eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
356 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
11.1هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
• . إِنی‌سِلمٌ‌لِمَن‌سالَمَکم وَحَربٌ‌لِمن‌حاربَکم...🌱 خواستم‌بدانے...✨ توملاڪ‌دوست‌داشتن‌براےِمنی،♥️ باآنهاڪھ‌دوستت‌ندارند،💔 نسبتےندارم!!!🚶🏻‍♂ ح‌س‌ی‌ن جانم ... اربابم💛 🖐🏽 💔
امشـب گمان کنـم نـرود سمـتِ کـربـلا حالـش بـد اسـت، مادرمـان رو بـه قبـله است ..
" شهید مصطفی محمدمیرزایی شهید همزمان " متولد مرداد ۱۳۶۰ و در شهرری متولد شد. مجرد و جوانی مومن و انقلابـی، مصداق کلام نورانی ولی فقیه بود. او یک سال در سوریه به خطوط مبارزه با دشمن تکفیری پیوست و جزو مدافعان حریم آل الله شـد. شهید مصطفی محمدمیرزایی پاسدار نیروی قدس بود. او امین حاج قاسم و مهندس مختل کردن سیستم های ارتباطی بود. از طرف حاج قاسم سلیمانی نزدیک دو سال مامور شد به محورهای جبهه مقاومت یمن رفته و در کمک مستشاری به انصار الله یمن انجام وظیفه کند ایشان دست راست حاج عبدالرضا شهلایی فرمانده نیروی قدس در یمن بود سرانجام همزمان با شهادت حاج قاسم و ابو مهدی و یارانشان در بغداد شهید محمدمیرزایی در شهر صعده یمن در ساعت ۱:۲۰ بامداد مورخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۳ توسط پهپاد تروریست های سنتکام به فیض شهادت نائل آمد. ♥️ شهید ناشناخته نیروی قدس در یمن می باشد که همزمان و همراه با سیدالشهداء مقاومت به ملکوت اعلی پیوست نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب جمعه حرمت بوی محرم دارد بانویی کنج حرم مجلس ماتم دارد شـب جمعه شده و باز دلم رفت حرم دل آشفته ى من،صحن تو را كم دارد نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
4_5942865171377553724.mp3
4.22M
دم غروب میگیره دلم کربلایی سید مجید بنی فاطمه شب جمعه هست،شب زیارتی آقا نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید ☀️گفت: "اولین بار است که فهمیدم چشم انتظاری چقدر سخت است، چقدر تلخ است. گفتم :"حالا فهمیدی من چی می کشم؟" گفت؟" آره..." ☀️شاید یکی از دلیل هایی که باعث شد ابراهیم راحت بگذاره بره جنگ، همین بود،که خیالش از من راحت بود.هر بار که زندگی بهم فشار می آورد، ابراهیم را که می دیدم، فقط گریه می کردم. نه گله یی، نه شکایتی.گاهی نیم ساعت، تا برگردد بهم بگوید : " چی شده، ژیلا؟ " و من بگویم : " هیچی، فقط دلم تنگ شده. " یا بگوید : " ناراحتی من میرم جبهه؟ " تا من بگویم : " نه، به گریه هام نگاه نکن. ناراحت هم نشو. اگر دلتنگی می کنم فقط به خاطر این ست که رزمنده ای. غیر از این اگر بود، اصلاً دلم برات تنگ نمی شد. " ☀️بارها بهش گفتم : " همین رفتن های توست که باعث می شود، من اینقدر بی قراری کنم. " ☀️نمی گذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمی گذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفته یی که در دزفول ماندم، اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روز ها بدم می آید. بعدها روزهای سخت تری را گذراندم. اما آن دو هفته..... چی بگم؟..... ☀️آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود. چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم. رفتیم منزل یکی از دوستان ابراهیم که یادم نمی آید مسوول بسیج بود یا کمیته یا هر چی. زمان جنگ بود و هر کس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع و جور کند من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم. ☀️یک بار که ابراهیم آمد، گفتم :"من اینجا اذیت می شم. " گفت : " صبر کن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه. " گفتم : " اگر نشد؟ " گفت : " برگرد برو اصفهان. این جوری خیال من هم راحت تر ست، زیر این موشکباران. " ☀️رفتن را نه،نمی توانستم. باید پیش ابراهیم می ماندم. خودم خواسته بودم. دنبال راه حل می گشتم. یک روز رفتم طبقه بالای همان خانه، دیدم اتاقی روی پشت بام است که مرغدانی اش کرده اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که ابراهیم فکری کند. رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو تمام کثافت ها را تراشیدم. ☀️ابراهیم هم که آمد دید چه کاری کردم، رفت یک ملافه سفید از توی ماشینش برداشت آورد، با پونز زد به دیوار، که یعنی مثلا پرده س. هزار تومان پول تو جیبی داشت. رفتم باهاش دوتا بشقاب، دو تا قاشق، دو تا کاسه، یک سفره کوچک خریدم. یادم هست چراغ خوراکپزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پولمان نرسید بخریم. آن مدت اصلا غذا پختنی نخوردیم. 💓💓این شروع زندگی ما بود.💓💓 ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
مستند غیررسمی با بخش‌های منتشرنشده از دیدارهای رهبرانقلاب قسمت دوم مستند غیررسمی با بخش های منتشر نشده از دیدارهای رهبر معظم انقلاب امشب پنجشنبه ساعت ۲۰ از شبکه۳ و سایت Khamenei.ir پخش خواهد شد.
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ مامان زودتر از همه به حرف اومد: +الینا؟مشکلی پیش اومده چرا لباس هاتو عوض نمیکنی؟چرا هنوز این روسری سرته؟! بدون جواب دادن به مامان رفتم پیش بابا که بالای مجلس نشسته بود و خیلی بلند گفتم: _میخوام یه چیزی بگم! چشمای همه گرد شده بود که ادامه دادم: _من... نفس عمیقی کشیدم: _من میخوام مسلمون شم! انقدر تند این جمله رو بیان کردم که بعضیا مثل دختر عموم نینا که تازه از کانادا برگشته بود اصن نفهمیدن من چی گفتم و بعد از ماریا پرسید! بعد از بیان جملم چند ثانیه ای سکوت بود تا اینکه عموم شروع کرد خندیدن!بلندبلند میخندید طوری که بعضیای دیگه هم از خنده اون خندشون گرفته بود!اما من تو اون شرایط پر استرس فقط تونستم کمی رنگ تعجب به چشمام ببخشم... عمو بعد از اینکه خوب خندید با نفس نفس ناشی از خنده پرسید: +Elina,are you drunk? (الینا،مَستی؟) پس بگو چرا میخندید،فکر کرده هزیون میگم!کمی عصبانیت چاشنی صدام کردم تا جدی بودن حرفم مشخص بشه: _No,I didn't drink anything,even on last forty days.(نه،من هیچ چیز ننوشیدم،حتی در چهل روز گذشته) همه ساکت شدن...لبخند از رو لبای همه جمع شد و همه در سکوت بدی فرو رفتن که بعد از گذشت یک دقیقه بابا به حرف اومد: +Elina,darling,Is it a game? (الینا،عزیزم،این یه بازیه؟) کلافه پوفی کشیدم...چرا باور نمیکردن؟چرا بابا فکر میکرد دارم بازی میکنم؟! کلافه و بی حوصله گفتم: _I said,I'm serous!(گفتم من جِدیَّم!) دیگه حتی صدای نفس کشیدناشونو هم نمیشنیدم فقط و فقط صدای نفس های بابا بود که هر لحظه تندتند تر و عصبی تر میشد! حس کردم تا نکُشتَنَم باید توضیح بدم: _I...l'm...من...من یکساله که دارم تحقیق میکنم...and I think...ینی من خیلی...خب من قبلا دین نداشتم...ینی داشتما...ولی خب هیچی ازش نمیدونستم...بعد تحقیق کردم...about every religious(در رابطه با همه ادیان)بعد دیدم من دوس دارم مسلمون بشم...باور کنید اصلا دین بدی نیس...ینی اونطور که شما فکر میکنید نیس...من...من مطمئنم این دین عالیه ...now I choose my way...I...I'm...I wanna be muslem...(حالا من راهموانتخاب کردم من...منم...من میخوام مسلمون بشم...) &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh