❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :5⃣1⃣
✍ به روایت همسر شهید
☀️از من شنید :
"تو از طریق همین چشم هات شهید می شوی."
گفت : " چرا؟ "
گفتم : " چون خدا به این چشم ها هم کمال داده و هم جمال. "
☀️ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از روزها جنگیدن و نخوابیدن.
☀️می گفتم : " من یقین دارم این چشم ها تحفه یی ست که به درگاه خدا خواهی داد. "
همین هم شد.
☀️خیلی از همین دختر ها، می آمدند از من می پرسیدند :
" این برادر همت چکار میکنه که نمی خوره زمین؟ "
آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سوال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد.
☀️به نظر خودم این خیلی با ارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند، به چهره های مختلف ابراهیم و بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد.
☀️یادم ست یک بار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه.
من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه. وقتی ابراهیم آمده شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که بودم.
تا چشمم بهش افتاد گریه کردم، خیلی گریه کردم.
گفت : " چی شده؟ چرا این قدر گریه می کنی؟ "
می خواستم بگویم، ولی نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم، تا این که سبک شدم، و آرام گفتم :
" همه اش خواب تو را می دیدم این چند شب. "
☀️خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبه ای هست که من این ورش هستم و تو آن طرفش. هی می خواهم صدات کنم، هی می گویم یا حسین، یا حسین، ولی صدام در نمی آید. همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده بر نمی گردی.
☀️همان شب از مسئولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانه عموش.
گفت :" آمدم بهت بگم که اگر خدا توفیق بده می خواهم بروم جنوب برای عملیات. "
گفتم : " خب؟ "
خندید، بیشتر خندید، گفت :
" قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشو ی؟ "
گفتم : "قول. "
نگاهم کرد، در سکوت، و گفت :
"حلالم کن "
☀️گفتم :" به شرطی که من هم بیایم. "
گفت : " کجا؟ "
گفتم : " جنوب، هر جا که تو باشی. "
گفت : " نمی شود، سخت ست، خیلی سخت است. "
خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش است. فتح المبین، و دزفول هم ناامن ست.
گفتم : " من باید حتماً بیام."
☀️ دلیل های خاصی داشتم.
گفت : " نه،من اصلاً راضی نیستم بام بیایی.،"
زمستان بود که رفت.
مریض شدم افتادم.
سه روز روزه گرفتم. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببرم دزفول.
☀️تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بود. تسبیح به دست بود. مرا که دید دوید. دوست هایش بزرگواری کردند از ماشین پیاده شدند. من نشدم.
ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
#رمان
#من_مسلمانم
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆
دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت
سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان
شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نهم
حرفمو قطع کرد و همونطور که دستاشو تو هوا تکون میداد با عجله به سمت در میرفت بی حوصله گفت:
+OK,OK,I got it,common, too late.(باشه،باشه،فهمیدم،یالا بیا،خیلی دیره)
نفس عمیقی کشیدم و تو دلم بارها خداروشکر کردم و هراز گاهیم به عادت گذشته اشتباهی از مسیح تشکر میکردم...
به خونه عمو که رسیدیم جلوتر از مامان و بابا از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در سورمه ای رنگ.زنگ حیاط رو زدم و به ثانیه نکشیده در باز شد.طول حیاط رو تند تند طی کردیم تا رسیدیم به درب شیشه ای سالن.در رفلکس بود و من نمیتونستم داخل رو ببینم.در رو باز کردم که تو آغوشی فرو رفتم!...
از بوی عطرش متوجه شدم کریستنه...
چند ثانیه تو بغلش بودم که آروم ازش فاصله گرفتم ولی اون ول کن نبود و هنوز کمرمو گرفته بود!نگاهی به چشمام کرد و آروم زمزمه کرد:
+I'm sorry!.I...realy am sorry!(متاسفم...من ...واقعا متاسفم)
لبخند مهربونی به روش زدم و مث خودش زمزمه کردم:
_I don't care...(من اهمیت نمیدم!)
از همدیگه جدا شدیم و با نگاه های متعجب و پرسشگر اطرافیان مواجه شدیم...
دوتامون یه نگاه به همدیگه کردیم و خندیدیم...
کریستن برگشت روبه جمع پرسید:
+what?!(چیه؟)
ماریا دخترخالم اشاره ای بهمون کرد و گفت:
+you...(شما...؟)
کریستن پرید تو حرفش و گفت:
+I missed my younger sisi
(دلم برا خواهر کوچیکم تنگ شده بود!)
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
_who exactly is younger now?
(الآن دقیقا کی کوچیکتره)
همه به خنده افتادن.حقیقتش این بود که من یک روز از کریستن بزرگتر بودم!!!
رفتیم داخل و به همه سلام کردیم اما من برخلاف مامان بابام که بعد از سلام با همه روبوسی میکردن به بهانه سرماخوردگی ازهمه فاصله می گرفتم...
تا اینکه رسیدم به رایان...به هم سلام کردیم که دستشو آورد جلو،چقدر دلم میخواست مثل همیشه بهش دست بدم اما نه من فرق کردم...
نگاهی به دستش انداختم و سرمو آوردم بالا و گفتم:
_راستش من سرما خوردم!
با قیافه متعجبی گفت:
+چه ربطی داره؟دست دادن...
_به هرحال ویروس از هرجا امکان انتقال داره!...
ابروهاش بالا پرید و با حالت بدی روشو ازم برگردوند...
با اینکه خیلی ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم و رفتم اونور سالن نشستم رو مبل...
مامان رفت تو اتاق تا لباساشو عوض کنه.عمو که دید من همینطور نشستم پرسید:
+الینا sweetie نمیخوای لباس عوض کنی؟
با دستپاچگی گفتم:
_اممم...چرا...مامان بیاد من میرم...
عمو سری تکون داد و من بعد از انداختن نگاهی به عمو مثل همیشه نگاهی به رایان انداختم تا ببینم حواسش به من هست یا نه!و بازم مثل همیشه دیدم اون اصلا حواسش به من نیس!
مامان از اتاق اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه...
ماریا اومد کنارمو پرسید:
+مشکلی پیش اومده؟چرا لباس عوض نمیکنی؟
_با صدای آرومی گفتم:
_حالا خودت میفهمی...
+چیو...
_هییییس...بعد میفهمی دیگه!
ابروهاشو بالا انداخت و هیچی نگف...
ربع ساعتی گذشت که تصمیم گرفتم برم تو اتاق...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_دهم
دست ماریا رو گرفتم و با خودم کشیدم تو اتاق.قبلش یه پیام هم برا کریستن فرستادم که پنج دقیقه دیگه بیاد تو اتاق...
تو اتاق تندتند راه میرفتم و ماریا هم نشسته بود رو تخت و با تعجب به من نگاه میکرد تا اینکه کریستن اومد تو...
_oh thank God...there you are...(اوه خداروشکر...بالاخره اومدی)
کریستن:what's wrong؟(مشکل چیه؟)
ماریا با عصبانیت از روتخت بلند شد و گفت:
+I don't know...ask from this...this...(نمیدونم...از این...این...بپرس)
کریستن با خنده ماریا رو دعوت به آرامش کرد:
+sh,sh,sh...calm down...Elina do you wanna tell me what's going on?(هیسسس...آروم باش...الینا ...میخوای بگی چه اتفاقی افتاده؟)
نه حوصله مقدمه چینی داشتم نه مغزم فرمان اینکارو بهم میاد،پس مثل یک برنامه ضبط شده تند و بی وقفه گفتم:
_I wanna be muslem and I will tell it to every one tonight... Could you help me?...(من میخوام مسلمون بشم و اینو امشب به همه میگم...کمکم میکنید؟)
به محض تموم شدن جملم چشمای ماریا گرد شد و چشمای کریستن رنگ غم به خودش گرفت...
نگاه پرسشی و منتظری به هردوشون انداختم که آیا کمکم میکنن یا نه...اما هیچ کدومشون انگار تو این عالم نبودن تا اینکه با صدای من به خودشون اومدن:
_چی شد؟کمکم میكنید؟کریستن؟ماریا؟
دو طرفم وایساده بودن و من هی سرمو میچرخوندم سمتشون تا جوابی بشنوم اما اونا انگار نه انگار...
رفتم جلوتر دستای کریستن رو گرفتم اما همین که دستشو گرفتم دستشو به شدت از دستم کشید و گفت:
+متاسفم الینا...من...من...هیچ کمکی نمیکنم!خودت تصمیم گرفتی...خودتم پاش وایسا!
بعدهم سریع از اتاق بیرون رفت!
نگاه ناامیدمو به ماریا دوختم و با چشمام ازش طلب کمک میکردم...
رفتم جلوش وایسادم و گفتم:
_ماریا...بگو که کمکم میکنی...بگو که تنهام نمیزاری خواهری...ماریا...
+الینا...من چکار میتونم بکنم؟...هیچ کار...هیچ کار الینا...من تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که تورو از این تصمیم برگردونم!اما...همین کار رو هم نتونستم بکنم...من رو ببخش الینا من هیچ کاری از دستم بر نمیاد...
_چرا ماریا تو می تونــ...
دستشو آورد جلو صورتمو گفت:
+enoughکافیه)من هیچ کار نمیتونم بکنم الینا)
سرشو به حالت تاسف تکون داد و همونطور که به سمت در میرفت زمزمه کرد:
+sorry(متاسفم)
از اتاق رفت بیرون و من موندم و خودم!!!مونده بودم چکار کنم!چجور بگم!انتظار این رفتار رو لااقل از ماریا نداشتم...
در یک تصمیم آنی از جا بلند شدم و بدون اینکع اراده ای روی حرکاتم داشته باشم به سمت در اتاق رفتم...
از اتاق که خارج شدم هیچ کس حواسش به من نبود...ناخودآگاه مثل همیشه نگاهم رفت سمت رایان...
ایندفعه رایان حواسش به من بود!
مثل همیشه داغ کردم از دیدن نگاهش رو خودم...
قلب دیوونمم دیوونه تر شده بود و قصد بیرون اومدن از قفسه سینمو داشت!
تنها کسی که تو این جمع متوجه خروج من از اتاق شد اون بود...!
با دیدن رایان و توجهش به من یک لحظه از تصمیمم برگشتم!...
من اگه مسلمون شم دیگه امکان نداره رایان گوشه چشمی به من بندازه...
سر خودم فریاد زدم:مگه الآن میندازه؟مگه اونموقع که خروارخروار براش عشوه میومدی نگات میکرد؟بهت اهمیت میداد؟چرا نمیخوای بفهمی الینا این پسر مغروره از توهم خوشش نمیاد...تو رو یه دختر بچه ی مامانی میدونه!بس کن!
با رسیدن به سالن دیگه فرصت فکر بیشتری برام نموند!
حالا دیگه نگاه خیره ی خیلیا روم بود و استرسمو بیشتر میکرد!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
. • ° 🌙🌿 . • °
~ بسماللـہالرحمـنالرحیــم ~
" إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ "
هرشببہنیابٺازیڪشـهیدعزیـز '🌱
• #شهید_امید_اکبری
• #دعای_فرج
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗
قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان
اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ،
أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.
أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.
اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ
اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ
اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ،
وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
اللهم عجل الولیک الفرجــ✨
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
شب حمله ؛
به گوش موجها خواندند غواصان
کجا دانند حال ما سبکبالان ساحلها ...
۳ دیماه ۱۳٦۵ / خرمشهر
آخرین توجیهات قبل از عملیات
#عملیات_کربلای_چهار
#رمز_یامحمدرسولاللهﷺ
#غواصان_تیپ21_امام_رضا
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
yekta.mp3
5.8M
#حاج_حسین_یکتا
🎼 شباهتهای دفاع مقدس با؛
نبرد جبهه فرهنگی در فضای مجازی...
...♡
~🕊
#آن_۱۷۵_نفر🍂
میدانم که
با دست های بستهات هم
میتوانی دستم را بگیری..
دستم را بگیر..😞🤲🏻
🥀به یاد شهدای غواص💔
🍂عملیات کربلای ۴
#
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#پای_درس_شهدا
با حسین برگشتہ بودیم اصفهان
ولی دلم تنگ شده بود
رفتم دم خونشون ببینمش
پدرش گفت ؛ خدا خیرت بده
یہ دقیقہ تو خونہ بند میشہ مگہ؟
خودت ڪہ بهتر می دونی
نرسیده میره خونہ بچہ های لشڪر
ڪہ تازه #شهید شدن یا
میره بیمارستان سر میزنہ
گفتمـ ؛ حالا ڪجاس؟
گفت ؛ این دوستتون ڪہ
تازه #شهید شده ، بچه اش به دنیا اومده
رفته اسم بچه اونو بذاره ...
حاج_حسین رو دیدم
تعریف ڪرد خودش
گفت ؛ اسمشو گذاشتم : فاطمه
نبودی ببینی اینقدر ناز بود ...
برای خدا زندگی ڪردن
یعنی ؛ حواسمون بہ اطرافمون باشہ
نہ فقط خونوادمون !!
🌷 بہ یاد سردار سپاه اسلام ، شهید حاج حسین خرازی ، فرمانده دلاور لشڪر 14 امام حسین (ع)
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
حب الحسین...:
شاید آن روز که سهراب نوشت:
تا شقایق هست زندگی باید کرد...
خبری از دل 💔 پر درد گل یاس نداشت...
باید اینطور نوشت:
چه شقایق باشد...
چه گل پیچک و یاس؛
جای یک گل🌹 خالیست
تا نیاید مهدی ❣...
زندگی دشوار است...😔
🍃أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🍃
شھادت در یک کلمہ، بھ زیارت
خدا رفتن و بھ حق پیوستن است˘˘!
- شهید سیدمجتبیعلمدار -
هدیہ شھادت را خدا بھ چہ کسے میدهد؟
خدا این هدیہ را ارزان نمیدهد، بھ کسانی
میدهد کھ در راه او مجاهدت کنند (:
- رهبرجان -
کربلای چهار ...
۳۴سال پیش در اولین ساعات ۳ دی سال۶۵
و در دل تاریکی شب ، شیربچه های غواص
خودشون رو به آب زدند نه ، بهتره بگیم
خودشون رو به آتش زدند...
در همون دقایق اول معلوم شد که نیروهای
بعثی باکمک آواکسهای جاسوسی آمریکایی
از وقوع عملیات آگاه شده اند.
هواپیماهای دشمن هرلحظه وبدون وقفه منور
میریختند تا فضایمنطقه مثل روز روشن بشه
و دشمن بعثی بتونه بچهرهای غواص رو داخل
اروندرود با آتش سنگین تیربار و ...تارومار کنه
بچه های غواص در آن شب سرد دی ماه، با فریاد یاحسین (ع) و یا زهرا (س) و زیر اون آتش سهمگین پیشرویکردند وخودشون رو به ساحل دشمن رسوندند و جاودانه شدند.
خوشا به سعادتشون و بدا بحال ما که از اون
قافله جاموندیم ...
#کربلای_چهار
#عملیات_لو_رفته
#غواصان_خطشکن
#یاد_شهدا_باصلوات