eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
11.5هزار ویدیو
143 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ببینید| لالایی رهبر انقلاب برای 🌹به مناسبت سالروز تشییع باشکوه و 5ساعته شهدای غواص در تهران یاد شهدای غواص باذکر 5 صلوات 🌺 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
زیبا زیبا هوای حوصله ابری است چشمی از عشق ببخشایم تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا 💔 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
زیبا زیبا هوای حوصله ابری است چشمی از عشق ببخشایم تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا #محمدرضا_عبدالملکیا
با شهدا رفیق بود، تو مزار شهدا باهم قدم میزدیم همیشه سرمزار احمد گودرزی میرفتیم می گفت منو کنار احمد دفن کنید. خیلی فروتن و متواضع بود، هیچ وقت تو حرفاش از رشادتها و دلاوریاش حرف نـزد همیشه میگفت حضرت زینب فرمانده ی میدان هستش و کمکمون میکنه، بااینکه تکاور بود ولی هیچ وقت از علایم نظامی ک باید رو لباسها زده بشه استفاده نکرد تیکه کلامش خاک پاتم بود، انقدر خوشرو بود ک با حوصله جواب سوال بسیجیها رو میداد. همه ی کارهاشو درست انجام میداد، این عملیات آخر با توجه ب اینکه مسول خط بود و دستش مجروح شده بود عقب نیومد و همه ی نیروها رو ب سلامت برگردوند خودش موند تو خط و تنهایی جنگید تا بچه ها بتونن عقب بکشن. 💔 ✍ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
: من صبحی که می‌خواست بره برای اولین بار تو زندگیم یک شیطنتی کردم. گفتم: خدایا من را ببخش این شیطنت را می‌کنم. گوشی رو روی سایلنت گذاشتم که زنگ نخوره خواب بمونه، نشه بره. بعد نماز صبح خودمو خوندم و خوابیدم، گفتم نهایت نمازشم هم قضا میشه، یکی دو سه ساعت دیگر بیدارش می‌کنم. به طور معجزه آسایی کتاب‌ها از روی کتابخونه افتاد عسلی شکست و ایشون از خواب پرید. گفت: ساعت چنده؟ دیر شد، الان بچه‌ها منتظرند. تو چیکار کردی چرا گوشی رو خاموش کردی؟ و بعد دیگه رفتند. می‌گفتم خیلی سخته برای من بدون تو. منی که همه زندگیم ایشون بود. اونقدر به من محبت کرده بودند، اونقدر عشق ورزی کرده بودند، اونقدر به پای من محبت ریختند که منو فوق العاده عاشق خودشون کردند. دل کندن ار ایشون برای من خیلی سخت بود خیلی، به شدت به ایشون وابسته بودم خصوصا که پدر ومادر نداشتم، به شدت حمایت عاطفی می‌کردند. دل من می‌گفت بره. برای تو حضرت زینب مهم‌تره یا شوهرت؟ دلم می‌گفت بره ولی عقل می‌گفت بمونه. به قول شهید آوینی و این عقل و عشق را هر دو خداوند آفریده تا حضور انسان معنا پیدا کنه، مفهوم پیدا کنه. 💔 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
12.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کشف پیکر مطهر یک شهید در منطقه عملیاتی همزمان با ایام‌شهادت امام جعفر صادق (ع) _ ۲۶ خرداد ۹۹ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸فرازی از وصیتنامه امروز دشمن سوریه را دستاویز خود قرار داده و فردا سراغ کشوری دیگر می‌رود، که اگر از موانع سر راه خود در این کشورها عبور کند، یک روز هم نوبت ما می‌رسد، یعنی اگر ما هم بی‌خیال دشمن شویم آنها هرگز بی خیال ما نخواهند شد مگر اینکه انقلاب اسلامی را از پای درآورند، هدف اصلی دشمن ما ریشه کن کردن اسلام است و ما نیز انقلاب نکردیم مگر برای احیای نظام اسلامی، امروز دشمن برای رسیدن به هدف خود کشور هایی مثل سوریه و عراق را مورد هدف قرار داده است اما هدف اصلی دین اسلام است که ما نیز برای دفاع از اسلام هر جا و هر کشوری که لازم باشد به میدان می‌رویم که هدف ما جهاد و دفاع است نه آدم کشی. 🌷شهیـد علــی کنعانــی🌷 @zakhmiyan_eshgh
آقامیثم آن قدر خوب و مظلوم بود که حیف بود غیر از شهادت از دنیا برود. لیاقت شهادت را داشت. از بچگی حرف‌گوش‌کن بود. خیلی کمک حالم بود. بچه فعالی بود. بزرگ‌تر که شد تا من جلوتر از او وارد اتاق نمی‌شدم قدم برنمی‌داشت. هیچ وقت به من نمی‌گفت برایش فلان کار انجام بدهم. همیشه با وضو بود. نمازش را اول وقت می‌خواند. یک جوری معلم اخلاق بود و با ایمانش برای همه الگو بود.. به روایت: مادر محترمه شهید 🌷میثم علیجانی🌷 @zakhmiyan_eshgh
دلم هوای تو کرده شه خراسانی .. چه می شود که بیایم حرم به مهمانی؟ دلم زکثرت زشتی بریده آقاجان... عنایتی که بیایم، تویی که درمانی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍تا ظهر تمام طول و عرض اتاقم را قدم می زنم و گوش به زنگ موبایلم هستم اما هیچ خبری نمی شود.در می زنند و افسانه سرک می کشد تو _نمیای ناهار؟ +نه _کتلت درست کردما +نمی خورم مرسی _صبحانه هم که نخوردی،چرا بی قراری؟ می نشینم روی تخت و می گویم: +نه بابا! فقط اشتها ندارم آخه ... هنوز حرفم تمام نشده که گوشی زنگ می خورد،با سرعت می دوم سمتش و با دیدن شماره ی ناشناس قلبم شروع می کند به تند زدن.افسانه با طعنه می گوید: _من میرم پس لبم را گاز می گیرم،آبرویم رفت!از ترس قطع شدن سریع تماس را جواب می دهم.و برای اولین بار دقیقا نمی دانم که چه باید بگویم! _الو +بله _سلام علیکم سماوات هستم چقدر صدایش از پشت تلفن فرق داشت و مردانه تر بود! +سلام آقا شهاب،خوب هستین؟ _الحمدالله.شرمنده مزاحم شدم +خواهش می کنم _والا من برای یه کار کوچیکی اومدم مشهد،تازه رسیدم الانم توی مسیر حرم هستم که ان شاالله اگه قسمت بشه اول برم پابوس آقا امام رضا،بعد به کارم برسم.فرشته یه سری چیز برای شما فرستاده و تاکید اکید کرده که برسونم به دستتون،در جریان که گذاشته شما رو؟ +ممنون بله خودش دیشب بهم پیام داد _بله،حالا هرطور شما صلاح می دونید، اگر می خواین آدرس بدید تا من امانتی رو براتون بفرستم یا... هول می شوم و می پرم توی صحبتش: +نه نه،من داشتم می رفتم بیرون.شما بگید کجایین تا بیام بگیرم خودم چند لحظه مکث می کند و بعد با لحنی که انگار متفکرانه است می گوید: _والا من خیلی وارد نیستم به اینجاها. حرم خوبه؟ بدون هیچ تاملی می گویم: +بله ،بیام همونجا؟ _ممنون شما میشم +فقط کی .... _الان که نمازه .دو ساعت دیگه خوبه؟ +بله _خیره ان شاالله.پس فعلا امری نیست؟ +عرضی نیست _یاعلی +خداحافظ قطع می کنم و دوباره ذوق مرگ شده ام. بلند می شوم و می روم توی آشپزخانه، صندلی را جلو می کشم و می گویم: _خوشمزه بنظر میاد +بشین برات بکشم،تو که اشتها نداشتی؟! خجالت می کشم از اینکه افسانه چه فکری در موردم می کند!اما فعلا برای حرف زدن وقت ندارم...ناهارم را می خورم و آماده می شوم. هرچقدر جلوی آینه به خودم نگاه می کنم بیشتر احساس می کنم که یک چیزی کم است.تقریبا آرایش نکرده ام اما کرم و رژ کمرنگی زدم.روسری بلند آبی و مانتوی مشکی بلند و شلوار جین آبی پوشیده ام. تیپم بد نیست اما انگار یک جای کارم می لنگد. دست به دامن لاله می شوم و خوشحالم که فاصله ی خانه هایمان فقط چند کوچه است.همین که در را باز می کند می گویم: _وای لاله دیرم شد +کجا؟علیک سلام _باورت نمیشه ولی شهاب اومده مشهد +خواستگاریت؟! _نه بابا... کار داره +خب پس به تو چه؟ _قرار دارم باهاش +خاک تو سرت ،پسر مردمو از راه به در کردی که باهات قرار بذاره؟ _چی میگی تو...خواهرش برام یه سری کتاب و این چیزا فرستاده +وا،یعنی انقدر واجب بوده؟ _حالا بهتر !اینا رو ول کن.من باهاش حرم قرار گذاشتم و الان دارم میرم اونجا +خب؟ _یه حس بدی دارم.ببین لباسام خوبه؟ +آره بهت میاد _ولی انگار... +صبر کن الان میام یکی دو دقیقه بعد بر می گردد و می گوید: _بفرمایید خانوم اینو یادت رفته بود می خندم و چادر را از دستش می گیرم. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍لبه های چادر را با دست نگه داشته ام و مثل بچه ها دنبال لاله راه می روم.خدایا چقدر خاطره ای دور دارم از اینجا وارد صحن می شویم و روبه روی پنجره فولاد می ایستم.لاله می گوید: _چرا وایسادی؟بریم تو دیگه همونجا هم نماز می خونیم +تو برو _باز لوس... +یادم رفت وضو بگیرم _ای بابا!خب حداقل زودتر می گفتی +میشینم همینجا که دارن فرش پهن می کنن.تو برو زیارتت رو بکن و بیا فقط خیلی لفتش نده انگار ناامید شده که بدون هیچ حرفی می رود سمت کفشداری ها گوشه ای می نشینم و به همه جا با دقت نگاه می کنم.به پسرهای جوانی که فرش های لوله شده را تند و تند پهن می کنند و مردمی که با عشق همراهیشان می کنند. به صف هایی که بسته می شود و کبوترهایی که دور سقاخانه پرواز می کنند.صدای اذان پخش می شود و به این فکر می کنم که با چه رویی اینجا آمده ام؟!منی که با آرایش و لاک زدن دائمی هیچ وقت روبه قبله هم نمی کردم. زنی کنارم نشسته و از زیر چادر مشکی اش با لحن عاجزانه ای با امام رضا درددل می کند.طوری اشک می ریزد که انگار بدبخت ترین آدم دنیاست و هیچ چاره ای جز توسل نداشته... دلم می خواهد که من هم حرف بزنم اما بلد نیستم!زبانم انگار الکن شده واژه ها را گم کرده ام و یا از شرم و خجالتی که فقط خودم چرایش را خبر دارم لال شدم. صدای پیامک گوشیم بلند می شود.بازش می کنم و پیامی را که لاله فرستاده زیرلب هزار بار با چشمانی که حالا بارانی شده می خوانم: "سکوت کرده ام و خیره بر ضریح تو ام که بشنود دلتان التماسِ باران را..." و بالاخره قفل دهانم باز می شود "سلام،رو سیاه اومدم ولی توقع ندارم ببخشیم.نمی دونم حاجتی دارم با نه ولی وسط یه دوراهی گیر کردم.اگه میشه کمکم کن بهتر از این بلد نیستم به قول زهرا خانوم متوسل بشم! میشه یه کاری کنی منم مثل همه ی آدمایی که بخاطر شما اومدن تو حرم بشم و وقتی چشمم به گنبدت میفته دلم بره؟میشه حاجتمو بدی؟میشه معجزه کنی تا بفهمم هنوزم خدا منو می بینه؟ همین امروز همین امروز برام نشونه بفرست بند دلم انقدرام محکم نیست که زود پاره نشه.خودت گره بزن و نزدیکش کن به خدا!سپردم دست خودتتون..." می گویم و نفس عمیقی می کشم.انگار سبک شده ام.جماعت که تمام می شود لاله هم می رسد و می گوید: _قبول باشه +من که نماز نخوندم _زیارتت رو گفتم +هه...خوبه تو حیاط بودم! _مهم دله در ضمن اگه لیاقت زیارت نداشتی تا همینجا هم نمی تونستی بیای. حاجت روا ان شاالله حتی او هم عجیب شده این روزها!هر حرکت و هر رفتارش یکجوری حساب شده است انگار... شب شده و هیچ معجزه ای نبود!روی تختم جابجا می شوم و از پشت پنجره به ماه نگاه می کنم.نیشخندی می زنم و می گویم: +بهش گفتم سستم،گفتم یه کاری کن که ایمان بیارم بهت دوباره...نخواست و پتو را می کشم روی سرم.ویبره ی گوشی که صدا می دهد کلافه چشم باز می کنم و به لاله ی مزاحم بد و بیراه می گویم.پیام را باز می کنم و با دیدن اسم فرشته لبخند پت و پهنی می زنم. "سلام پناه جان،خوبی خانوم؟خواب که نبودی؟شهاب برای یه کاری داره میاد مشهد،چند ساعت بیشتر نمی مونه اما گفتم سوغاتی هات رو بیاره،زحمتت نمیشه خودت بری و بگیری؟" گوشی از دستم سر می خورد،بغض می کنم.دوباره به مهتاب سرک کشیده به اتاقم خیره می شوم و زمزمه می کنم: "شهاب داره میاد مشهد... نگاه کن که غم درون دیده‌ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایهٔ سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود! نگاه کن تمام هستیم خراب می شود نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود!! و حس می کنم اولین گره ای که دلم را بند گرمای آفتاب امامم می کند! به فرشته می نویسم "سلام عروس خانوم نه بیدارم.مگه میشه از سوغاتی گذشت؟" و جواب می دهد:"خداروشکر که مثل خودمی و از خیر هیچی نمی گذری اشکالی نداره شمارت رو بدم بهش تا خودش باهات قرار بذاره؟" و من با ذوق می نویسم!"نه عزیزم هرجور خودت صلاح می دونی..." هنوز هم احساس می کنم که نخوابیده رویا می بینم! دلم می خواهد زودتر صبح بشود،چشمانم را می بندم و با یک عالمه فکر و خیال شیرین خوابم می برد به امید فردا 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
«اين شهداي چهارگانه حقيقتاً در دوران ظلمات نور خدا بودند كه درخشيدند، فضا و دلها را روشن كردند، راه را به خيلي ها نشان دادند.» 📎 شهیدان بخارائی ، امانی ، صفارهرندی و نیک نژاد🌷 شبتون شهدایی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh