eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
355 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
در چشم‌های حسرتیان خیره مانده‌ای شرم از تـو کُشت‌ِمان ؛ نگهت را نگاه‌دار ... زخمی شده بود و به‌دلیل ضربه به سر قدرت حرف زدن نداشت. زیر بغلش را گرفته بودند تا سوار ماشین کنند و بـه عقب بفرستـند. قـدرت بـدنی‌ اش را از دست داده و تمـام مدت سـرش پایـین بود و برای همین با این‌ که چند عکس گرفتم ، اما صورتش را نتوانستم ثبـت کنم. اما وقتی روی صندلی جلو ماشین نشست ، سـرش را بلـند کــرد و یـک آن نگاهـش در نـگاه مـن گـره خـورد ، ایـن عکس حاصل آن لحظه‌ کـوتاه بود ، چرا که خیلی‌زود دوباره سرش روی‌شانه‌اش خـم شد و بی‌ رمق در خـود فـرو رفـت. این عکس را فروردین۱۳٦۰ در ارتفاعات بازی‌دراز، مشرف به دشت ذهاب گرفتم جایی که عملیات کوچک برای آزادسازی قله‌ی ۱۱۱۰ انجام شده بود . عکاس : سعید صادقی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
یک شب آمد بخوابد دیدم روی بازویش یک عکس اژدها خالکوبی شده است. شاکی شدم به حاج مرتضی گفتم «خداوکیلی این رو از کجا گیرآوردی که بدنشم پر از نقش و ورقه❗️». حاجی عصبانی شد و سر مجید داد زد که مگر نگفتم حواست باشه بدنت معلوم نشه بچه ها ببینند😑. مجید قربان خانی از صدای مداحی من در هیأت بچه های مدافع حرم خوشش می آمد آنقدر صدایم را دوست داشت که گاهی اوقات التماس می کرد برایش نوحه بخوانم😢 و من در جوابش می گفتم «من برای تو نمی خونم اصلا☝️ اگه تو شهید بشی من به خدا و اعتقاداتم شک میکنم». یکبار یکی از بچه ها موقع وضو گرفتن خالکوبی اش را دیده و بهش گفته بود «مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری😞؟» مجید هم جواب داده بود «این خالکوبی یا فردا پاک میشه، یا خاک میشه» روز عملیات یک دستبند سبز دستش بود درآورد، داد به من🍃 و گفت« بیا بگیر داداش به دردت میخوره». با خودم گفتم «اینم توهم زده میره شهید میشه حالا فکر کرده دستبند تبرکش چی هست😒!» روز عملیات وقتی تیر خورد متعجب بودم از کار خدا مجید داشت میرفت به آرزوش برسه ومن ول معطل مانده بودم وسط معرکه. درست بود که منم زخمی شده بودم اما زخمی شدن کجا و شهادت کجا❗️مجید حتی لحظه شهادتش بااینکه چند تیر خورده باز دست از مسخره بازی برنمیداشت. هرکسی تیر می‌خورد بعد از یک مدت بی‌هوش می‌شود مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یک‌بند شوخی می‌کرد و حرف میزد تا اینکه شهید شد🕊  🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🥀انالله و اناالیه راجعون🥀 سرکار خانم فاطمه یعقوب زاده مادر شهیدان محمدحسن و محمدحسین شیخی زاده در سن ۸۵ سالگی به دلیل کهولت سن و بیماری دعوت حق را لبیک گفتند. شادی روحشان صلوات🌹 ❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مستندی کوتاه از شهید مدافع حرم‌👌 شهید محرم ترک 🌹 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
نماز های واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید. ☝️ خواهید دید که چگونه درهای رحمت الهی رو به روی شما باز خواهند شد✨ سجاد زبرجدی🌷 📿 ❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
شب های جمعـــه گریه ام از جنس دیگری‌ست کرب و بـلا مرا نبری آبـروبری‌ست...😭😭😭 🍃 التماس دعای فـــرج نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh zakhmiyan_eshgh
شب جمعه است، بیاحال مرا بهترکن فکر دلواپسیِ قلب منه مضطر کن این‌شب‌جمعه اگرمقصدتوکرببلاست نزد ارباب دعایی به منه نوکر کن ❤️ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
دل بر سر دل ریخته آنجا که تویی ... ۴۱ثارالله نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر #یاس خادم الشهدا رمضانی #رمان
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 حورا خسته تکیه میدهد به نمیکت و زمزمه میکند:میدونستم از من چیزی بهت نمیگن... چشمهای آیه گرد شده...پس فهمیده بود.فکر این لحظه را نمیکرد.برنامه ای هم برایش نداشت! دست روی قلب طغیانگرش گذاشت.... سرش را به زیر انداخت وزمزه کرد:چرا...گفتن...برام از شما گفتن. حورا شوکه نگاهش کرد.آیه هم به چشمهایش خیره شد و با لبخند غمگینی گفت:چه عجب مامان حَورا... حورا فقط نگاهش میکرد.در واقع یک دفعه و آنی خالی شده بود.تصورش سخت بود یک باره آیه اش او را مامان حَورا صدا کند! آیه دستهای خوش فرمش را در دست گرفت و گفت:من میدونم چه ربط دیگه ای بین ما هست. من شما رو میشناسم.درست همون شبی که عطر مادرانه تون کل فرودگاه رو پر کرده بود.درست همون شبی که محکم بغلم کردید و گرما ی آغوش بیست و چهارسال پیشو یادم انداختید شناختمتون. اشکهای حورا را از گونه اش پاک کرد و گفت:من شما رو میشناسم مامان حَورا. قدیما حدود بیست و چهارسال پیش نه ماهی همسایه هم بودیم. یه چند وقتی با لگد زدنام مزاحمت شدم...البته حاال میفهمم دنیا اونقدری ارزش نداشت که واسه خاطرش به شما لگد بزنم!من آیه ام مامان حورا.خوب میشناسمت. شما همون زنی هستی که دردناک ترین لحظات عمرتونو برای به دنیا آوردن من تحمل کردید. من میشناسمت مامان حَورا.... شما مامان حَورای منی همونی که.... بغضش را فرو خورد و با همان صدای لرزان و لبخند به لب گفت:ولش کن... بحث وتوجیح زیادی این لحظاتو تلخ میکنه!مهم اینه که من و شما اینجاییم من دست شما رو تو دستم گرفتم و به این فکر میکنم چقدر دستاتون با لاک صورتی کمرنگ خوشکل میشه و تو فکر یه امر به معروف و نهی از منکر جانانه ام که .... حورا نگذاشت آیه حرفش را کامل کند و محکم اورا در آغوش گرفت و بلند بلند هق هق میکرد و میان هق هق هایش میگفت:الهی فدات شم دختر مامان...ببخش...ببخش دختر مامان....من برات توضیح میدم.من همه چی رو برات میگم!نمیدونم حرفام قانع کننده اس یا نه ولی برات همه چی رو میگم دختر مامان ... آیه او را محکمتر در آغوشش فشرد.گلوگاه شناختی اش میان این همه واژه تنها دخترمامان را دریافت و پردازش میکرد.می اندیشید:صغارت دنیا به کنار...آمال با تمام بزرگ بودنشان چه کوچکند و خدا چه بزرگ.... آیه هم اشک میریخت از آغوش حورا بیرون آمد و با اشک و لبخند گفت:خودتو اذیت نکن عزیزم... حورا دستش را روی صورت آیه گذاشت و گفت:نه ...نه تو باید بدونی... من ...من هرکاری که بخوای میکنم برای جبران...هرکاری. آیه تنها لبخند زد.... خیلی هم مهم نبود مادرش توضیح بدهد یانه. در این سالها لحظالتی بود که تصمیم میگرفت برای همیشه از او متنفر باشد.نقشه میکشید که اگر روزی جایی او را دید بلند ترین داد های عالم راسرش بکشد.بدترین طعنه های عالم را به او بزند!اما آخرآخرش لحظه ای به این فکر میکرد که اگر او جای حورا بود چه میکرد؟و ارام میشد با این فکر که ممکن بود او حتی رفتاری بدتر داشته باشد. حورا چشمهایش رابست و گفت:نمیدونم..حرفام شاید یه توجیح مسخره باشه.ولی برای من دلیله... آیه هیچ نمیگفت و تنها سکوت کرده بود... حورا نفسی کشید و گفت:هجده ساله بودم که بابام یه شب اومد و بهم گفت که محمد سعیدی پسر حاج فاروق سعیدی خواستگارمه... محمد اون موقع بیست و سه ساله بود....حاج فاروق یه حجره صحافی تو بازار داشت و از معتمدای محل بود.باباتم کنارش کار میکرد البته شغل اصلیش معلمی بود.اونشب نخوابیدمو تا خود صبح فکر کردم.به خودم به محمد.... سال آخر تجربی بودم و هدفم فقط پزشکی بود.فکر میکردم ازدواج مانع هدفم میشه.... پدرت خیلی مرد محترمیه آیه.وقتی اومد خواستگاریم و وقتی باهاش حرف زدم دیدم چقدربزرگ فکر میکنه.میشه کنارش خوشبخت بود.مثل تمام ازدواج های سنتی بعد از چند جلسه رفت و آمد ازدواج کردیم و من شدم عروس خونه ی پدرت...کنار خان جون و عمو فاروق... (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh