eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
مثل یک عارف واقعی و عامل ۷۰ ساله بودند ... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
اگر می‌خواهید تاثیرگذار باشید اگر می‌خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون ظلم نکرده باشید ما راهی به جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
باید خاکریزهای جنگ را بکشانیم به شهر! یعنی نسلِ جدید را با شهدا آشنا کنیم، در نتیجه جامعه بیمه می شود و یار برایِ امام زمان(عج) تربیت می شود.❤️ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
نام و نام خانوادگی:‎ احمدعلی سهیلی تاریخ تولد: 1343 محل تولد: کنگاور تاریخ شهادت: ---- محل شهادت: پنجوین 📝وصيتنامه شهید احمدعلی سهیلی 💠 بسم الله الرحمن الرحیم علت اينكه من اين راه را انتخاب كرده ام، اين است كه وقتى كه من مى شنوم بر سر برادران مرز نشين ما شب و روز گلوله مى بارد و من اينجا دور از هرگونه هراسى از جنگ كار خود را انجام مى‌دهم، نمى توانم آسوده باشم. هميشه ناراحت بودم كه چرا آنها آن خواهران و برادران من كه در مرز زندگى مى كنند نبايد همانند ما به مدرسه بروند و آسوده باشند. وقتى كه اينها به فكر من مى رسد مقدارى ناراحت مى شوم كه حتى از خودم هم بدم مى آيد ولى اكنون كه من مى توانم به غرب كشور رفته و به ساير برادران و خواهرانم كمك كنم، آن‌قدر خوشحال هستم كه در پوست خود نمى گنجم. حالا سخنى با پدر و مادرم دارم، پدر و مادرى كه يك عمر زحمت مرا كشيدند و من از آنها ممنونم. البته من به نحو خود از آنها متشكرم كه مرا طورى تربيت كرده اند كه بتوانم در راه اسلام پيش بروم و انشاءالله از شهداى اسلام شوم. من از پدر و مادرم خواهشمندم درصورتى كه اتفاقى براى من افتاد، زياد ناراحت نشوند چون به نظر من وقتى آنها فكر كنند، چندين هزار نفر همچون من در اين راه قدم نهاده اند و ان شاءالله هم كه پيروز و سربلند مى گردند تا تمامى برادران و خواهران عراقى را از چنگ دژخيمان بعثى و نوكران ابر قدرتها نجات دهند به اميد آن‌روز بدينويسله ازتمامى اهل فاميل و پدر و مادر و خواهر و برادر خداحافظى مى كنم كه خدا به شما صبر سرخ عنايت بفرمايد. اميدوارم كه جوانان ايران از خون شهداى اسلام پشتيبانى كنند و راه شهداى اسلام را پيش گيرند و راه آنها را تا به سرمنزل مقصود ادامه دهند. 🍁🌱🍁🌱🌸🌱🍁🌱🍁 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
مراد از همان ابتدا انسانی متدين، آرام و باتقوا بود، يک بچه‌مسجدیِ پایِ كار بود، آدم ساكت و آرامی بود كه كار به كار كسی نداشتژ شغلش كشاورزی بود و سرگرم كارهای خودش بود. یکبار ما می‌خواستيم ماشين بخريم و مقداری پول كم داشتيم، با اينكه سنّ‌مان كمتر از او بود، وقتی پيشش رفتيم، كارت عابر بانكش را به ما داد و گفت هر چقدر كم و كسری داريد، از اين كارت برداشت كنيد، آدمي بود كه به كوچک و بزرگ احترام می‌گذاشت، دو قطعه زمين كشاورزی داشت، مالک چند صدهکتار زمین بود و وضع مالی‌اش هم عالی بود، اين نشان از بزرگی روح و منش ايشان داشت، كارت بانكی‌اش كه مبلغ زيادی پول داخلش بود را به ما داد و اين اطمينان را كرد و گفت هر چقدر كه نياز داريد، از كارتم پول برداريد، وقتی اين كارشان را ديديم، از دست و دلبازی‌شان تعجب كرديم، الان در اين دوره و زمانه چنين انسان‌هايی كم پيدا می‌شوند، رابطه‌اش با اهل سنت هم خيلی خوب بود، در كنار اهل سنت، دوستان غيربومی زيادی داشت و با هم همكاری و برادری داشتند. 🌷 شهید مراد عبداللهی🌷 به روایت دوست شهید نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
یاران مردانه رفتند ؛ اما هنوز تکبیر وفاداری‌شان از مناره‌های غیرت این دیار به گوش می‌رسد ... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌹علی برای خودش لباس نمی خرید. همیشه آنچه که داشت را مرتب و تمیز نگه می‌داشت. 🌹یک بار برای مدرسه اش کت خریدم؛ اما علی آن را نپوشید. می‌گفت: مادر برایم لباس معمولی بخر. در مدرسه بعضی از بچه‌های یتیم هستند، خیلی ها فقیرند، دلم نمی‌آید من لباس نو بپوشم و آنان نداشته باشند. "شهید علی هاشمی" ✍کتاب هوری نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما از مردن نمی هراسیم میترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند باید بمانیم تا آینده شهید نشود و از سوی دیگر باید شهید شویم تا آینده بماند عجب دردی! 🌹 📙برگرفته از کتاب پنجاه سال عبادت اثر گروه شهید هادی نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
نکته، نکته‌ی مهمی‌ست..! تـا کسی شهید نبـود شهید نمی‌شود..💔 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
عشقی به پاکی گل نرگس ‏خدايا ؛ دنیا شلوغه ؛ ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛ از بندگی نه ... إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ •• نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهین جون سیب و‌ازدستم گرفت وگفت: مهین:خودم انجام میدم ‌گلم توبروحاضرشو. باشه ای گفتم وبا‌خستگی ازپله هابالا‌رفتم. خواستم وارداتاقم‌بشم که صدای جرو‌بحث ازاتاق مهتاب‌شنیدم. باتعجب به سمت اتاقش‌رفتم ودرزدم.‌صدای جیغ مهتاب اومد: مهتاب:بیاتو. دروبازکردم ورفتم تو.‌بادیدن صحنه ی روبه رو چشمام گردشده.‌نازگل افتاده بودرو‌مهتاب وبه زورداشت‌براش خط چشم ‌می کشید.‌خندم گرفت؛باهنگ‌گفتم: +چی شده؟ مهتاب باکلافگی گفت: مهتاب:میخوادبرام‌خط چشم مصری‌بکشه ولی من نمیخوام‌ضایع باشه. خندیدم وگفتم: +خب نازگل اون مدلی نکش. عین بچه هاپاش و‌کوبیدزمین وگفت: نازگل:نمیخوام،هرطور که من بگم. قیافم وباچندشی جمع کردم ونگاهش کردم. مهتاب باجیغ گفت: مهتاب:مگه من موش آزمایشگاهیتم؟ یهودراتاق بازشدو‌یه دختربچه اومد تو. باتعجب نگاهش کردیم‌که گفت: _خاله نازگل،گوشیت‌زنگ میخوره. نازگل اخم ریزی کرد‌وباغرولندگفت: نازگل:خاله ومرض،‌خاله وکوفت. همچنان که ازاتاق می رفت بیرون گفت: نازگل:صبرکنیدخودم‌بیام خط چشم بکشما. مهتاب زیرلب بروبابایی گفت وبه دختربچه که باناراحتی لب ورچیده بودنگاه کرد. بامهربونی گفت: مهتاب:به من بگوخاله،‌بیااینجابهت جایزه بدم. دختربچه لبخندبزرگی‌زدوباذوق رفت پیش‌مهتاب وشکلات واز‌دستش گرفت. _دستت درد نکنه خاله. مهتاب دستی روموهای فردخترکشیدواونم از اتاق رفت بیرون.سریع دراتاق وبستم‌وبه سمت مهتاب رفتم‌.بادیدن قیافش نچ نچی کردم وگفتم: +اییی چه زشت شدی، خودت آرایش کردی؟ باکلافگی گفت: مهتاب:نه بابا،نازگل! +حدس می زدم،آخه تواونقدرم بدسلیقه نیستی. خندیدوگفت: مهتاب:حالاچیکارکنم؟ به رژلب آبیش نگاه‌کردم وگفتم: ۸+بروبشورصورتت ودیگه. باتاسف سری تکون‌دادم وگفتم: +رژلب آبی؟اونم با لباس سفید؟ مهتاب مظلومانه گفت: مهتاب:نازگل گفت به روزه. باچندشی گفتم: +کجاش بروزه آخه؟ انگارباصورت رفتی تولجن.‌خندیدوازجاش بلند‌شد وباشیرپاک کن ‌مشغول پاک کردن آرایشش شد. * خط چشمش وکه ‌تکمیل کردم،باذوق گفتم: +حالامیتونی خودت‌وتوآیینه ببینی.‌ برگشت وبه آیینه‌نگاه کرد،لبخندی‌ازسررضایت زدوگفت: مهتاب:همونطورکه‌ می خواستم،ساده و‌شیک‌. خندیدم وآروم گونش وبوسیدم،گفتم: +خوشبخت بشی. دستم وگرفت وگفت: مهتاب:ممنون عزیزم. چشمکی زدم وگفتم: +برم حاضرشم. مهتاب:آره برو. ازاتاقش رفتم بیرون ووارداتاق خودم شدم. سریع لباسام وعوض‌کردم ومشغول کرم زدن شدم. کارم که تموم شدبا رضایت به آیینه نگاه کردم. عالی شده بودم،لباسم خیلی بهم میومد. کفشام وهم پوشیدم‌ودوباره به آیینه نگاه‌ کردم.‌ خندیدم وگفتم: +به به من واین همه خوشگلی محاله محاله! هرهرزدم زیرخنده. شال صورتیم وکه آماده کرده بودم برداشتم وروسرم گذاشتم موهام جمع کردم شالم و مرتب مدل عربی پیچونوم و یه طرفشو اویزرون کردم ،بوسی برای خودم ازتوآیینه فرستادم وبعداز برداشتن جادر رنگیم باذوق ازاتاق رفتم بیرون. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh