eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۹ من_باید باهم حرف بزنیم... -حرفم میزنیم!! شما رخ نشون بده... بچه ها همه رفته بودن سرکلاس منو حنانه هم دقایقی بعد روی صندلی کنار هم نشسته بودیم... مدتی گذشت... استاد در حال درس دادن بود... حنانه تاب نداشت... شب عروسی من به دلایل شخصی شهرستان بود... و هیچ خبری از ماجرا نداشت... صمیمی ترین دوست منه ولی هیچ خبری بهش ندادم و حتی جواب تلفن هاشم نمیدادم چون نمیخواستم بفهمه...حتی خونمونم ک زنگ میزد یه جوری مادرم دست به سرش میکرد و میگفت گرفتاره... با صدای آرومی صدایم کرد: -فاطمه... -بله؟؟؟ -بگو ببینم چخبر از عروسی؟ -حنانه الان سر کلاسیم بزار بریم بیرون کلا برات تعریف میکنم. لبخندی زدو گفت: -نه میخوام بدونم توی این مدت خانم خونه که شدی چیکارا کردی.بگو ببینم چند بار غذا سوزوندی؟؟؟ چیزی نگفتم. -نمیخوای تعریف کنی. اشک در چشم هایم حلقه زد... حنانه نگران شد: -فاطمه....حرفم ناراحتت کرد؟؟؟؟ببخشید... -نه نه... حنانه یه چیزی هست که تو نمیدونی... بانگرانی گفت: -اون چیه ک من نمیدونم؟؟؟؟؟ -من...من و...من و محمدرضا -تو و محمدرضا چی بگو دیگه!!! -ما عروسی نکردیم... ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۳۰ حنانه_چییییی؟؟؟؟عروسی نکردین یعنی چی!!!!!! -نه یعنی عروسی کردیم ولی زیر یه سقف نرفتیم. -چی میگییییی؟؟؟ -هیس آروم الان همه میفهمن. -تو چرا انقدر خونسردی؟!بگو ببینم چی شده؟اتفاقی افتاده؟خیانت؟؟؟؟ -إإإ...انقدر تند نرو... -وای فاطمه تو چرا اینهمه مدت بمن نگفتی؟؟؟ چیزی نگفتم اخم هایم در هم فرو رفت و اشک در چشم هایم حلقه زد... حنانه بهت زده بمن نگاه می کرد... لب باز کردم و گفتم: -حنانه...بعد کلاس میریم بیرون کامل برات تعریف میکنم... چند ساعتی گذشت حنانه در تمام این مدت کوتاه در شوک عجیبی بود... وسایلمان را جمع کردیم و از حوزه بیرون رفتیم... از آخرین جمله ی من به حنانه دیگر کلمه ای بینمان ردو بدل نشد... کنار هم راه میرفتیم از خیابان رد شدیم... ناگهان دستی محکم به شانه ام خورد حنانه بود باعصبانیت بمن نگاه می کرد...از نگاهش کمی ترسیدم: من_حنانه!!!! -ساکت شو فاطمه!! تو واقعا چه فکری کردی...میدونی چقدر سرم درد میکنه؟؟؟؟ از همون لحظه که گفتی عروسی نکردی دارم از نگرانی میمیرم...تو چرا جواب تلفنامو نمیدادی؟؟؟براچی بمن نگفتی؟؟؟آخه.... -حنانه...حنانه...آروم باش...بیا بریم تو پارک بشینیم کامل برات تعریف میکنم... نفس عمیقی کشید و راه افتاد... از حوزه تا پارک چند دقیقه ای طول نکشید... مدتی بعد منو حنانه روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودیم... حنانه_خب...بگو... -شب عروسیمون بود...بعد از تموم شدن مجلس. از تالار اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.ماشین ما جلوتر و ماشین بقیه پشت ما حرکت میکردن... ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۳۰ حنانه_چییییی؟؟؟؟عروسی نکردین یعنی چی!!!!!! -نه یعنی عروسی کردیم ولی زیر یه سقف نرفتیم. -چی میگییییی؟؟؟ -هیس آروم الان همه میفهمن. -تو چرا انقدر خونسردی؟!بگو ببینم چی شده؟اتفاقی افتاده؟خیانت؟؟؟؟ -إإإ...انقدر تند نرو... -وای فاطمه تو چرا اینهمه مدت بمن نگفتی؟؟؟ چیزی نگفتم اخم هایم در هم فرو رفت و اشک در چشم هایم حلقه زد... حنانه بهت زده بمن نگاه می کرد... لب باز کردم و گفتم: -حنانه...بعد کلاس میریم بیرون کامل برات تعریف میکنم... چند ساعتی گذشت حنانه در تمام این مدت کوتاه در شوک عجیبی بود... وسایلمان را جمع کردیم و از حوزه بیرون رفتیم... از آخرین جمله ی من به حنانه دیگر کلمه ای بینمان ردو بدل نشد... کنار هم راه میرفتیم از خیابان رد شدیم... ناگهان دستی محکم به شانه ام خورد حنانه بود باعصبانیت بمن نگاه می کرد...از نگاهش کمی ترسیدم: من_حنانه!!!! -ساکت شو فاطمه!! تو واقعا چه فکری کردی...میدونی چقدر سرم درد میکنه؟؟؟؟ از همون لحظه که گفتی عروسی نکردی دارم از نگرانی میمیرم...تو چرا جواب تلفنامو نمیدادی؟؟؟براچی بمن نگفتی؟؟؟آخه.... -حنانه...حنانه...آروم باش...بیا بریم تو پارک بشینیم کامل برات تعریف میکنم... نفس عمیقی کشید و راه افتاد... از حوزه تا پارک چند دقیقه ای طول نکشید... مدتی بعد منو حنانه روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودیم... حنانه_خب...بگو... -شب عروسیمون بود...بعد از تموم شدن مجلس. از تالار اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.ماشین ما جلوتر و ماشین بقیه پشت ما حرکت میکردن... ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۲۹ من_باید باهم حرف بزنیم... -حرفم میزنیم!! شما رخ نشون بده... بچه ها همه رفته بودن سرکلاس منو حنانه هم دقایقی بعد روی صندلی کنار هم نشسته بودیم... مدتی گذشت... استاد در حال درس دادن بود... حنانه تاب نداشت... شب عروسی من به دلایل شخصی شهرستان بود... و هیچ خبری از ماجرا نداشت... صمیمی ترین دوست منه ولی هیچ خبری بهش ندادم و حتی جواب تلفن هاشم نمیدادم چون نمیخواستم بفهمه...حتی خونمونم ک زنگ میزد یه جوری مادرم دست به سرش میکرد و میگفت گرفتاره... با صدای آرومی صدایم کرد: -فاطمه... -بله؟؟؟ -بگو ببینم چخبر از عروسی؟ -حنانه الان سر کلاسیم بزار بریم بیرون کلا برات تعریف میکنم. لبخندی زدو گفت: -نه میخوام بدونم توی این مدت خانم خونه که شدی چیکارا کردی.بگو ببینم چند بار غذا سوزوندی؟؟؟ چیزی نگفتم. -نمیخوای تعریف کنی. اشک در چشم هایم حلقه زد... حنانه نگران شد: -فاطمه....حرفم ناراحتت کرد؟؟؟؟ببخشید... -نه نه... حنانه یه چیزی هست که تو نمیدونی... بانگرانی گفت: -اون چیه ک من نمیدونم؟؟؟؟؟ -من...من و...من و محمدرضا -تو و محمدرضا چی بگو دیگه!!! -ما عروسی نکردیم... ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۳۲ حنانه با عصبانیت به من نگاه کردو گفت: -چی میگی فاطمه؟؟؟؟؟حالت خوبه؟؟؟ همینطور که اشک هایم را پاک میکردم گفتم: -تو میگی چیکار کنم هان؟؟؟ افتادم توی یه چاه...که هرچی فریاد میزنم منو بیرون نمیارن...حنانه تو میدونی چقدر برای برگردوندن زندگیم عذاب کشیدم؟؟؟؟میدونی چقدر از محمدرضا حرف شنیدم میدونی چقدر تحقیر شدم؟؟؟؟میدونی برای چی؟؟؟چون میخواستم زندگیمو پس بگیرم... ولی اون منو نمیخواد...میدونی چقدر بده که یه طرفه عاشق باشی؟؟؟؟ سکوت وحشتناکی بینمان ردو بدل شد...ادامه دادم: -نه...یک طرفه نبود...اون عاشق من بود...من از اون کوچه و دیوار متنفرم...من از بارون متنفرم...من از تصادف متنفرم... -فاطمه زهرا آروم باش... -من از اون خونه ی بدون زندگی متنفرم... حنانه شانه هایم را گرفته بودو سعی داشت من را آروم کند... -فاطمه... سرم را روی زانو هایم گذاشتم و بی صدا گریه میکردم... حنانه هم پا به پای من اشک میریخت... بعد از دقایقی گریه... کمی آروم شدم سرم را بلند کردم روبه حنانه گفتم: -دیگه مهم نیست...منم فراموش میکنم...بلند شو بریم خونه...خیلی خستم... -فاطمه...تو باید زندگیتو پس...... نگذاشتم حرفش تمام شود: -حنانه... -بله؟ -برو خونه...منو ببخش که ناراحتت کردم...نمیخوام بیشتر ازین معطل من بشی...منم باید برم... -کجا میری؟؟؟ -خونه...خستم... -باشه...باهام در تماس باش... -باشه عزیزم... -مواظب خودت باش...غصه نخور کاری هم داشتی بمن بگو... لبخندی زدم و گفتم: -خداحافظ... دست دادیم و خداحافظی کردیم بعد هم از هم جدا شدیم... ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۳۱ بغضم را قورت دادم و ادامه دادم: -خیلی خوشحال بودیم...محمدرضا همش میخندید... سرعتش خیلی بالا بود...یک سره میخواست مهمونارو سرکار بذاره و از یه کوچه ی دیگه بره...تا مارو گم کنن... حنانه_خب؟؟؟؟؟؟؟ -موفق شد...مهمونا مارو گم کردن محمدرضا پیچید توی یه کوچه ی دیگه... گریه ام گرفت...بقیه ماجرا رو با اشک هایی که از چشمانم پایین میریخت تعریف کردم... -سرعتش خیلی بالا بود... خیلی... بهش گفتم آروم تر برو...جوابی نداد...بهم گفت فاطمه زهرا هیچوقت تنهام نزار...اون لحظه معنی حرفاشو نفهمیدم...نمیدونستم چی میگه...وقتی دوباره بهش گفتم سرعتشو کم کنه...گفت ترمز برید... حنانه با چشم های گرد شده و نفس حبس شده بمن زل زده بود...و با شوکی که بهش وارد شده بود گفت: حنانه_بقیشو بگو... -چشماشو بست...صداش کردم...بهش گفتم چشماتو باز کن...وقتی چشماشو باز کرد...زندگی چشمای دوتامونو بست... وقتی دومرتبه چشم هامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... حنانه ما تصادف کردیم...اونشب توی اون بارون.... زمین خیس توی اون تاریکی!!! ما با ماشین رفتیم توی دیوار... حنانه نفس عمیقی کشید و درحالی که اشک های روی گونه هایش را پاک می کرد گفت: -بهم بگو...بهم بگو محمدرضا کجاست؟؟؟؟ -محمدرضا....... -محمدرضا م..ر..د...ه؟؟؟؟ زدم زیر گریه و بلند بلند گریه می کردم... حنانه_فاطمه زهرا...آروم باش...بهم بگو چی شده؟؟؟ -اونی که مرده منم حنانه... -چی میگی... -محمدرضا فراموشی گرفته... حنانه باش شنیدن این حرف مثل برق از جایش بلند شد... نفسش به شماره افتاده بود...اشک هایش امانش را بریده بود... -وای فاطمه...وای... اشک هایم را پاک کردم و گفتم: -بیا بشین... کنارم نشست دستانم را گرفت و گفت: -یعنی...یعنی تورو نمیشناسه؟؟؟تو...تو میتونی به یادش بیاری... -محمدرضا نمیخواد که یادش بیاد...اون از من بدش میاد... -فاطمه..... -آخرین باری که دیدمش بهم گفت دیگه نمیخواد منو ببینه منم تصمیم گرفتم از زندگیش برم بیرون... ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
نگاهت در نگاهم شد چه بی تاب است قلب تو ومن مست همین چشمم قیامت می‌شوم با تو شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
نگاهت در نگاهم شد چه بی تاب است قلب تو ومن مست همین چشمم قیامت می‌شوم با تو شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۳۴ از جایم بلند شدم... مدام در ذهنم مرور می کردم: -یعنی کی بوده...کی میتونه اینجا اومده باشه... موبایلم را از جیبم بیرون آوردم شماره ی محمدرضا را گرفتم کمی مکث کردم: -نه...نباید به خودش زنگ بزنم... گوشی ام را روی زمین پرت کردم... به سمت اتاق رفتم. روی صندلی روبه روی آیینه نشستم...چشمانم خیس بود...گویی همانند دو کاسه خون. نفس عمیقی کشیدم.دستم را محکم روی میز کوباندم و بلند گفتم: -أه... نگاهم را به زمین دوختم... به یکباره چیزی نظرم را جلب کرد -این چیه!!! نزدیک تر شدم و برش داشتم. -دکمه لباس!!! -صبر کن ببینم...وقتی من اومدم برقا روشن بود! پارچ و لیوانم روی میز. دویدم سمت کمد و بازش کردم. -لباسای کمد چرا بهم ریختست...وای خدای من دارم روانی میشم...یعنی کی اینجا بوده! هرکی بوده عجله داشته. یا شاید فهمیده من دارم میام اینجا . ک حتی وقت نکرده دکمه لباسشو برداره... سمت پذیرایی رفتم گوشی ام را از روی زمین برداشتم. شماره ی مادر محمدرضا را گرفتم. بوق اول بوق دوم بوق سوم... -سلام عزیزم. -سلام مامان جان خوبه حالت؟ -ممنون دخترم تو خوبی؟ -خوبم تشکر. مامان؟ -بله؟ -إم... کلید خونه ی مارو... -خب؟ -غیر من و محمد کسی دیگه ای هم داره؟؟؟ ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۳۳ سوار تاکسی شدم... دلم میخواست برم خونه ی خودم... همون خونه ی متروکه...بدون زندگی...بدون مرد و بدون زنی... دلم میخواد وقتایی که دلم میگیره برم اونجا...تا آروم شم... پاتوق تنهاییای من... دقایقی بعد روبه روی ساختمان ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم... هوا کمی تاریک شده بود... سرم را بالا بردم و به پنجره ی خانه مان نگاهی انداختم... ناگهان سرم داغ شد...یک لحظه شوک عجیبی بهم وارد شد... -برق خونه چرا روشنه!!!!!من که دیشب وقتی از خونه اومدم بیرون برقارو خاموش کردم... نکنه... نه...من برقارو خاموش کردم...پس چرا روشنه... به یکباره با تمام سرعتم سمت در دویدم و بعد از باز کردن در. پله هارا یکی دوتا تا خانه پشت سر هم گذاشتم... به در خانه که رسیدم کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم کفش هایم را به تندی از پاهایم در آوردم و گوشه ای پرت کردم... برق خانه روشن بود... -کسی اینجاست؟؟؟؟ صدایی نیامد... -پرسیدم کسی خونست؟؟؟ به آشپز خانه نگاهی انداختم پارچ آب و لیوان روی میز بود... سمت اتاق رفتم... کسی نبود اما متکای روی تخت به اندازه ی یک سر فرو رفته بودهمه .جای خانه را گشتم اما کسی نبود... به نفس نفس افتاده بودم... -یعنی کی اینجا بوده...دزد؟؟؟نه...دزد اگر اینجا بود یه چیزی می دزدید...هرکی بوده آشنا بوده... ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
نگاهت در نگاهم شد چه بی تاب است قلب تو ومن مست همین چشمم قیامت می‌شوم با تو شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۳۵ -نه والا...ولی -ولی چی؟؟؟ -کلید محمدرضا که دست خودش نیست... اخم هایم را درهم فرو بردم. -پس دست کیه؟ -دست باباشه. با بغض گفت: -اون فراموشی گرفته جاییرو بلد نیست... نفسی کشیدم و گفتم: -آره راست میگی... در ذهنم مرور کردم. یعنی بابا اومده بوده اینجا؟ نه...انقدر بی خبر یهویی...اینطوری...نه امکان نداره... -إم راستی مامان جان... -جانم؟ -بابا جان خونست؟یه حال و احوالی کنم. -آره عزیزم گوشی. بابای محمدرضا خونست...کلیدم دست خودشه...پس کی اینجا بوده... صدایی از پشت تلفن بلند شد. -سلام دختر عزیزم. -سلام بابا جان خوبه ان شاءالله حالتون؟؟؟ -ممنونم شما خوبی؟حالی از ما نمیپرسی؟امروز اینجا نیومدی. -شرمنده یکم درگیر حوزه بودم. شاید این روزا کمتر بتونم بیام. -چی؟؟؟این چه حرفیه.هرجا هستی همین الان میای اینجا. -نه نه.نمیتونم... -حرف نباشه.من دلم برای عروسم تنگ شده -آخه... -منتظرتم. با بی میلی گفتم: -چشم. -فعلا خداحافظ بعد هم تلفن را قطع کردم... دندان هایم را روی هم فشار دادم... الان موقعیت مناسبی نیست...بعد از دعوای منو محمدرضا توی اتوبان...بهش گفتم دیگه مزاحمش نمیشم! الان اگر برم بد میشه،هعی خدا... از خانه بیرون رفتم. یه اجبار سوار تاکسی شدم و مدتی بعد روبه روی خانه ی اقای اصغرزاده (پدرمحمدرضا)ایستاده بودم... با نگرانی قدم هایم را برداشتم و بعد دستم را روی زنگ فشار دادم و بعد از ثانیه ای در باز شد... ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۳۶ پاهایم می لرزید... تحمل کلمه ای حرف از زبان محمدرضا را ندارم... بغضم را قورت دادم و پله هارا بالا رفتم. جلوی در رسیدم در باز بودو مادرمحمدرضا جلوی در ایستاده بود با دیدن من لبخندی زد و گفت: -سلام دخترم. خندیدم و گفتم: -سلام. دست دادیم و روبوسی کردیم. پدر محمدرضا با دیدن من کلی خوشحال شد از جایش بلند شدو سلام و احوال پرسی گرمی با من کرد.بعد هم گفت: -بیا...بیا اینجا بشین... کنارش رفتم و روی کاناپه نشستم. -که حالا وقت نداری بیای اینجا. خندیدم و گفتم : -نه نه...یکم سرم شلوغ بود... -عجب... پس محمدرضا کجاست...اگه اون خونه نیست...پس...نه...اون یادش نیست خونمون کجاست... -إم پدر جان... -جانم بابا؟ صدایم را آرام کردم و گفتم: -محمدرضا خونست؟ -آره...حالا چرا آروم صحبت میکنی؟ -نمیخوام بفهمه که من اینجام. همان لحظه در اتاق باز شدو محمدرضا بیرون آمد. نگاه سردی به پدرش انداختم و بعد به محمدرضا نگاه کردم. از جایم بلند شدم و گفتم: -سلام. محمدرضا خیره به من نگاه می کرد. به نشانه ی سلام سرش را چند بار تکان دادو رفت سمت آشپز خانه. پدرش روبه گفت: -از دستش دلخور نشو...حافظه کم چیزی نیست... سرم را پایین انداختم و گفتم : -نه من از دستش ناراحت نیستم...من...من... بغضم گرفت... پدر محمدرضا از جاییش بلند شدو گفت: -میرم یکم برات آب بیارم. اشک هایم سرازیر شد. تو حال خودم بودم. که صدایی نزدیک گوشم گفت: -حرف خودتو زمین میندازی. ناگهان جا خوردم.محمدرضا کنار من نشسته بود. اشک هایم را سریع پاک کردم و گفتم: -چه حرفی؟؟ -قرار بود دیگه نبینمت... -من نمیخواستم بیام اینجا...بابا...زنگ زد گفت باید بیام اینجا منم نتونستم رو حرفش حرف بزنم... شکلاتی در دهانش گذاشت و گفت: -حالا چرا گریه میکنی؟ -گریه نمیکنم. دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: -چشات خیسه. -آهان آره...یکم خاک رفت توچشمم. -اینجا که خاک نیست. چیزی نگفتم... ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۳۷ سرم را پایین انداختم .محمدرضا دومرتبه تکرار کرد: -نگفتی؟ -چیو؟ -چرا گریه میکنی؟ -گفتم که خاک رفت توی چشمم. -منم گفتم که اینجا خاک نیست... پدر محمدرضا از آشپز خانه بیرون آمد... لیوان آبی دستش بود به من داد و گفت من برم کمک مامان ... -باباجان مامان کوش؟؟؟از وقتی اومدم توی آشپز خونست... توروخدا زحمت نکشید من باید الان برم... صدای مادر از آشپز خونه بلند شد. -این چه حرفیه دخترم. مگه من میزارم بری. -آخه مامان خونه منتظرمه. -الان زنگ میزنم بهش میگم یکم اینجا میمونی... چشم هایم را روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم. پدر محمدرضا به آشپز خانه رفت... بین منو محمدرضا سکوت بود. چند ثانیه بعد مادرو پدر محمدرضا باهم از آشپز خانه بیرون آمدند... دست پدر چای و دست مادر ظرف میوه... -ای بابا چرا زحمت کشیدید... زحمت چیه عزیزم. محمدرضا سیبی را برداشت و سمتم گرفت: -بیا... مات نگاهش کردم... -بگیر دیگه... چشم ازش برنداشتم متعجب نگاهش می کردم. چاقو را برداشت و سیب را پوس کند. هر سه متعجب ونگران به محمدرضا نگاه میکردیم. سیب را به دوقسمت تقسیم کرد یک قسمتش را سمتم گرفت و گفت: -حالا بگیر...پوس کندم. سکوت وحشتناکی حاکم بود. خنده های پی در پی و غمناک من سکوت را شکست. همانند دیوانه ها میخندیدم...سیب را از دستش گرفتم. محمدرضا_سیب دوست نداری؟؟؟؟ -چرا. -پس چرا نمیخوری؟؟ سیب را در دهانم گذاشتم و گاز زدم هنوز هم هر سه متعجب به محمدرضا نگاه میکردیم... ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
نگاهت در نگاهم شد چه بی تاب است قلب تو ومن مست همین چشمم قیامت می‌شوم با تو شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۳۸ مات به محمدرضا نگاه میکردم... -چرا منو اینطوری نگاه میکنی؟؟؟ -هیچ..هیچی... مادرمحمدرضا با تعجب گفت_عزیزم چاییتو بخور سرد نشه... -چشم. به پدر نگاهی انداختم و بعد استکان چای را را برداشتم... تلفنم زنگ خورد. -اوه...مامانه... مادرمحمدرضا_ای وای ببخشید یادم رفت زنگ بزنم. لبخندی زدم و گفتم: -اشکالی نداره. محمدرضا به من نگاه میکرد... سرم را پایین انداختم و بعد موبایلم را جواب دادم. -جانم مامان؟ -سلام دختر کجایی دیر کردی. -شرمنده مامان جان داشتم میومدم خونه ولی پدر جون دوست داشتن منو ببینن بخاطر همین اومدم خونشون یه سر. دیگه دارم میام خونه. مادر محمدرضا گفت: -نه دخترم این چه حرفیه... سرم را با لبخند تکان دادم. مادرم گفت: -باشه دخترم سلام برسون زود بیا خونه. خداحافظ تلقن را قطع کردم و رو به مادرش گفتم: -باید برم خونه. ان شاءالله یه وقت دیگه مزاحم میشم. از جایم بلند شدم. پدر محمدرضا_اخه اینطوری که نمیشه. -پدر جون قول میدم که تا آخر این هفته.... حرفم تا قطع کردم و نگاهی به محمدرضا انداختم. دومرتبه روبه پدرمحمدرضا گفتم: -ان شاءالله دوباره میام دیدنتون. مشغول خداحافظی بودم. روبه محمدرضا گفتم: -ببخشید که... مزاحمت شدم...شبت بخیر... سمت در خروجی حرکت کردم...صدایی من را سرجایم کوباند... -صبر کن من برسونمت. آرام آرام سمت صدا برگشتم. صدای محمدرضا بود. من_ولی...تو که مسیر خونمونو یادت نمیاد... -توکه بلدی. -برگشتنی چی؟ -از همین مسیر که اومدم از همین مسیرم برمیگردم. نگاهی به مادرو بعد به پدر انداختم و گفتم: -نه ممنون. خداحافظ. دوباره برگشتم سمت در... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
نگاهت در نگاهم شد چه بی تاب است قلب تو ومن مست همین چشمم قیامت می‌شوم با تو شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۳۹ دومرتبه صدایی شنیدم. -گفتم وایستا میرسونمت... -گفتم که مسیرو بلد نیستی گم میشی. باعصبانیت گفت: -حافظمو از دست دادم. عقلمو که از دست ندادم. ساکت ماندم. محمدرضا از جایش بلند شد. -میرم آماده شم. بغضم را قورت دادم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. مادرمحمدرضا سمتم آمدو گفت: -ناراحت نباش. لبخند تلخی زدم و گفتم: -چشم. کمی ایستاده منتظر ماندم و بعد از چند دقیقه محمدرضا از اتاق بیرون آمد و گفت: -بریم. مادرش با نگرانی گفت: -محمدرضا وایسا...وایسا آدرسو بنویسم بدم بهت یه وقت گم نشی... -بنویس... نگاهی به من انداخت سرم را پایین انداختم.مادر محمدرضا آدرس را نوشت و دست محمدرضا داد. خداحافظی کردیم و از خانه بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم. سکوتی وحشتناک بینمان حاکم بود. سکوت را شکستم و گفتم: -ببخشید که به زحمت افتادی. -من فقط نمیخواستم این وقت شب تنها بری وگرنه خودم نمیومدم. لبخندی زدم و گفتم: -واقعا؟؟؟؟ -نخند دارم جدی حرف میزنم. لبخندم را جمع کردم و گفتم: -باشه. -بابت رفتار اونروزم عذر میخوام. ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -چه رفتاری؟ کمی صدایش را بلند تر کردو گفت: -یه جوری رفتار میکنی که اصلا انگار نه انگار چه حرفایی ازم شنیدی!! لبخندی زدم و گفتم: -خب...نمیدونم چه رفتاریو میگی. -توی دیگه کی هستی. سرم را پایین انداختم. محمدرضا_بابت رفتار اونروزم توی اتوبان. سرت داد زدم. خندیدم و گفتم: -عذر خواهی لازم نیست. اخم هایش را در هم فرو بردو گفت: -در هر حال گفتم ک بشم چه لازم باشه چه نباشه. -الان تو بامن لجی؟یا عصبی هستی؟ -هیچکدوم. از کدوم سمت برم؟ -این خیابونو مستقیم برو سر چهار راه دست راست. ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۴۰ -دست راست که پیچیدی...سر کوچه نگه داری بقیشو خودم میرم. -نمیخوام ازت خواهش کنم یا اینکه بگم بیای... -کجا؟؟؟ -فردا اگر مایلی میتونی بیای باهم بریم بیرون. لبخندی زدم و گفتم: -چه خوب!!!کجا؟؟؟ -حالا فردا معلوم میشه. -باشه... -البته باید ببینم دوست دارم بیام یانه. خندم گرفته بود. -ولی خودت پیشنهاد دادی بریم بیرون. -هرچی... موبایل محمدرضا زنگ خورد. نور گوشی فضای تاریک ماشین را کمی روشن کرد. من_موبایلت. -خودم فهمیدم. تلفنش را برداشت مادرش بود...نگران از اینکه یک وقت گم نشود. -نه ...گم نمیشم...حواسم هست...خداحافظ. نور موبایلش هنوز خاموش نشده بود که چشمم به لباسش خورد. گویی به یکباره یه لیوان آب یخ روی بدنم ریختند... محمدرضا_چرا اونطوری نگاه میکنی؟؟؟ -محمدرضا... -بله؟؟ -چرا...چرا لباست... -لباسم چشه؟؟؟؟ -دکمه ی لباست... -چیه؟؟؟دکمه ی لباسم افتاده. تعجب داره؟؟؟ -نه...نه...اصلا... باچشم های گرد شده به محمدرضا نگاه میکردم... -چیه؟؟؟؟؟ -هیچی...همین جا...همین جا نگه داری پیاده میشم... ماشین را نگه داشت از ماشین پیاده شدم. با ترس گفتم: -مواظب خودت باش...خداحافظ... محمدرضا حرکت کردو گفت... چشمم از ماشینش برداشته نمیشد... شوک عجیبی بهم وارد شده بود... دکمه های لباسش شبیه همون دکمه ای بود که من توی خونه پیدا کردم... دارم گیج میشم... اینجا چه خبره.... ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
نگاهت در نگاهم شد چه بی تاب است قلب تو ومن مست همین چشمم قیامت می‌شوم با تو شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۴۱ قدم هایم را یکی پس از دیگری به سمت خانه برمیداشتم... قلبم سنگین شده بود. -اینجا چه خبره...محمدرضا کلید نداشته. جایی رو بلد نیست...اصلا چطوری رانندگی کرد!!! دکمه ی افتاده روی پیرهنش... دکمه ای که من توی خونه پیدا کردم... وای خدای من...گیج شدم... فردا باهاش صحبت میکنم...ازش میخوام بهم بگه اونروز خونه بوده یانه...یا اصلا این کارهاش چه معنی میده؟! برا چی با من خوب شده؟ نه نه نباید بهش بگم... باید صبر کنم تا خودش بگه...یا زمان بهم بفهمونه...نمیدونم...فقط میدونم باید صبر کنم... صبر... صدایی از موبایلم بلند شد...محمدرضا پیام داده: -فردا ساعت یک میام دنبالت این یه خواهش نیست. فقط میخوام در مورد گذشتم بدونم همین.شب بخیر. این رفتار لجوجانه چه معنی میده... نمیدونم... ساعت یک ربع به یک بود آماده و پر از استرس روی کاناپه نشسته بودم... مادرم روبه رویم ایستاده بودو به من نگاه میکرد. -چرا انقدر استرس داری دختر؟ نفسم به شماره افتاده بود و پشت هم پلک میزدم... -نمیدونم... چشم هایم را باز و بسته کردم و دوباره گفتم: -محمدرضا خیلی تغییر کرده.نمیدونم این تغییر برای چیه... مادر همانطور که طرف آشپزخانه میرفت گفت: -شاید از زندگی توی این سبک خسته شده... صدایم را آروم کردم و گفتم: -شایدم عاشق شده ولی یه عاشق لجباز... -چیزی گفتی؟ -نه... تلفنم زنگ خورد. -محمدرضاست...من میرم مامان خداحافظ -خدا پشتو پناهت عزیزم مواظب خودت باش. از خانه بیرون رفتم محمدرضا درست جلوی در داخل ماشین نشسته بود. سمتش رفتم در ماشین را باز کردم و نشستم. لبخندی زدم و گفتم: -سلام. با جدیت گفت: -سلام خوبی؟ -ممنون.توخوبی؟ -خوبم. -کجا میریم؟ -من که جایی رو بلد نیستم.تو بگو! -إم...یه کافی شاپ این نزدیکی ها هست بریم اونجا... -بریم. این رنگی که پوشیدی بهت میاد. -خوشگل شدم؟؟؟ -نگفتم خوشگل شدی فقط گفتم بهت میاد. ابرویم را بالا انداختم و گفتم: -آهان... ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۴۳ جلوی کافی شاپ رسیدیم محمدرضا ماشینش را پارک کردو پیاده شدیم... رفتم کنارش باهم وارد کافی شاپ شدیم... پشت یکی از میزها نشستیم. محمدرضا اطرافش را نگاه میکرد. -که اینجا کافی شاپه. -آره... -خب همینطوری میشنیم؟؟؟ -نه.اون آقارو میبینی؟؟ -خب؟ -الان میاد اینجا و ازمون سفارش میگیره. -برای؟ -برای اینکه بدونه چی میخواییم میل کنیم تا برامون بیاره. -آها. -خب بگو. -چیو؟ -میخواستی صحبت کنی. -آهان...خب اونقدری که تو بهم گفتی شب عروسیمون تصادف کردیم و... حرفش را قطع کرد. گارسن_سلام خوش اومدین چی میل دارین؟؟؟ -سلام ممنونم.محمد چی میخوری؟؟؟ -نمیدونم.خودت یه چیزی سفارش بده. -دوتا معجون لطفا. گارسن_بله حتما. من_خب میگفتی؟ -اره...که تصادف کردیم و این اتفاق افتاد. -خب؟؟؟ نفسش را با شماره بیرون داد و گفت: -مامانم میگفت دکترا گفتن دیگه حافظم برنمیگرده راسته؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: -متاسفانه. گارسن معجون هارا سمت ما آوردو روی میز گذاشت. بعد هم نوش جانی گفت و رفت. محمدرضا_این چه جالبه. -آره.میخوای اول معجونتو بخور بعد صحبت کنیم. -همزمان میشه هم خورد هم صحبت کرد... -اینم میشه. -ما خونه ای هم داریم؟ ناگهان جا خوردم. نگاهی به محمدرضا انداختم و با ترس گفتم: -آره... -آهان. -چرا میپرسی؟؟؟ -میخواستم بدونم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -سوال بعدی. -ماچطوری باهم آشنا شدیم؟؟؟ -توکه گفتی راجع به زندگیمون نمیخوای صحبت کنی؟؟؟ -سوالمو جواب بده. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -باشه!!! ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
نگاهت در نگاهم شد چه بی تاب است قلب تو ومن مست همین چشمم قیامت می‌شوم با تو شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۴۳ جلوی کافی شاپ رسیدیم محمدرضا ماشینش را پارک کردو پیاده شدیم... رفتم کنارش باهم وارد کافی شاپ شدیم... پشت یکی از میزها نشستیم. محمدرضا اطرافش را نگاه میکرد. -که اینجا کافی شاپه. -آره... -خب همینطوری میشنیم؟؟؟ -نه.اون آقارو میبینی؟؟ -خب؟ -الان میاد اینجا و ازمون سفارش میگیره. -برای؟ -برای اینکه بدونه چی میخواییم میل کنیم تا برامون بیاره. -آها. -خب بگو. -چیو؟ -میخواستی صحبت کنی. -آهان...خب اونقدری که تو بهم گفتی شب عروسیمون تصادف کردیم و... حرفش را قطع کرد. گارسن_سلام خوش اومدین چی میل دارین؟؟؟ -سلام ممنونم.محمد چی میخوری؟؟؟ -نمیدونم.خودت یه چیزی سفارش بده. -دوتا معجون لطفا. گارسن_بله حتما. من_خب میگفتی؟ -اره...که تصادف کردیم و این اتفاق افتاد. -خب؟؟؟ نفسش را با شماره بیرون داد و گفت: -مامانم میگفت دکترا گفتن دیگه حافظم برنمیگرده راسته؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: -متاسفانه. گارسن معجون هارا سمت ما آوردو روی میز گذاشت. بعد هم نوش جانی گفت و رفت. محمدرضا_این چه جالبه. -آره.میخوای اول معجونتو بخور بعد صحبت کنیم. -همزمان میشه هم خورد هم صحبت کرد... -اینم میشه. -ما خونه ای هم داریم؟ ناگهان جا خوردم. نگاهی به محمدرضا انداختم و با ترس گفتم: -آره... -آهان. -چرا میپرسی؟؟؟ -میخواستم بدونم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -سوال بعدی. -ماچطوری باهم آشنا شدیم؟؟؟ -توکه گفتی راجع به زندگیمون نمیخوای صحبت کنی؟؟؟ -سوالمو جواب بده. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -باشه!!! ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۴۴ محمدرضا_ما چطوری باهم آشنا شدیم؟ -راستش قبلا خونتون توی کوچه ی ما بود. مامانتم با مامانم دوست بود. کوچیک تر که بودیم حدود هفت هشت ساله. باهم همبازی بودیم البته وقتی هفت سالم بود تو ده سالت بود. خندیدم و گفتم: از همون بچگی به من علاقه داشتی. محمدرضا_من؟؟؟ -آره...تو...یه روز مامانت نذری آش درست کرده بود.اینطور که مامانت تعریف میکرد تو بهش گیر داده بودی که خودت میخوای برای ما آش بیاری. وقتی اومدی جلوی درمون من توی حیات داشتم دوچرخه بازی میکردم. وقتی در باز شد چشمت خورد بمن. مامانم بهت تعارف زد بیای داخل وقتی اومدی داخل حیات پات گیر کرد به آجر و افتادی زمین بعدشم با صورت رفتی تو ظرف آش... به اینجا که رسیدم دوتایی زدیم زیر خنده. محمدرضا_حتما کل صورتم آشی شدو بعدشم تو زدی زیر خنده... لبخندم جمع شدو همانطور که مات به محمدرضانگاه میکردم گفتم: -آره درسته محمدرضا_چیه؟؟؟این فقط یه حدس بود. چرا اونطوری نگام میکنی؟؟ -نه نه...بخاطر این تعجب کردم که داری میخندی. -خنده تعجب داره؟ -بعد از این همه لج بازی بامن این خنده تعجب داره! لبخندش را جمع کرد گلویش را صاف کردو باجدیت گفت: -خب ادامش؟ شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -وقتی که هفده سالت بود از محل ما رفتین و اومدین جایی که الان زندگی میکنین. لبخندی زدم و گفتم: -یه پسر هفده ساله اونروز بخاطر این جدایی عین ابر بهار اشک می ریخت... -کی؟؟؟ -دارم از شما حرف میزنم نیش خندی زدو گفت: -من؟؟گریه؟؟عمرا!!! ... .. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh