجاد خودش را به جمع شهدای حرم بی‌بی رساند، اخلاص و پاکی‌اش بود. بسیار با خلوص نیت کار می‌کرد. بارها به خودم می‌گفتم خدایا شکرت که بنده‌ای به این خوبی آفریدی. همسرم بسیار شیفته اهل بیت بود. ارادت ویژه‌ای به حضرت زهرا(سلام الله علیها) داشت. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
گروهی شهید شدن لذت بیشتری دارد اینکه باهمه ی دوستان عاشق شهادتت در کناریکدیگر به برسی و همه باهم به آرزویشان برسند وکسی نخورد ودر دلتنگی و دوری از عزیزش به سر نبرد چقدر عاشقانه است بشویم درحالی که با تمام دوستانمان دست در دست یکدیگر داشته باشیم.. مانند ۳۲ شهید داخل عکس که روز قبل از عکس دسته جمعی انداختند و فردا به آرزویشان رسیدند همه باهم.. کسی از غافله جانماند... 🌹دعا کنید برجا مانده گان کاروان اللهم ارزقنی....💔 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh