{🕊☁️}
بهمگفت:
باایناوضاعگرونی
هنوزمپای
آرمانهایرهبرتهستی؟!
گفتم:
بهمایاددادن
تویمکتبحسین↢(♥️)
ممکنه،
آبهمواسهخوردننباشه...!
#سیدعلیخامنهای
#کانال_زخمیان_عشق
smustafa.almosawi+CJTwiGWA1RJ+2473534069863044169.mp3
4.57M
#سیدمصطفی_الموسوی
🎼 روزای آخرت؛
دیدم داری با گریه میسوزی...
...♡
دلهای عاشق میدانند
رمز شهادت "یا زهرا " ست ...
#رزقک_شهادة
#یا_فاطمة_أغیثینی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
روزه رمز سلامت جسم، و بوی خوش او بود.، حتی پس از یک سال شهادت و مفقود الاثری.
میگفتند روزه حتی در بدترین شرایط جبهه،خط قرمز اوبود. به هر جبهه و یگانی که میرفت، با فرمانده اش قرار می گذاشت که ده روز جابجایش نکنند تا بتواند قصد کند و روزه بگیرد.
جوان ۲۱ ساله که یکی از نیروهای زبده اطلاعات عملیات لشگر ۵۷ ابوالفضل(ع) بود، طی عملیاتی در منطقه حاج عمران #مفقودالاثر شد و پس از یکسال که خانواده منتظر جنازه اش بودند، با پیکری کاملاً سالم به خرم آباد برگشت.
پیکر شهید « توکل حسنوند » , یک هفته ای هم که با موافقت امام جمعه خرم آباد در مکان مخصوصی در بیمارستان شهید مدنی خرم آباد نگهداری و مورد زیارت عموم مردم قرار داشت همچنان عطر خوشبوی پیکر مطهر و سالمش همه زائرین را مبهوت کرده بود. دوستانش میگفتند روزه، رمز سلامت جسم، و بوی خوشش بود که از عالم معنا به دنیا هم رسیده بود.
#شهید_توکل_حسنوند
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
⚘خاطرهایازشهیدابراهیمهادی⚘
◽️عاشق حضرت زهرا بود. همیشه روضه حضرت زهرا میخوند. حتی موقعی که مجروح شده بود و تو بیمارستان بود یا تو گرفتاری افتاده بود شروع میکرد به روضه خوندن در مورد حضرت زهرا.....
◽️وقتی شنید حضرت زهرا هر روز پیش شهدای گمنام میرن از اون موقع دیگه آرزوی شهید شدن نداشت .... فقط میخواست گمنام بشه.
◽️ابراهیم جان! تو که به خواستت رسیدی رفیق.... مفقودالجسد شدی و گمنام .... میشه جان حضرت زهرا وقتی حضرت اومدن کنارت سفارش ما رو هم بهشون کنی بگی برامون مادری کنن؟
🗯ابراهیم جان بازم کاری کن که دوباره بگم دمت حیدری🕊⚘
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#یازهرا_س🥀🏴
دسٺ بر سینہ بہ پاے قدمٺ، خم مادر
آن قدر خم بہ مثَل سجدهے آدم مادر
اےکہ اسطورهے صبرے و برازندهے مهر
حاصل جمع فضائل همہ با هم مادر
#آجرک_الله_یا_بقیة_الله🥀
#ایام_فاطمیه💔
#شهادت_حضرت_زهرا_س_تسلیت🥀
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
••
چرا برات نگران نباشم ؟! ..
کھ نفست گاهۍ برنمیگردھ ؛
الہی مادر برات بمیرم ..
کہ تموم نفسات پرِ دردھ ! :))💔
-یـا روحۍ یـا أمي ..
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :8⃣1⃣
✍ به روایت همسر شهید
☀️ابراهیم گفت: "باید برگردی بری اصفهان. دزفول الان امن نیست. این عملیات با عملیات های دیگر فرق می کند. "
اهمیتش را برایم گفت. حتی محورها را برام شرح داد.
☀️گفت :" این عملیات دو حالت دارد. یا ما می توانیم محورهای از پیش تعیین شده را بگیریم یا نمی توانیم. اگر بتوانیم، که شهر مشکلی ندارد. ولی اگر نتوانیم و این تپه ها بیفتد دست عراقی ها می توانند خیلی راحت دزفول را با خاک یکی کنند. "
گفتم : "من هم خب مثل بقیه. می مانم. هر کاری آنها کردند من هم میکنم. "
☀️گفت : " نه، فقط این نیست. مردم بومی اینجا اگر مشکلی پیش بیاید بلند می شوند با خانواده شان می روند مناطق اطراف. تو با کی می خواهی بروی وقتی من نیستم؟ بعد هم این که تو به خاطر اسلام باید بلند شوی بروی اصفهان. "
☀️نگاهش کردم. یعنی نمی فهمم رفتن من چه ربطی به اسلام داره.
گفت : " اگر تو اینجا بمانی، من همه اش توی خط نگران توام، نمی فهمم باید چه کار کنم. "
☀️فرداش برگشتنی یک قران هم پول نداشتم راه بیفتم. روم نمی شد به ابراهیم بگویم.
فقط گفتم :" یک کم پول خرد داری به من بدی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟ "
گفت :" پول، صبر کن ببینم. "
دست کرد توی جیبش، تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگوید ندارم.
☀️گفتم :" پول های من درشت است.اگر خرد داشته باشی _حالا اگر نیست با همین ها که دارم، می روم."
گفت :" نه،صبر کن."
فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه.
☀️نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست. نگاهی به دور و برش کرد، نگران چه،دنبال کسی می گشت.
شرمنده هم بود.
گفت :" من با یکی از بچهها کار فوری دارم. همین جا باش الان بر می گردم. "
از من جدا شد، رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند.
آمد و گفت :" باید حتماً می دیدمش. داشت میرفت جبهه. ممکن بود دیگه نبینمش. "
☀️ابراهیم توی دفترچه یادداشتش نوشته بود که به فلانی در فلان روز فلان تومان بدهکار است، یادش باشد به او بدهد.
دست کرد توی جیبش، اسکناس ها را در آورد.
گفتم :" من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا،باشد بعد."
گفت :" نه،پیش تو باشد مطمئن تر ست."
☀️راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا اصفهان گریه کردم. فکر می کردم ممکن است دیگر هرگز نبینمش.
اما آمد. یک ماه بعد، بعد از عملیات.
شانزده اسفند از هم جدا شدیم و شانزده فروردین آمد خانه مادرم دیدنم.
☀️من و ابراهیم فقط سه عید نوروز را با هم بودیم. با هم که نه. بهتر است این طور بگویم، تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. عید سوم، قبل از حلول آخرین سال زندگی ابراهیم، بهش گفتم : " بگذار این عید را با هم باشیم. "
گفت :" من از خدام است پیش تو باشم ببینمت، ولی نمی شود، نمی توانم. "
گفتم :" من هم خب به همان خدا قسم دل دارم. طاقت ندارم ببینم این عید هم پیشم نیستی. "
گفت : " اگر بدانی چند نفر اینجا هستند که ماه هاست خانواده هایشان را ندیده اند، اگر بدانی خیلی ها هستند مثل من و تو که دوست دارند پیش هم باشند و نمی توانند، هیچ وقت این حرف را نمیزدی. "
☀️گفتم :" چند ساعت هم، فقط به اندازه سال تحویل، نمی توانی بیایی؟ "
گفت : " بگو یک دقیقه. "
گفتم :" پس باز هم باید...... "
گفت :" وسوسه ام نکن، ژیلا، بگذار عذاب وجدان نداشته باشم. بگذار مثل همیشه عید را پیش بچه ها باشم. این طوری برای همه مان بهتر است، راحتر ست. "
☀️گفتم :" برای من نیست، یعنی واقعاً دیگر برای من نیست."
گفت :"می دانم، ولی ازت خواهش میکنم مثل همیشه باش. قرص و صبور و....."
گفتم :" چشم به راهم" ...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
#رمان
#من_مسلمانم
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆
دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت
سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان
شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh