دعای روحبخش يَا عَلِيُّ يَا عَظِيمُ يَا غَفُورُ يَا رَحِيمُ أَنْتَ الرَّبُّ الْعَظِيمُ
@zakhmiyan_eshgh
چهار سحـر مانـده
ڪه از این رمضـان ڪم بشود
روزےِ سـالِ منِ خستہ
فراهـم بشـود
بہ حسـابِ دلِ مشـتـاقُ
پُـر از تـابُ تـبـم ۹۳سحـرمانـده
محرم برسد...
@zakhmiyan_eshgh
#الگو_برداری_از_شهدا🥀
گوشه ای از خصوصیت اخلاقی شهید مدافع حرم #بابڬنورے🌹
بابݣ اعتقاد داشت که لازم نیست کارهایش را به کسی نشان دهد و لازم نیست دیگران بدانند چه کاری انجام میدهد.
اعتقاد و کارهای او برای #خود و #خدایش است نه دیگران.👌
✨ . . او رضایت مردم را نمیخواست رضایت_خدا را میخواست
بعضی کارهایی که انجام میداد بعد از شهادت همه متوجه شدن...😔
شاید این بتواند تلنگری باشه که جوانان را ازروی ظاهرشان قضاوت نکنیم و کارهایمان را با اخلاص و برای نزدیک شدن به خدا انجام دهیم نه توجه مردم.☝️
[ . . خدا مارا بنده های محبوبش قرار میدهد••♥️
#ماسینه_زدیمو_بیصدا_باریدند
#از_هرچه_دم_زدیم_آنها_دیدند
#ما_مدعیان_صف_اول_بودیم
#از_اخر_مجلس_شهدا_را_چیدند💔
#شہیدبابڪنورے🌹
@zakhmiyan_eshgh
چشم هایت را
به روی زمین ببند
تا عازم آسمان شوی ...
#سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی 🌷
@zakhmiyan_eshgh
محبوب من !
چشمهایت خورشیدی ست
که در عصر آهن و آدم
پیلهء عشق را
در خود می پرورد !
برخیز !
بگذار یکبار دیگر
پروانه نگاه هایت شوم !
#معصومه_قنبری ✍
محسن زیاد از شهادت حرف می زد. همیشه در جمع های خانوادگی یا در هیئت ها که حضور داشت می گفت دعا کنید من شهید بشوم ؛ یعنی شهادت آرزویش بود. همیشه دنبال مسیری بود که او را به شهادت نزدیک تر کند. حتی وقتی در سوریه بود بااینکه دوره ماموریتش تمام شده بود اما باز هم داوطلبانه مانده بود ، به همرزمانش هم گفته بود من با شهادت برمی گردم.
#شهید_محسن_قوطاسلو ❤️
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
#بربال_خاطره ها
چند وقت از شهادت علی جان می گذشت ساعت ۱۰ شب یکدفعه امیرمحمد آمد گفت:
بابا آمده
بابا آمده...
بابا آمده
بیاید دنبالم
همه با تعجب به امیر محمد نگاه می کردیم که رفتیم داخل اتاق خواب گفت ببین بابا اینجاست، پیراهن بابا را گرفت و با اشک و خنده بومی کرد.
می گفت بوی بابا میده. بوی_بابا میده و آن شب پیراهن بابا را پوشید و بعد از مدتها با آرامش خوابید
#راویپدرشهید✍
#نازدانه_امیرمحمد 😍
#شهید_علی_عابدینی ❤️
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
بهار لابلای موهای " تو" خانه دارد
و باران به یمن بودنت می بارد...
نسترن ها از برق چشمان تو می رویند
و آغوشت اردیبهشتی ترین بهار دنیاست...
#مهسا_سجاد ✍
#شهید_امید_اکبری ❤️
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
.
گر جان طلبی
فدایِ جانت...
#سعدی ✍
#شهید_حسین_همتی ❤️
#سالروز_شهادت 🌹
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
وی لباس ارتش را مقدس میدانست و از اینکه میتوانست در این لباس پر افتخار به میهنش خدمت کند به خود میبالید. شهید گرانقدر بسیار باتقوا و پرهیزگار بود و همواره یاد خدا را در دل داشت. وی فردی غیور و پایبند به ارزشهای اسلامی بود و همین امر بود که باعث شد، در زمانی که تروریستهای تکفیری به سوریه حمله کردند و قصد تعرض به حرم حضرت زینب(س) و مردم مسلمان سوریه را داشتند، با سبکبالی برای مبارزه با کفار اعلام آمادگی کرد و جهت انجام مأموریت به سوریه فرستاده شد. ایشان سرانجام در راه این هدف مقدس در تاریخ ۱۳۹۵/۰۲/۳۱ جان خویش را فدا کرد و به خیل شهدای اسلام پیوست.
#شهید_حسین_همتی ❤️
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
گفتم: دلت میاد علی رو بذاری بری
شهید شی؟!!
گفت:
"علی خودش بزرگ میشه
منم کنارش هستم..
شهادتو بچسب"
#راویمادرشهید ✍
#شهید_امید_اکبری❤️
@zakhmiyan_eshgh
بفرمائید ...
سفرهی یکرنگی ست
کنارِ ما که بنشینید
همرنگ مان میشوید
بسم الله ...
#لحظات_سبز_افطار
#مردان_بی_ادعا
#التماس_دعا
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
خوشا آنکس که در دنیا
رفیقی با وفا دارد ...
اردیبهشت ۱۳٦۵ ، جاده فکه
در جریان مسابقه دو رزمندگانِ
تخریب لشکر۱۰ سیدالشهداء
#رفاقت_ناب
#دفاع_مقدس
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
در راهِ قرآن و میهن ،
جان خود را میهیم آسان ...
#جانباز
#دفاع_مقدس
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
۳۰ سال بعد ...
اردیبهشت ۱۳۹۵ ، در کنار کرخه
در جوار حرم حضرت دانیال نبی (ع)
#رفاقت_ناب
#رزمندگان_دفاعمقدس
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
🌹یا اباعبدالله(ع)
ديشَبــ را بہ خوابـــ ديدَمــ
مـَن روزه هاے خود را،
با بوسـہ اَز ضَريحَتـــ
اِفـطار مینمـايَمــ ...
مرا خیال تــــو
بیخیال عالم ڪرد
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
شهیدان ...
روزیخورِ سفرهٔ عشقاند تا ابد
ای زندگان خاک ، مگوييد مُردهاند
#به_یاد_شهـداء
#شهید_حسین_خرازی
#لحظات_سبز_افطار
#التماس_دعا
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
[°• #طنـزجبـهـه 😅•°]
در منطقه جایی كه ما بودیم بچه ها اغلب برای خودشان چاله ای كنده بودند و در آن نماز شب می خواندند.
گاهی پیش می آمد كسی اشتباها در محلی كه دیگری درست كرده بود نماز می خواند و صاحب اصلی قبر را سر گردان می كرد.
یك شب این وضع برای خود من اتفاق افتاد. فردای آن روز كسی كه گویا من در جای او ایستاده بودم مرا دید و
گفت:فلانی،دیشب خوب ما را گور به گور كردی! پرسیدم:منظورت چیه؟
گفت:هیچی می گویم یك خرده بیشتر حواست راجمع كن و ما را مثل كولیها خانه به دوش نكن.😂
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
#رمان_پناه
دلم هوای تو کرده شه خراسانی ..
چه می شود که بیایم حرم به مهمانی؟
دلم زکثرت زشتی بریده آقاجان...
عنایتی که بیایم، تویی که درمانی
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_نـوزدهـم
✍خودم شماره ی کیان را می گیرم ،با دومین بوق جواب می دهد
_سلام پناه
+سلام خوبی ؟
_توپ ، چه خبرا
+میگم که ، قرار بود امروز بری تئاتر ؟
_آره
+خب ؟
_چیه ؟ پشیمون شدی ؟
+اوهوم
_تو که گفتی آدم تو خونه ی حاج رضا حوصلش سر نمیره ، می خواستی تجدید خاطرات کنی !
+گفتم ،ولی خبری نیست
_عجب
+خب حالا ، یعنی قصد نداری دوباره دعوتم کنی ؟
_چرا که نه
+زشت نیست ؟
_تئاتر ؟
+نخیر ... بی دعوت اومدن من
_من همین حالا رسما دوباره دعوتت کردم دیگه ،ساعت 6 آماده باش
+مچکرم ... آدرس ؟
_برات می فرستم ولی با آژانس بیا چون خودت گمش می کنی احتمالا
+اوکی مرسی
_فعلا
+تا بعد
خوشحالم که از تنهایی در می آیم.شروع می کنم به زیر و رو کردن لباس های توی کمد ، بیشترشان چروک شده پوفی می کشم
و بالاخره از بینشان کت و سارافونی که جدیدتر خریده ام را انتخاب می کنم ، گل های ریزی که روی یقه و آستینش صف کشیده اند را خیلی دوست دارم .
شال قرمزی که با زمینه ی رنگ کت همخوانی دارد را برمی دارم و از همین حالا لحظه شماری می کنم برای عصر
دلم می خواهد مخصوصا به آذر نشان دهم که برعکس تصورش شبیه شهرستانی ها نیستم !
و البته بدم هم نمی آید که کمی به چشم پارسا بیایم چون انگار بدجور مرکز توجه آذر بود .
ساعت 5 شده ، از فرشته شماره آژانس گرفته ام و زنگ زدم ، برای صدمین بار تیپم را چک می کنم و با بلند شدن صدای زنگ ، اسپری را تقریبا روی خودم خالی کرده و به سرعت می دوم بیرون ...
توی راه پله با دیدن شهاب غافلگیر می شوم ، نمی دانم چرا اما قلبم بیشتر از همیشه می کوبد .شاید می ترسم که آمارم را بگیرد و از اینجا بیرونم کنند ، شاید هم من توی پاگردم و او چند پله با در خانه شان فاصله دارد بوی عطرم همه جا پیچیده، می ترسم نگاهم کند چون بیشتر از همیشه به خودم رسیده ام
یاالله می گوید و از کنارم می گذرد . بدون هیچ حرف یا نگاهی !
ذوق می کنم ،شانه بالا می اندازم و زیرلب می گویم "خداروشکر بخیر گذشت فعلا!"
👈نویسنده:الهام تیموری
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼