eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
345 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سیدامیر_حسین عزیزدلم.mp3
6.12M
نماهنگ آقام فقط حسینه سید امیر حسینی . مناجات با امام حسین (ع) ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱ . استودیویی
enc_16524458410496490948684 (1).mp3
3.48M
نماهنگ اینجا ایرانه و دورم از کربلا سجاد محمدی . شب جمعه کربلا ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱ . استودیویی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🥀🌴خوشا آنانکه با عشق به الله، عليه کفر جنگيدند و رفتند... 🌴🥀🌴خوشا آنانکه بهر ياری دين به خون خويش غلطيدند و رفتند... 🍂خوشا آنانکه با شور حسينی، شهادت را پسنديدند و رفتند... 🌴🥀🌴خوشا آنانکه در اين نهضت حق، به سهم خويش کوشيدند و رفتند... 🍃 پنجشنبه و‌‌ یاد‌شهدا با ذکر صلوات 🌴🥀💎🥀🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صــاحب تعزیه! نقشی بده فیضی ببـــــــرم من که حرَّت نشدم شمر نمی خواهی تو؟😭 ✍ 🌴🥀🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛱دعا کنید! بعد از دعا، به خود تلقین کنید، دعاهای من همیشه مستجاب می شوند! در دعا کردن، دست و دلباز باشید، برای خودتان، برای دیگران... هیچ فرقی نگذارید! عادت کنید، به دعا کردن! باور کنید، دعا کردن، کار عجیب و غریبی نیست، و از عهده ی هر شخصی، و در هر زمان و مکان و شرایطی امکان پذیر هست. از حساب پس انداز انسان، که چیزی کم نمیشود ، پس خوشایند هست همانقدر که انسان برای خودش می خواهد، برای دیگری نیز بخواهد، و یا شاید بیشتر از خود! 🌴💎🥀💎🌴
6980351_432.mp3
992.9K
داستان هایی از پیاده روی اربعین ۱۰ خاطره جالب شهيد كافى از پیاده روی اربعین
ــ 🤎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح/ سرباز امام خمینی در قلب آمریکا! 🔹در سال 1342 وقتی امام خمینی به سوی تبعیدگاه برده می‌شدند، یک مامور ساواک از ایشان پرسید: پس یاران شما کجا هستن؟امام خمینی در جواب این جمله تاریخی را فرمودن که " یاران من در گهواره‌های مادرانشان هستند ". 🔹 حالا هادی مطر که سلمان رشدی مرتد را ترور کرد، در زمانی که امام خمینی این جمله را گفتند حتی در گهواره هم نبود و یک دهه بعد از فوت امام به دنیا آمد! 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
ترین_ بهانه به‌"طیــن"سر بزن! حالِ‌توخوب‌میشود‌، به‌اندازه‌درآغوشِ‌خدا‌بودن 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ خان بابا _پس خوب گوش کن تا این پدر متظاهرتو خوب بشناسی!مادرت حتما بهت گفته من میخواستم که او با پسر اسفندیار خان دوستم که خان روستای دیگه بود ازدواج کنه ولی مادرت پاشو تو یک کفش کرد که الّا و بلّا فقط با دکتر آس و پاس بهیاری ازدواج میکنه.با این که مخالف این ازدواج بودم ولی فقط و فقط بخاطر عزیزجونت که عاشقش بودم ,قبول کردم بابات بیاد خواستگاری. یک هفته بعد خواستگاری اونا باهم ازدواج کردنو قرارشد تا آخر ماه بعد پدرت خونه ای که خریده بود رو آماده کن و مادرت رو به عنوان عروسش به خونه اش ببره . دوروز بعد عقدشون اسفندیار خان به دیدنم اومو .خیلی عصبانی بود وقتی ازش پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفت: _حاشا به غیرتت اردشیرخان. تو به خاطر یک دکتر آسمون جل به پسر من جواب رد دادی .کلاتو بزار بالاتر !داماد عزیزت با خانم دکتر بهیاری روهم ریخته .امروز فرداست تشت رسواییشون بیفته زمین درسته از پدرت دل خوشی نداشتم ولی حالا اون جزء خانواده ام شده بود .با شنیدن حرفهای اسفندیار خان عصبانی شدم و گفتم: -درست حرف بزن اسفندیارخان چرا تهمت میزنی؟ هرچند دل خوشی از دامادم ندارم ولی به پاک بودن و هرز نرفتنش قسم میخورم _که اینطور اگه فکر میکنی من تهمت میزنم پس بهتره ساعت 7 که بهداری تعطیل میشه اونجا باشی .منتظرتم اسفندیاررفت .باور کردن حرفاشبرام سخت بود ولی این شک مثل خوره افتاد به جونم . نمیتونستم یک جا بشینم و کاری نکنم واسه همین برای اطمینان بیشتر همون ساعت به بهداری رفتم . اسفندیارخان جلو در منتظرم ایستاده بود ,پیشش رفتم . باهم به سمت اتاق پدرت رفتیم .همه جا تاریک بود .فقط لامپ دفتر بابات روشن بود.پشت در ایستادیم. میخواستم در رو باز کنم برم داخل ولی اسفندیارخان نذاشت گفت :بهتره همین جا بمونی اگه بری داخل قبل اینکه حقیقت رو بفهمی دامادت میتونه همه چیز رو انکارکنه .پس صبر کن. همونجا ایستادم و به حرفاشون گوش دادم.زنه گریه میکرد و میگفت :خیلی آشغالی چرا این کاررو بامن کردی ؟چطور تونستی بعد اینکه چندماه زن صیغه ایت بودم حالا مثل یک آشغال منو بندازی دور؟ حالا من با این بچه چیکارکنم.چطوری بگم باباش چه حیوونی بوده هان؟ با شنیدن حرفهای اون زن دیگه توانی برام نمونده بود از بهداری بیرون زدم. جلوی در بهداری دوزانو روی زمین افتادم.باورم نمیشد . به اسفندیارخان گفتم شاید اشتباه شده بزار برم داخل از خودش بپرسم .ولی اون سریع جلومو گرفت و گفت:کجا خان؟من دخترت رو به اندازه پسرم دوست دارم همون موقعی که بهم خبردادند یکی از نوکرامو فرستادم دامادتو تعقیب کنه.بعد چندروز خبر آورد که دامادت شبا به خونه این زن رفت و آمد داره منم وظیفه دوستیم دونستم تا بهت خبر بدم .حالا دیگه خوددانی .این تو این هم دامادت وقتی حرفاش رو شنیدم دنیا روی سرم خراب شد میخواستم برم داخل و سقف رو سرشون خراب کنم ولی پدرت ارزش اینو هم نداشت .مادرت بعد عزیز جون ,عزیزترین فرد زندگیم بود جونم به جون اون بند بود نمیتونستم ببینم شوهرش بهش خیانت کرده.همونجا تصمیم گرفتم طلاق مادرتو هرجور شده از بابات بگیرم. وقتی برگشتم خونه به مادرت گفتم فردا باید طلاق بگیره. به دست و پام افتادزجه زد و گفت دوسش داره ولی گوشم بدهکارنبود .وقتی گفت تا علتش رو ندونه راضی نمیشه,نتونستم بگم غرورم اجازه نمیداد بگم دامادم خیانت کاربوده.بدون این که دلیلش رو بگم فقط گفتم فردا آماده بتش تا بریم طلاقت رو بگیرم. نصف های شب با صدای جیغ عزیزجونت به اتاق مادرت رفتم.دختر دسته گلم بخاطر بابای بی لیاقتت خودکشی کرده بود خیلی ترسیده بودم .یکی از کارگرارو فرستادم دنبال بابات. با عجله خودش رو رسوند .دست مادرت رو بخیه زد و کنارش موند تا صبح فرداصبح همه رو تهدید کردم که اگه کسی از اهالی روستا بفهمه دخترم خودکشی کرده ,زنده اش نمیزارم. دلم میخواست پدرت رو با دستای خودم بکشم ولی حال بد دخترم مانع میشد وقتی علت خودکشی سلاله رو پرسید یک سیلی خوابوندم تو صورتشو و گفتم:مهم نیست چرا .فردا صبح دست زنت رو میگیری و باخودت به تهران میبری. چون نه دل خوشی پدرت داشتم و نه از مادرت فردای اون روز یک جشن ساده گرفتم و اونا برای همیشه از روستا رفتن حالا که همه چیز رو فهمیدی اگه میخوای زندگی اونا ازهم نپاشه و مادرت بخاطر خیانت بابات بلایب سرش نیاد بهتره با این ازدواج موافقت کنی؟ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ در حالی که اشک میریختم به مهسا نگاه کردم که صورتش خیس اشک بود ,گفت: _ثمین نگو که تو هم قبول کردی؟ -اره من احمق قبول کردم به قیمت بدبختی خودم تا زندگی خانواده ام از هم نپاشه .باور اینکه بابام این جور آدمی باشه واسم سخته.ولی چاره ای نداشتم باید قبول میکردم.اون موقع فقط تونستم زمانش رو عقب بندازم اون هم فقط به بهانه گرفتن مدرک ارشدم .حالا بعد این همه سال رامین اومده تا منو با خودش ببره.مهسا بریدم نمیدونم چیکارکنم.از یک طرف پویا که همه زندگیمه از یک طرفی نمیتونم خانواده ام رو نابود کنم. مهسا کمکم کن درمونده شدم .خانواده ام فکرمیکنن فقط بخاطر عزیزجون قبول کردم .مهسا اون موقع که قول دادم پویایی نبود که انقدر بخوامش .اون موقع تصمیم گرفتم هیچ وقت عاشق نشم ولی وقتی پویا رو دیدم دست خودم نبود وقتی به خودم اومدم که شده بود همه زندگیم.مهسا بگو با پویا چیکارکنم؟داغون داغونم باعشقم چیکارکنم؟ کمکم کن مهسا درموندم -ثمین من مطمئنم این فقط یه تهمته.چرا نمیری بادپدرت صحبت کنی؟ _مهسا نمیتونم ناراحتش کنم.میترسم اون حرفها راست باشه و همه تصورم از پدرم خراب بشه _پس پویا چی؟به اون ,به دل شکستش فکرکردی؟ثمین خواهرم سرنوشت پویا به درک .به خودت فکرکردی ؟میتونی با کسی که دوسش نداری زندگی کنی؟ میتونی بدون پویا زندگی کنی.خواهرگلم به خودت هم فکرکن قرارنیست خودت رو قربونی کنی. بدون اینکه حرفی بزنم کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.به صدازدن های مهسا توجهی نکردم و سوارماشینم شدم و بی هدف به راه افتادم.زندگی برایم پوچ و بی معنا شده بود .پایم را روی پدال گاز گذاشتم و به سمت شمال به راه افتادم و اشک ریختم .وقتی به اولین تونل رسیدم شیشه را پایین دادم و شروع کردم به جیغ کشیدن .دیگر رمقی برایم نمانده بود .ماشین را کناری نگه داشتم و شروع کردم به گریستن. تصمیم گرفتم با پویا تماس بگیرم .با دستی لرزان شماره پویا را گرفتم.صدایش در گوشم پیچید: _الو ثمین جان در حالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم: _سلام.ببخشید این موقع شب تماس گرفتم -نه عزیزم خوش حال شدم صداتو شنیدم .عزیزم چرا صدات گرفته؟ -چیزی نیست .پویا زنگ زدم بهت بگم.... دیگر نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم شروع کردم به گریه کردن. صدای پویا را میشنیدم که با نگرانی میگفت: _ثمین جان عزیزم چی شده ؟چرا گریه میکنی؟ثمین حرف بزن وگرنه الان میام در خونتون _پویا متاسفم.متاسفم برای روزایی که وقتو با من هدر دادی .متاسفم برای عشق و علاقه ای که بهم دادی و من.... _ثمین بسه دیگه!!این حرفا چیه میزنی ؟تا چنددقیقه دیگه میام درخونتون.ببینم چه بلایی سرت اومده؟ _پویا من خونه نیستم.فقط زنگ زدم تا برای بار آخر باهات حرف بزنم _ثمین,عزیزم بگو کجایی باید بیام ببینمت.میفهمی ثمینم,باید الان کنارت باشم .بگو کجایی خانومم؟ _نه پویا.خواهش میکنم بزارحرفامو بزنم _بزار بیام پیشت بعد به همه حرفات گوش میدم ,اگه حتی ذره ای بهم علاقه داری بگو کجایی تا بیام پیشت ,به جون خودم قسمت میدم بزار ببینمت. -قسمم نده پویا نزار بیشتر از این عذاب بکشم -گوش کن ثمین .ببین چی میگم.من الان میرم جلو در وردی پارک فرشته منتظرت می مونم حتی اگه شده تا فردا صبح منتظر باشم می مونم,پس لطفا هرجا هستی الان بیا -نه پویا نمیتونم تو چشمات نگاه کنم و ..... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh