🔸 « بگو عاشق نیستیم »...
انگار از آسمان آتش میبارید
به شهید غلامی گفتم:
«گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز
که هوا خنک تر می شود ، برگردیم.»
گفت: « بگو عاشق نیستیم.»
گفتم: «علی آقا! هوا خیلی گرم است
نمی شود تکان خورد.»
گفت: «وقتی هوا گرم است و تو میسوزی،
مادر شهیدی که در این بیابان افتاده است،
دلش می شکند و می گوید:
خدایا بچهام در این گرما کجا افتاده است؟
همین دلشکستگی به تو کمک میکند
تا به شهیـد برسی. »
نتوانستم حرف دیگری بزنم ...
گوشی را گذاشتم ، برگشتم و گفتم:
« بچهها، اگر از گرما بیجان هم شدیم ،
باید جستجو را ادامه دهیم. »
پس از نماز صبح کار را شروع کردیم...
تا ساعت ۹صبح هرچه آب داشتیم، تمام شد
بالای ارتفاعات ۱۷۵ شرهـانی ،
چشمهایمان از گرما دیگر جایی را نمیدید
به التماس نالیدیم:
«خدایا تو را به دلِ شکستهی مادران شهید..»
در کف شیار چیزی برق زد، #پلاک بود ...
📚 آسمان مال آنهاست
(کتاب تفحص)، صفحه ۸
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
[شهادتجانسوزامامصادقعلیهالسلام روبرهمهیمومنینبویژهشمادوستانعزیز تسلیتعرضمیکنم] نشر معا
بنی عباس
در آزار و اذیت اهل البیت علیهمالسلام
با بنی امیه مسابقه گذاشتند
بـاور نداری
از امام صادق بپرس ...😔
5b1289a6031dddebfa0849d6_-9086583637162559625.mp3
5.26M
🎧 #زمینه فوق العاده شنیدنی❣
🎼 آتیش بین خونه میکشه زبونه...
🎤 #حاج_محمود_کریمی
🌙 #شهادت_امام_صادق
#ارسالی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
بعد از تو
عطشِ بقیع خوابید
حالا تو را هم دارد ...
یعنی میشود
دل ما هم بقیع شود
پر از امام و حرمِ مادری ...؟!😔
#فداتشمآقا
این دومین بار است که در شهر نبی در خانه ای سوخته
#کمترازخونگریهکردن
#حقاینمرثیهنیست.
ملک لاهوت را مراد تویی
آسمان ها مرید مذهب توست
#امامصادقم
#ازمـدینهناگهانتاکـربلایشمیکشند...
#روضهخوانیبرایدلـمقـدريک #آه
[ #آتشگرفتباردگرخانهیعلی ]
#اللهمعَـجـللِولِيکالـفَـرج
#ياصاحبكُلّنجوی
#آجرکاللهيـابقيـهالله
#یاشـیخالائـمـه
#آبحـیات
#يازهرا
مزار شهدای گمنام اراک. مزار شهدای مدافع حرم اراک
#ارسالی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
مزار شهدای گمنام اراک. مزار شهدای مدافع حرم اراک
#ارسالی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
مزار شهدای گمنام اراک. مزار شهدای مدافع حرم اراک
#ارسالی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#امرهم_بمدارستها_و_النظر_فیها_و_تعاهدها_و_العمل_به
عن اسماعیل بن جابر، عن أبی عبدالله علیه السلام أنّه کتب بهذه الرّسالة إلی أصحابه و أمرهم بمدارستها و النّظر فیها و تعاهدها و العمل بها فکانوا یضعونها فی مساجد بیوتهم فإذا فرغوا من الصّلاة نظروا فیها...
..............
یک عهدنامه ای امام صادق علیه السلام دارد که نمی دانم چرا هیچ جا صحبتی از آن نیست...
روضه ی کافی را که باز کنی اولین حدیث، همین عهدنامه است. فیض کاشانی هم توی وافی آن را تصحیح کرده...
اگر بخواهی همه اش را توی برگه ی A4 تایپ کنی شاید بیست صفحه بشود و شاید کمتر.
خود حضرت دستور داده اند که اصحابشان و همه ی شیعیان این عهدنامه را متن درسی قرار بدهند(أمرهم بمدارستها) و با دقت آن را بخوانند و خودشان را به آن ملتزم کنند و به مفاد ان عمل کنند.
و دستور داده که شیعیان آن را در مکانی از منزلشان که آنجا نماز می خوانند، نصب کنند و بعد از هر نماز در آن تأمل داشته باشند...
این عهدنامه با همه ی طول و تفصیلش از اول تا آخر، آداب شیعه بودن را یاد می دهد.
یک بار که از اول تا آخرش بخوانی توی دستت می آید که حضرت خواسته، شیعه را برای دوران سکوت امام معصوم و بعد از آن برای دوران غیبت آماده کند. طوری که از شیعه خطایی سرنزند که غیبت و غربت حق را به درازا بکشاند. کاری نکند که خودش را به خطر بی فایده بیاندازد...
دلسوزی ها و نگرانی ها و سفارش ها وعشق ورزی های پدرانه توی این فرازها موج می زند...
یک عالمه سفارش...
این که برخوردتان چطور باشد... باوقار باشید... آرامش داشته باشید... با حیا باشید...کبر نداشته باشید...
این که با اهل باطل چطور معاشرت و برخورد کنید....
اولین بار که این عهدنامه را خواندم بیشتر تأسفم از این بود که چرا برای منی که خودم را آستان نشین این خانواده می دانم،این کلمات این قدر تازگی دارند...
انگار که تا حالا از هیچ کس نشنیده باشم...
می گوید شما چاره ای ندارید از اینکه با اهل باطل-آنها که ولایت ما را قبول ندارند- نشست و برخاست داشته باشید... به خدا آن نفرتی که آنها توی دلشان نسبت به شما دارند خیلی بیشتر از آن چیزی ست که ابراز می کنند... آنها ابداً با شما دوست نخواهند شد ... اصلاً جنس شما با آنها فرق می کند...نکند یک وقت حق را به آنها عرضه کنید...نکند راز ما را برای آنها فاش کنید... نکند یک وقت به مقدسات آنها اهانت کنید... دوست دارید آنها هم به مقدسات شما اهانت کنند؟... وقتی در اجتماع آنها نماز می خوانید مثل آنها نماز بخوانید...
هیچ کدامتان از نظر فردی خودش متابعت نکند...
مواظب بدعتها باشید...
زیاد دعا کنید... زیاد ذکر بگویید...
از حرام خدا اجتناب کنید...
با دشمنان خدا بددهنی نکنید...می دانید اگر آنها هم به دوستان خدا دشنام بدهند چه می شود؟ انگار که به خدا دشنام داده اند...
شما از این فتنه ها خلاص نمی شوید مگر وقتی که از دشمنان خدا اذیت های زیادی ببینید ... صبر کنید... طاقت بیاورید... کظم غیظ داشته باشید...
در برابر بلاهای دنیا تحمل داشته باشید...
دلم نمی خواهد با ترجمه های بی نظم و بی قاعده خدای نکرده عظمت این عهدنامه را کم کنم...
فقط خواستم بگویم مولایمان با شیعیانش عهدنامه ای دارد...
آنهایی که تشنه اند، بگردند ، پیدا کنند و نوش جان کنند...
#ارسالی
از شما
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
هدایت شده از 🍁زخمیان عشق🍁
غم عشقت زده آتش به دل و زندگیم
عشق من گوهر نایاب کدام دریا یی
#یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_
#رمان
💓عاشقانه دو مدافع🕊
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
غم عشقت زده آتش به دل و زندگیم عشق من گوهر نایاب کدام دریا یی #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رمان 💓عاش
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_پنجم
ساعت۹:۵۵دقیقه شد
۵ دقیقه بعد سجادی میومد اما من هنوز مشغول درست کردن لبه ی
روسریم بودم که بازی در میورد
از طرفی هم نمیخواستم دیر کنم
ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونه به صدا دراومد
واااااای اومد من هنوز روسریم درست نشده
گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در
تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد و در ماشین رو برام باز کرد
اولین بار بود که لبخندشو میدیدم
سرمو انداختم پایین و سلامی کردم و نشستم داخل ماشین
تو ماشین هر دومون ساکت بودیم
من مشغول ور رفتن با رو سریم بودم
سجادی هم مشغول رانندگی
اصن نمیدونستم کجا داره میره
باالخره روسریم درست شد یه نفس راحت کشیدم
که باعث شد خندش بگیره
با اخم نگاش کردم
نگام افتاد به یه پلاک که از آیینه ماشین آویزون کرده بود
اما نتونستم روشو بخونم
باالخره به حرف اومد
نمیپرسید کجا میریم
منتظر بودم خودتون بگید
بسیار خوب پس باز هم صبر کنید
حرصم داشت درمیومد اما چیزی نگفتم
جلوی یه گل فروشی نگه داشت و از ماشین پیاده شد
از فرصت استفاده کردم
پلاک رو گرفتم دستم و سعی کردم روشو بخونم یه سری اعداد روش
نوشته اما سر در نمیوردم
تا اومدم ازش عکس بگیرم
از گل فروشی اومد بیرون ...
هل شدم و گوشی از دستم افتاد و رفت زیر صندلی
داشت میرسید به ماشین از طرفی هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشی
رو بردارم
در ماشین رو باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلی پیش اومده دنبال
چیزی میگردید
لبخندی زدم و گفتم:نه چه مشکلی فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر
صندلی
خندید و گفت:بسیار خوب
چند تا شاخه گل یاس داد بهم و گفت اگه میشه اینارو نگه دارید.
با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم
و گفتم: من عاشق گل یاسم
اصن دست خودم نبود این رفتار
خندید و گفت:میدونم
خودمو جمع و جور کردم و گفتم:بله از کجا میدونید
جوابمو نداد حرصم گرفته بود اما بازم سکوت کردم
اصن ازش نپرسیدم برای چی گل خریده حتی نمیدونستم کجا داریم میریم
مثل این که عادت داره حرفاشو نصفه بزنه جون آدمو به لبش میرسونه
ضبط رو روشن کرد
صدای ضبط زیاد بود تاشروع کرد به خوندن،،، من از ترس از جام پریدم
سریع ضبط رو خاموش کرد، ببخشید خانم محمدی شرمندم ترسیدید
دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
بااجازتون
ای وای بازم ببخشید شرمنده
خواهش میکنم.
گوشیم هنوز زیر صندلی بود و داشت زنگ میخورد
بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم
سجادی گفت خانم محمدی رسیدیم براتون درش میارم از زیر صندلی
به صندلی تکیه دادم
نگاهم افتاد به آینه اون پلاک داشت تاب میخورد منم که کنجکاو...
همینطوری که محو تاب خوردن پلاک بودم به آینه نگاه کردم
ای وای روسریم باز خراب شده
فقط جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم
سجادی فهمید
رو کرد به من و گفت:
دیگه داریم میرسیم
دیگه طاقت نیوردم و گفتم:
میشه بگید کجا داریم میرسیم
احساس میکنم که از شهر داریم خارج میشیم
دستی به موهاش کشید و گفت
بهشت زهرا....
پس واسه همین دیروز بهم گفت نرم،، حدس زده بودماااا اما گفتم اخه قرار
اول که منو نمیبره بهشت زهرا...
✍خانم علیآبادی
ادامه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_پنجم ساعت۹:۵۵دقیقه شد ۵ دقیقه بعد سج
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_ششم
با خودم گفت اسماء باور کن تعقیبت کرده چی فکر میکردی چی شد
با صداش به خودم اومدم
رسیدیم خانم محمدی...
_ نزدیک قطعه ی شهدا نگه داشت
از ماشین پیاده شد اومد سمت من و در ماشین و باز کرد من انقد غرق در
افکار خودم بودم که متوجه نشدم
- صدام کرد
بخودم اومدم و پیاده شدم
خم شد داخل ماشین و گوشیو برداشت
گرفت سمت من و گفت:
بفرمایید این هم از گوشیتون
دستم پر بود با یه دستم کیف و چادرم و نگه داشته بودم با یه دستمم
گلا رو
- گوشی تو دستش زنگ خورد
تا اومد بده به من قطع شد و عکس نصفه ای که ازپلاک گرفته بودم اومد
رو صفحه
از خجالت نمیدونستم چیکار کنم
سرمو انداختم پایین و به سمت مزار شهدا حرکت کردم
سجادی هم همونطور که گوشی دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزی
نگفت
همینطوری داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم
اونم شونه به شونه من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم
میرم
_ رسیدیم من نشستم گلها رو گذاشتم رو قبر
سجادی هم رفت که آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود
_ از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم به حرف زدن باشهیدم
سلام شهید جان میبینی این همون تحفه ایه که سری پیش بهت گفتم
کلا زندگی مارو ریخته بهم خیلی هم عجیب غریبه
عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم
یه نفر از پشت اومد سمتم و گفت:
من عجیب و غریبم
سجادی بود
وااااااای دوباره گند زدی اسماء
از جام تکون نخوردم
اصلا انگار اتفاقی نیوفتاده روی قبر و با آب شست و فاتحه خوند
سرمو انداخته بودم پایین...
خانم محمدی ایرادی نداره
بهتره امروز دیگه حرفامونو بزنیم
تا نظر شما یکم راجب من عوض بشه
حرفشو تایید کردم
_ خوب علی سجادی هستم دانشجوی رشته ی برق تو یه شرکت مخابراتی
مشغول کار هستم و الحمدالله حقوقم هم خوبه فکر میکنم بتونم....
_ حرفشو قطع کردم
ببخشید اما من منتظرم چیزهای دیگه ای بشنوم
با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد
بله کاملا درست میفرمایید
دفه اول تو دانشگاه دیدمتو....
حدودا یه سال پیش اون موقع همراه دوستتون خانم شایسته بودید(مریم
رو میگفت)
همینطور که میبینید کمتر دختری پیدا میشه که مثل شما تو دانشگاه
چادر سرش کنه حتی صمیمی ترین دوستتون هم چادری نیست البته
سوتفاهم نشه من خدای نکرده نمیخوام ایشونو ببرم زیر سوال
_ خلاصه که اولین مسئله ای که توجه من رو نسبت به شما جلب کرد این
بود....
اما اون زمان فقط شما رو بخاطر انتخابتون تحسین میکردم
بعد از یه مدت متوجه شدم یه سری از کلاسامون مشترکه
- با گذشت زمان توجهم نسبت به شما بیشتر جلب میشد سعی میکردم
خودمو کنترل کنم و برای همین هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض
میکردم و همیشه سعی میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم
_ اما هرکاری میکردم نمیشد با دیدن رفتاراتون و حیایی که موقع صحبت
کردن با استاد ها داشتید و یا سکوتتون در برابر تیکه هایی که بچه های
دانشگاه مینداختن
_ نمیتونستم نسبت بهتون بی اهمیت باشم دستمو گذاشته بودم زیر چونم
با دقت به حرفاش گوش میدادم و یه لبخند کمرنگ روی لبام بود
به یاد سه سال پیش افتادم من وروزهای ۱۸-۱۷سالگیم و اتفاقی که باعث
شده بود من اینی که الان هستم بشم
اتفاقی که مسیر زندگیمو عوض کرد
_ اما سجادی اینارو نمیدونست برگشتم به سه سال پیش و خاطرات مثل
برق از جلوی چشمام عبور کرد
یه دختر دبیرستانی پرشر و شوروساده و در عین حال شاگرد اول مدرسه
_ واسه زندگیم برنامه ریزی خاصی داشتم
در طی هفته درس میخوندم و آخر هفته ها با دوستام میرفتیم بیرون....
✍خانم علیآبادی
ادامه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh