🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_پنجاه_چهارم
شایان ماشین وجلوی یک فست فودی نگه داشت.
ازماشین پیاده شدیم وبه سمت فست فودی
رفتیم ،خیلی خلوت بودفقط سه نفرتوفست فودی بودن واین خیلی خوب بود،دلم نمیخواست کسی من وبااین قیافه ببینه،همونجوری صورتم کبودبودسرجریاناتی که یکی دوساعت پیش افتادکه رنگ وروم شده بودعین میت دیگه قیافم شده بودعین آنابل.
شایان با دستش اشاره کرد که بریم داخل، سرم وانداختم پایین تاکسی نبینتم.سریع پشت میز نشستیم،شایان دوتاپیتزاونوشابه سفارش داد، ازگشنگی حالت تهوع گرفته بودم.
شایان باتمسخروطعنه گفت:
شایان:نمیخوای دستت وبشوری خانم پاکیزه؟
بااخم نگاهش کردم وگفتم:
+شایان خیلی این اخلاقت بده که همه چیزوبه روی آدم میاری،کف دستم وبونکرده بودم چه میدونستم یک حیوان توسرویسه که فقط
منتظره یک دختربره پیشش،اه.
شایان دستاش وبه نشونه ی تسلیم آوردبالاوگفت:
شایان:باشه بابا،شوخی کردم.
انگشت اشارم وجلوی صورتش گرفتم وخیلی جدی گفتم:
+آدم حرفاش وتودوحالت میزنه یکی شوخی یکیم عصبانیت.
شایان ازحرفم خیلی تعجب کرددرحدی که نتونست چیزی بگه،سرم وگذاشتم روی میز
وچشمام وبستم.
شایان:هالین! پیتزاروآوردن.
سرم وآوردم بالاوبه شایان نگاه کردم.
گارسون پیتزاروگذاشت روی میزورفت.
هردومون عین گشنه های عهد حجرافتادیم به جون پیتزا،خیلی گشنم بوداصلانمی تونستم حفظ آبرو کنم وآروم بخورم. یکم که خوردیم وازاون حالت گرسنگی بیرون اومدیم روبه شایان گفتم:
+شایان نمیخوای نقشت وبگی؟
شایان یک قلوپ ازنوشابش وخوردوگفت:
شایان:چراالان میگم.
منتظرنگاهش کردم،بعدازمکثی گفت:
شایان:ببین هالین اینطورکه معلومه خانوادت هیچ جوره حاضرنیستن بیخیال این ازدواج
بشن پس توبایدکاری بکنی که اصلی کاریابیخیال بشن.کمی فکرکردم وگفتم:
+فکرخوبیه،ولی این فکرو قبلادنیاکرده بودبهم گفته بود.
لبخندبزرگی زدوگفت:
شایان:به به چقدرتفاهم آخه.
چشمام وباحرص بستم وگفتم:
+شایان الان اصلاوقت مسخره بازی نیست،بگو
چیکارکنم؟
شایان گازی به تیکه ی پیتزاش زدوگفت:
شایان:گفتم که چیکارکنی.
+خسته نباشی،خب اینو که دنیاهم گفته بودتوبگودقیقاچیکارکنم؟
شایان جدی شدوگفت:
شایان:ببین توبایدهم ازلحاظ ظاهری هم ازلحاظ
اخلاقی داغون باشی تااونابه طورکلی منصرف بشن. دستام وتوهواتکون دادم وگفتم:
+دقیق توضیح بده شایان.
شایان:ببین ظاهری وکه خودت بایدکاری بکنی، ولی اخلاقی رو من می تونم بهت کمک کنم.
ته دلم امیدوارشدم،بالبخند محوی گفتم:
+چه کمکی بهم می کنی؟
شایان لبخندشیادانه ای زدوگفت:
شایان:یکی دوتاقرص میارم که بریزی توچای پسره که کلاازاول تاآخرمجلس دستشویی
باشه.خندیدم وگفتم:
+همین؟
شایان:نه،ببین توخیلی باید جلف بازی دربیاری طوری که خانواده پسره فکرکنن توازپسرشونم بدتری،درضمن بایدساعت دقیق اومدنشون و
بهم بگی.
باکنجکاوی گفتم:
+چرا؟
شایان:من هِی بهت پیام میدم توهم هی جوابمو
بده وهی الکی بخند،بزار فکرکنن بین من وتوخبراییه ودرارتباطیم
همچنان که زل زده بودم بهش به حرفاش فکرکردم، پیشنهادش خیلی خوب بودفقط امیدوارم که جواب بده.
شایان دستش وجلوی صورتم تکون دادکه باعث شدازفکر بیام بیرون.
شایان:حالانمی خوادانقدر ذهنت ودرگیرکنی،اگه غذاتوخوردی بریم خونه.
به غذام نگاه کردم تموم شده بودفقط یک مقدارازنوشابم مونده بودکه اونم مهم نیست.
+خوردم،بریم.
شایان ازجاش بلندشدوپول غذاروحساب کردوباهم از فست فودی زدیم بیرون وسوار ماشین شدیم وبه سمت خونه ی ماراه افتادیم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_پنجاه_پنجم
باصدای مامان دل ازگوشی کندم:
مامان:پس یادت نره هروقت بهت علامت دادم
بروچای بیار،البته من بازمیگم قهوه بهتره کلاسش
بیشتره. وقتی دیددارم عین ماست نگاهش می کنم واصلابرام مهم نیست چشم غره ای
رفت وگفت:
مامان:پاشوبرولباست و بپوش ساعت هفته،اونا
ساعت هشت میان.
باطعنه گفتم:
+ساعت هفت خیلی دیره.
اخمی کردوگفت:
مامان:بامن باطعنه حرف نزنا،برای این گفتم الان
بری که سریع لباس بپوشی زودبیای به من کمک
کنی.بروبابایی گفتم وازجام بلندشدم،ازپله هابالارفتم،خواستم وارداتاق بشم که یهویادچیزی افتادم، حال نداشتم دوباره برم پایین ازهمونجا بلندفریاد زدم:
+ماماااان
مامان با صدای بلند جواب داد:
مامان:چیهههه؟
صدام بردم بالاترکه یک وقت مجبورنشم دوباره تکرارکنم.
+من وصدانکن هروقت اومدن من وصداکن قبلش اصلامن وصدانکن دراتاقمم بازنکن بزاریهولباسم وببینی. صدای خنده ی بلندمامان تاطبقه ی بالاهم اومد.
مامان:ای شیطون کاملا مشخصه راضی به این
ازدواجیافقط الکی ناز می کنی.
انقدرحرصم گرفت که حتی نتونستم حرفی بزنم.
سریع وارداتاقم شدم ودرومحکم کوبیدم روی هم.
مامان واقعاخوب میدونست چجوری حرص من ودربیاره، چیزایی که خوشحالم می کنه رو
نمیدونه فقط چیزایی که عصبیم میکنه رو میدونه. به سمت لباسام رفتم،باید سریع دست به کارمی شد، هنوزدستم به شلوارم نخورده بودکه دراتاقم به صدادراومد.
باعصبانیت به سمت دررفتم وبازکردم وچشمام وازعصبانیت بستم وگفتم:
+یک حرف ومن بایدده بار بزنم؟مگه نگفتم کسی نیادتو؟
جوابی نشنیدم،باتعجب چشمام وبازکردم که به جای مامان خانم جون ودیدم،الهی بمیرم بدبخت زهرش ترکید،یک طوری مظلوم نگاهم می کردکم مونده بوداشکم دربیاد.سریع بغلش کردم وگفتم:
+ببخشیدخانم جون فکر کردم مامانمه.
خانم جون باصدای آرومی گفت:
خانم جون:باشه عیب نداره.
خواست بیادداخل اتاق که سریع دستم وگذاشتم جلوی دروبه طورخیلی ضایعی گفتم:
+اومممم چیزه...میگم اتاق خیلی شلختس، شرمنده. خانم جون لبخندی زدوبا بیخیالی گفت:
خانم جون:عیب نداره عزیزم میخوام لباسی که مامانت ظهربرات گرفته روببینم. دوباره مانع شدم وگفتم:
+خانم جون بزارمن لباس وبپوشم وقتی اومدم توجمع یهوسوپرایزبشید.
خانم جون کمی فکرکردو لبخندی زدوگفت:
خانم جون:فکرخوبیه.
گونش وبوسیدم وگفتم:
+خب دیگه من برم حاضرشم.
لبخندی زدوسری تکون داد،خواست بره امایهو
منصرف شدوبه سمتم برگشت،سوالی نگاهش
کردم که باصدای آرومی گفت:
خانم جون:نمیدونم چی توسرت می گذره ولی برام خیلی عجیبه که داری درخواست مامان وبابات وقبول می کنی.
تودلم گفتم من غلط بکنم قبول کنم.
+خانم جون من فقط قبول کردم لشِشون و
بیارن خواستگاری قبول نکردم که ازدواج کنم.
خانم جون:هرچی صلاحته.
اجازه ندادحرفی بزنم و رفت.
شانه ای بالاانداختم و وارداتاق شدم ودروبستم.
خب الان چجوری تیپم ودرست کنم؟
لبخندشیادانه ای زدم وبه سمت لباسارفتم.
&ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗
قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان
اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ،
أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.
أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.
اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ
اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ
اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ،
وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
اللهم عجل الولیک الفرجــ✨
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
صُبحگـٰاھـٰانکہِخٖیـٰالتبہِسَرممۍآیَد..
دَستبَرسینہِدلـَمسَمتحَـرممۍآیَدحُـسین#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#صبحم_بنام_شما
#کانال_زخمیان_عاشق
🔰 بخشی از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی؛
خداوند، ای عزیز!
چگونه ممکن است کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟
خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی..
مرا در فراق خود بسوزان و بمیران..
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 نماهنگ *«آئین وصال»|روایتی از لحظات تاریخی وصال عاشقانه یک مادر بیقرار پس از ۳۹ سال انتظار*
برشی از مستند درحال ساخت شهید شکرائیان
*پیشکش به محضر نورانی شهید والامقام مهندس حسین شکرائیان، پدر صبور و مادر مقاوم ایشان*
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
4_5805339068724153587.mp3
8.58M
نوکریامو اشک چشامو😭🕊
خراب کردم همه سینه زنیامو
بگو چیکار کنم که بشنوی صدامو
حق داری انداختی عقب کربلامو
#شهید_محمد_جهانآرا
12.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴شهیدی که
لحظاتی قبل از شهادت؛ وصیتش را نوشت و آن را با دست آغشته به خون خودش امضا کرد.
🕊🇮🇷📖🌷
#کانال_زخمیان_عاشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 پایان راه ...🚶🏻♂️
#کانال_زخمیان_عاشق
#شهیدمصطفیچمران:
هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به
دل بگیرد، تو او را خراب کردی . . . .
خدایا، به هر که و به هر چه دل بستم،
تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را
که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی.
هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم
را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر
آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم،
تو یکباره همه را بر هم زدی، و در طوفان
های وحشتزای حوادث رهایم کردی تا هیچ
آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته
باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل
خود احساس نکنم ...
تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی
نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و
جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و
جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت
احساس نکنم . . .
خدایا تو را بر همهی این
نعمت ها شکر می کنم.
💠 یکی از شهدای گمنام آرمیده در بوستان ملت سلماس شناسایی شد
🕊 "شهید سید کریم عباسی" که بهعنوان شهید گمنام در سال ۱۳۸۸ در "پارک ملت شهر سلماس" دفن شده بود، از طریق انجام آزمایش DNA شناسایی شد.
🔗 http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/3041
#کانال_زخمیان_عشق
🌹روایت خواهرشهید🌹
✍ شبی درعالم رویا ،دریک مکانی 🕌 که عده زیادی مردم درآنجا مجتمع بودند
مشاهده کردم برادرشهیدم (سردارشهید جواد دل آذر) به مردم گفت هرموقع این چنین تجمعی داشتید 🙌،دستانتان را
بالا بیارید وبه حالت دعا🤲 ،ده مرتبه بگویید:
♥️یا صاحب الزمان♥️
جهت تعجیل در ظهور مهدی فاطمه سلام الله علیها صلوات...
مذاکرات نهایی برای برقراری زیارت حضرت زینب (س)
علیرضا رشیدیان، رئیس سازمان حج و زیارت به منظور بررسی مقدمات ازسرگیری سفر زیارتی سوریه و نهایی شدن مذاکرات در این رابطه، به دمشق رفت.
#کانال_زخمیان_عاشق
شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «حمید احسانی»
حمید متولد ۲۴ تیرماه ۱۳۷۲ است که در ۱۹ سالگی ازدواج کرد.
او ۲ بار به سوریه اعزام شد و سرانجام در ۱۷ آبان ماه سال ۹۲ روبروی حرم حضرت زینب (س) با گلوله تکتیراندازهای تکفیری به شهادت رسید.
از وی یک دختر به یادگار مانده است.
دعای خیرش بدرقه زندگیمان انشاالله
#کانال_زخمیان_عاشق
حجت عاشق شهادت بود 5سال قبل از شهادتش اتاقش را با عنوان ⇜"حجره شهید حجت رحیمی " مزین نمود و با شهدا انس عجیبی داشت
قبل از شهادتش هر کس وارد اتاقش می شد بوی شهیدوشهادت به مشامش میخورد
و براین اساس بود که تقدیر الهی براین شد تا حجت خوبی ها در اسفند ماه 1390 در خرمشهر شهر خونین و در نزدیک ترین نقطه به مرقد اربابش حسین شهدشهادت را در جریان جنگ نرم و در حین ماموریت در ستاد راهیان نور کشور بنوشد. و اینچنین است که راه شهادت هنوز برای برخی خواص باز است ....
📜وصیت شهید حجت الله:
خدایا ! مرا به صراط شهدا و صراط امام ثابت بدار تا شرمنده آنها نشوم و با روی سفید به دیدارشان بیایم.
شهید حجت الله رحیمی
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#الهی_قمشه_ای
گفت: دعا کن با دهانے کھ نکردی تو گناھ،
گفت موسے: من ندارم آن دهان !
گفت: ما را از دهانِ غیر خوان
حالا این یعنی چی🤔؟!
🌴💎🍁💎🌴
#کانال_زخمیان_عاشق
#رمان_زیبای_
عشقی به پاکی گل نرگس
خدايا ؛
دنیا شلوغه ؛
ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛
از بندگی نه ...
إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ ••
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_پنجاه_ششم
به آیینه نگاه کردم و تیپ جذابم ووارسی کردم، باخودم گفتم:
+حیف این تیپ نیست آخه صرف خواستگاریه
اینابشه؟
شلوارخیلی گشادسفیدبا گل های بزرگ آبی رنگ
که کشش ازکمرآویزون بود،جوراب صورتی ای
که پاره بود،به اصلی کاری یعنی مانتونگاه
کردم،مانتوای به رنگ سبزباگل های ریززرد،
این مانتوبرای خانم جون بود،ظهرازاتاقش کِش
رفته بودم.
چون قدخانم جون ازمن کوتاه تربودمانتوشم برام
خیلی کوتاه بود،به زورتا رونم می رسید.
حالابایدموهام وشلخته درست کنم،سریع خم
شدم طوری که موهام آویزون بود،دست کردم
توموهام وژولیدش کردم طوری که دیگه حتی
قابل شونه زدنم نباشه.بعدازچنددقیقه سرم و
بلندکردم وبه آیینه نگاه کردم،لبخندی ازسر رضایت زدم. یهویادچیزی افتادم،سریع به سمت کمدم حمله کردم.
خداکنه باشه،بعدازچنددقیقه پیداش کردم،باذوق کلیپس وبرداشتم وروبه روی آیینه
ایستادم.
کلیپس قرمزرنگ بود،ازاون کلیپسایی بودکه چندسال پیش مدبودوهرکی به سرش می زد شاخ اون زمان بود.
خب حالاکجای سرم بزنمش که موهای خوشگلم خراب نشه؟اوممم آهان فهمیدم.
کلیپس وبازکردم ووسط سرم زدم،خودم ازدیدن
قیافم خندم گرفته بود.
خب حالامیریم سراغ امر مهم آرایش.
به ساعت نگاه کردم،فقط بیست دقیقه وقت داشتم.سریع کرم برنزم وبرداشتم، انقدرازاون کرم به صورتم زدم که شبیه سرخ پوستا شدم،خب حالابه این رنگ پوست چه رژی میاد؟
اوممم رژبنفش ...طوری که یک بندانگشت پایین تر ازلبم باشه زدم..
خواستم خط چشم وبزارم کنارولی پشیمون شدم، خط بزرگی هم زیرچشمم کشیدم.
خودم و توی اینه دیدم بلندزدم زیرخنده، بعدازچندروز این اولین خنده ی ازته دلم بود.
خب تیپم تکمیل شده بود،با ذوق روی تخت نشستم وزل زدم به ناخونام که کلانامرتب
بودن،وای خدای من قیافه مامان وبابادیدن داره،امیدوارم به مرزسکته نرسن.
باصدای گوشیم ازفکربیرون اومدم،
به گوشیم نگاه کردم شایان بود،سریع جواب دادم:
+سلام
شایان:اوه چه شادوشنگولی چی شد؟چی کارکردی؟
خندیدم وگفتم:
+اگه بدونی چه قیافه ای شدم باید ببینی افتضاحم خودم حالم داره به هم می خوره.
باخنده گفت:
شایان:حتماعکس بگیربفرست.
+باش
شایان:هنوزنیومدن؟
+نه،ساعت هشت خبرمرگشون میان.
شایان:حالاحرص نخورازجذابیتت کم میشه.
خندیدم وچیزی نگفتم،شایان بعدازمکثی باحرص گفت:
شایان:مثلاقراربودساعت اومدن اوناروبه من خبربدی.
آروم کوبیدم توپیشونیم وگفتم:
+آخ ببخشیدشایان،انقدر درگیربودم یادم رفت.
شایان:خنگی دیگه.
+ااه،حالاکه چیزی نشده خودت زنگ زدی فهمیدی دیگه.
صدای زنگ دراومد،سریع گفتم:
+وای شایان اومدن،وای خدایا
شایان:آروم باش . هُل نکن،موفق میشی.
+باشه باشه من برم.
شایان:باشه،بای
گوشی وقطع کردم سریع چندتاعکس باژست های
مختلف گرفتم ..
چندتا نفس عمیق کشیدم وآروم ازاتاق اومدم بیرون.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_پنجاه_هفتم
خواستم ازپله هابرم پایین که یادچیزی افتادم، محکم ضربه ای به پیشونیم زدم،آخ هالین تو چقدرگیجی،اه.
سریع وارداتاقم شدم و به سمت کمدم دویدم. در کمدوبازکردم وعینکی که بابدختی ازاتاق بابام کش رفته بودم وبرداشتم.روبه روی آیینه ایستادم وعینک وزدم به چشمام وازاتاق اومدم بیرون، خیلیاسترس داشتم خیلی بیشتر ازاون چیزی که فکرش و کنید،چندتانفس عمیق کشیدم وآروم ازپله هااومدم پایین، چندتاپله که مونده بودبرسم پایین ایستادم،سعی کردم طوری بایستم من ونبینن، می خواستم از همینجاچک کنم بفهمم چندنفرن وچجورین. آروم ازبین نرده هانگاه کردم، یاخدا ،اینا کین دیگه؟
ازهمون اول شروع کردم به دیدزدن،روی مبل دونفره یک زن ومردنشسته بودن فکرکنم این دوتاننه بابای پسره باشن،زنه انگارارث باباش وطلب داشت یک جوری خونه روبااخم وتَخم چک می کردقشنگ معلوم بودازاوناییه که توخونه زندگی همه سرک میکشه. بابای پسره خیلی ساده فرم بود، همچنان که اخم کرده بودلبخندم زده بود،دستم وگذاشتم جلوی دهانم که صدای خندم به گوششون نرسه،وای خدایامردِیک جوری به زنش چسبیده وبودو پاهاش وجمع کرده بودو زل زده بودبه خانم جون انگارکه خانم جون می خواد بخورتش.
هرطورحساب می کنم حالت مردِخیلی طبیعی بود نکنه خانم جون داره کاری می کنه؟
باتعجب به سمت خانم جون برگشتم،واویلا این چرااینجوری می کنه؟
خانم جون قیافش ویک طوری جمع کرده بودو برای یارو ادادرمیاوردکه منم ترسیدم، پوست صورت خانم جون همونجوری چروک بود صورتشم که جمع کرده بودبدترشده بود،نتونستم خودم وکنترل کنم وبلندزدم زیرخنده،سریع ازجام بلندشدم قبل ازاینکه من وببینن ازپله هابالارفتم وارداتاقم شدم وبلندزدم زیرخنده،اشکم ازخنده دراومده بود،هِی قیافه خانم جون وترس اون یارومیومدجلوی چشمم،وای خدایامردم ازخنده.بعدازچنددقیقه خندم بند اومد،انقدرخندیده بودم که تنم لمس شده بوداصلاحال نداشتم ازجام بلندشم، زل زده بودم به جورابام، اومممم من چراصندل نپوشیدم؟
ضایعس که اینطوری،ازجام بلندشدم وبه سمت کمدم رفتم ودرش وبازکردم وبه کفشام وصندلام نگاه کردم،ای بابا ایناخیلی شیکن اصلابه تیپ اورانگوتانیه من نمیاد،چیکار کنم؟
دربه صدااومد،سریع پشت درایستادم واجازه ندادم بیادداخل،صدای مامان از پشت دراومد:
مامان:هالین چرادروبازنمی کنی؟بازکن درو
+مامان برودیگه خودم میام.
مامان:پس کی میای؟
ده دقیقس اومدن تو هنوزنیومدی پایین زشته بدودیگه.
+باشه میام.
مامان:بدو،من رفتم
بافکری که به سرم زدسریع گفتم:
+مامان وایسایه لحظه.
مامان:چیه؟
+اوممم میگم اون جعبه ای که وسایل قدیمیمون ومیزاریم توش کجاست؟
مامان:برای چی میخوای؟
+میخوام دیگه،بگوکجاس؟
مامان:جعبه ای که برای تو روی کمدته،ولی دستت نمیرسه دروبازکن من بیام بردارم.سریع گفتم:
+نه نه خودم برمیدارم.
مامان:پوووف،باشه بدو
+باشه برو،یکم سرگرمشون کن منم الان میام.
جوابی ندادولی ازصدای پاشنه ی کفشش مشخص بودکه رفته.
سریع به سمت تراس اتاقم رفتم وچهارپایه ی پلاستیکی بزرگ وبرداشتم وجلوی کمد گذاشتم،روش ایستادم و بابدبختی جعبه روبرداشتم. اوف چقدرسنگین بودلامصب، سریع جعبه رو روی زمین گذاشتم ودرش وبازکردم.
بعدازکلی گشتن توجعبه موفق شدم صندلاروپیدا کنم،ازاین صندلایی بود که برای چندین سال پیش بودوسفیدرنگ بودانگار پاشنش ازشیشه بود.
سریع صندلاروپام کردم وایستادم،لامصب هنوزم برام گشادبودراحت ازپام درمیومد،عیب نداره اتفاقا برای همین تیپ مناسبه. نگاه دیگه ای به آیینه انداختم خوب بود.سریع ازاتاق بیرون اومدم وازپله هارفتم پایین.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهدیجانــــ ⁵⁹
عُمرم به سَرشد
ونشدم آنْچه خواستی
بارانــِ شرم مے چڪد
اَز دیدِگانـــِ مـن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما را به جـبــر هم
که شده سر به راه کن
بیوفایی کردهایم
با این اخـتـیار ها
اللهمعجللولیڪالفࢪج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه
تقلبیڪجاجایزهست✅
اونم؛امتحاناٺالہـےوسختےها...
ڪہبایدسࢪمونُبگیࢪیمبالا☝🏻🤍
ازࢪوبࢪگهٔزندگےشہدا #تقلب ڪنیم!🌾
#داداشبابڪ
•
•
شھیدبابڪنوࢪ؎ھِࢪیس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭─━─━─• · · ·
.
.
مـیـلاد بــاسـعــادت
حضرتعبدالعظیمحسنے﴿؏﴾
بـرتـمــامشیعیانمبارڪ🍃🌺
#سیدالکریم
#حضرتعبدالعظیمحسنۍ