eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
349 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم اندکی خواب می‌خواهد ؛ به وسعت آرامش تو . . . #استراحت_رزمنده #عملیات_کربلای_یک عکاس : مسعود شجاعی طباطبایی نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『♡』 الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى تَحَبَّبَ اِلَىَّ وَهُوَ غَنِىُّ عَنّى... ماندگارترین دوست ِ تو کسی است که تو را به خاطر خودت بخواهد بی آنکه به تو نیاز داشته باشد..❤️ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
💠پیکر مطهر شهید گمنام در دست مادر شهید سبحان حیدری زاده #ایلام #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
چــه نام مَرثیــه آوَرے اسـت مــادرِ پســران...! مادر شهیدان خرم دل به پسران شهیدش پیوست نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
دیدار امام جمعه بخش زیدون با فرمانده انتظامی پاسگاه دهستان درونک و برگزاری جلسه سخنرانی باحضور جمعی از پرسنل پاسگاه درونک واقع در بخش زیدون امام جمعه محترم بخش زیدون نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🔹" اگر خون شهدا پایــمال شـــود ؛خداوند آن ملت را عذاب می‌کند " 🌷 💠 @zakhmiyan_eshgh
شهید اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید ، زندگی نامه شهدا را بخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید ... شادی روح پاکشون نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
مطمئن باش خدا از حالت باخبره میبینتت حواسش بهت هست هیچوقت برات بد نخواسته و نمیخواد دوستت داره باورکن!! نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
.... 🌷او همیشه قبل از نماز در آینه خود را می نگریست و محاسنش را شانه می کرد این بار برای مدتی در آینه خیره شد و گفت: داداشی رفتنی شدم، یقین دارم ساعتهای آخره!! اینو که گفت پشتم تیر کشید، مطمئن بودم که این پیش بینی های محسن درست از آب در می آید. 🌷حاج احمد متوسلیان بى سيم زد و گفت: برید کمک عباس شعف، اوضاعش بی ریخته. کار آنقدر سخت شده بود که در نهایت حاج احمد مجبور شده بود محسن وزوایی علمدار رشید خود را برای حل مشکل گردان میثم که نیروهای آن از همه سو زیر آتش شدید توپخانه قرار گرفته بودند، روانه خط مقدم کند. 🌷با روشن شدن هوا، اوضاع منطقه بسیار خطرناک تر از ساعت های اولیه حمله شد؛ چرا که هواپیماهای دشمن بر فراز غرب کارون و سر پل تصرف شده توسط تیپ ٢٧ محمد رسول الله به پرواز در آمده بودند و نیروهای در حال تردد را بمباران می کردند. محسن همچنان برای رهایی گردان میثم در تلاش بود که گلوله توپی در کنار او منفجر شد.... 🌷یکی از نیروهای پیام تیپ ٢٧ می گويد: از پشت بى سيم شنیدیم عباس شعف فرمانده گردان میثم می خواهد با حاج احمد صحبت کند. حاج همت گفت: احمد سرش شلوغ است کارت را به من بگو. عباس شعف گفت: نه! باید مطلب را به خود حاجی منتقل کنم. همین موقع حاج احمد گوشی بى سيم را از همت گرفت.... 🌷....صدای شعف را شنیدم که می گفت: حاجی... آتیش سنگینه... آقا محسن... صدای گریه اش بلند شد و دیگر نتوانست حرف بزند دیدم توی صورت سبزه حاج احمد موجی از خون دویده است. گوشی بی سيم را توی مشت خود فشرد. چشمان حاجی به اشک نشست یک نفس عمیق کشید و زیر لب گفت: محسن، خوشا به سعادتت....!! 🌹خاطره اى به ياد علمدار رشيد اسلام شهيد محسن وزوايى نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
اگر توانستید جنازہ‌ام را بہ دست بیاورید آن را روی مین‌های دشمن بیندازید تا اقلاً جنازہ من کمکی به حاکمیت اسلام کردہ باشد . 🌹شهید محسن وزوایی🌹 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•||• می آیم دلبرم و تو را به "خودت" قسم میدهم ؛ تا مرا از "خودم" برهانی. [خدایا مرا هم در زمره ی آزاد شدگان از شرِّ نفس قرار بده ] #اعوذ‌بالله‌من‌شرِّ‌نفسی‌ #ومن‌شرالشیطان‌الرجیم ؛ نشر معارف شهدا در ایتا
#حرف‌حساب ✨ #حضرت‌محمدصلی‌الله‌علیه‌وآله: حاسِبُوا اَنْفُسَكُمْ قَبْلَ اَنْ تُحاسَبُوا، وَ زِنُوها قَبْلَ اَنْ تُوزَنُوا و تَجَهَّزُوا لِلْعَرْضِ الأكْبَرِ. پيش از آنكه به #حسابتان برسند، به حساب خويش برسيد، و پيش از آنكه شما را #بسنجند و بكَشند، خود را وزن كنيد، و براى آن عرضه بزرگتر (در قيامت) آماده شويد :) #وسائل‌الشيعه‌ج11ص‌380💚 «محاسبه» يكى از سودمندترين ولازمترين برنامه هاى خودسازى و تهذيب نفس است🌱 نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
مردان حقيقت كه به پيوستند🕊 از دام تعلقات دنيـ🌍ـا رستنـد.. به تماشای جهــ👀ــان بگشودند ديدند، كه ديدنب نـــدارد🚫 .. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷 🔰شهید پاسدار مهدی ثامنی راد متولد 23 بهمن ماه 1361📆 دارای مدرک تحصیلی کارشناسی جنگ افزار از دانشگاه امام حسین (ع) بود که پس از پایان دوره تحصیل📚 خود در پاسداران مشغول به کار شد 🔰در سال 1388 ازدواج💍 کرد و پس از شش سال زندگی مشترک💞 در تاریخ 12 دی ماه 1394 عازم شد و در نهایت پس از یک ماه و ده روز مبارزه با گروه تکفیری در تاریخ 22 بهمن ماه 1394 در جنوب غربی سوریه بر اثر اصابت گلوله💥 تک تیرانداز داعشی به رسید. همچنین از او یک فرزند دختر به نام به یادگار مانده است. 🔰یکی از خصوصیت های بارز اخلاقی مهدی ثامنی راد🌷 این بود که بسیار خوش اخلاق و مردم دار بود👌 ایشون همیشہ بہ مستمندان مخصوصا ها خیلے کمک میکردن و خودشون برای بچہ یتیم ها کمک مالے💰 جمع میکردن و انها را در میبردن اردوهای زیارتے از جملہ و قم بہ همہ کمک میکردن. 🔰همیشه بر چهره داشتن وقتے دختر گلشون بدنیا اومدن😍 ولیمہ دخترشون را بین فقرا و یتیم ها پخش ڪردن، آقا مهدی تو منطقہ هم توجہ ویژه ای بہ یتیمان داشت✅ 📜 💢چند خواهش دارم ⚀یکی اینکه اول وقت، گشایش از مشکلات است ⚁دوم و تحمل ⚂سوم به یاد (عج) باشیم. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
دیدار امام جمعه بخش زیدون با امام جمعه شهرستان آغاجاری در دفتر امام جمعه آغاجاری نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌹ماجرای جالب گفت‌وگوی شهید با تکفیری‌ها یکی از بی‌سیم‌های تکفیری‌ها افتاد دست ما. سریع بی‌سیم را برداشتم. می‌خواستم بد و بیراه بگم. 🌹عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن. گفتم پس چی بگم به اینا؟! 🌹گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلوله‌هایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...» سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما می‌جنگید؟ 🌹گفت: «به اون‌ها بگو ما همون‌هایی هستیم که صهیونیست‌ها رو از لبنان بیرون کردیم. ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم. ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله... هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیست‌ها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است... ..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان.. 💗بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیری‌ها تسلیم ما شدند. می‌گفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.» کتاب «عمار حلب»، زندگی‌نامه‌ی 🌹 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
رمان دختر شینا نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠ ۱ پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. ادامه دارد...✒️ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#نفربر_غنیمتی یازدهم تیرماه ۱۳۶۵ بود ... گردان حضرت علی‌ اکبر (ع) در حال پیشروی برای پاکسازی منطقه مهران بود. گروهان نصر به فرماندهی شهید علیرضا آملی در روی جاده مهران-دهلران قرار گرفته و راست جاده کنار پل بتنی در حال احداث مستقر و با دشمن درگیر بود. در همین حال، دشمن که در حال فرار بود، در نزدیکی خط خودش یک نفر‌بر را جا ‌گذاشت. شهید آملی از بچه‌ها سراغ کسی را گرفت که وارد به راندن نفر‌بر باشد. #شهید_محمد_کریم‌پناه داوطلب ‌شد ... همه میدانستند که روحیه ایثارگریاش باعث شده بود داوطلب شود، وگرنه هیچکس به خاطر نمی‌آورد محمد نفربر رانده باشد! بهرحال محمد به همراه یکی دو نفر دیگر، حین تیراندازی بین خط خودی و دشمن، به سمت نفربر که در چندصد متری‌شان بود رفته آن‌را حرکت داده و به سمت خط خودی ‌آوردند. فرمانده گروهان (شهید آملی) و معاون ایشان (شهید قربانی) و جمعی از بچه‌ها با صلوات به استقبال آنها رفتند. این اولین غنیمت گردان در عملیات مهران بود. به لطف خدا در پیروزی عملیات کربلای یک (آزادسازی مهران) و فرار عراقی‌ها، آنقدر غنائم بدست آمد که تا پایان جنگ ذخیره ما شد. نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
غم عشقت زده آتش به دل و زندگیم عشق من گوهر نایاب کدام دریا یی #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رمان 💓عاشقانه دو مدافع🕊 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ اسماء جان چیشده؟؟چه اتفاقی افتاده؟؟ دکتر چی میگه؟؟؟ نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر مامان ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه میکردم از بیمارستان مرخص شدم یه هفته گذشت تو این یه هفته دائم خیره به یه گوشه بودم و صدای رامین و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم نه با کسي حرف میزدم نه جواب کسی رو میدادم حتی یه قطره اشک هم نریخته بودم اگه گریه های مامان نبود غذا هم نمیخوردم _ اردلان اومد تو اتاقم و ملتمسانه درحالی که چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزی بگم و حرفی بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلی اما من نمیتونستم.... _ مامان رفته بود سراغ مینا و فهمیده بود چه اتفاقی افتاده اما جرأت گفتنش به بابا رو نداشت همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد یه هفته دیگه هم گذشت باز من تغییری نکرده بودم یه شب صدای بابا رو شنیدن که با بغض با مامان حرف میزد و میگفت دلم برای شیطنت هاش، صدای خندیدن بلندش و سربه سر اردلان گذاشتنش تنگ شده او شب بخاطر بابا یه قطره اشک از چشمام جاری شد _ تصمیم گرفتن منو ببرن پیش یه روانشناس مامان منو تنها برد و قضیه رو برای دکتر گفت اون هم گفت تنها راه در اومدن دخترتون از این وضعیت گریه کردنه. باید کمکش کنید گریه کنه اگر همینطوری پیش بره دچار بیماری قلبی میشه _ اما هیچ کسی نتونست کمکم کنه بهمن ماه بود من هنوز تغییری نکرده بودم تلویزیون داشت تشیع شهدای گمنام و مادر هایی رو که عکس بچشون تو دستشون بود آروم زیر چادرشون اشک میریختن و منتظر جنازه ی بچه هاشون بودن رو نشون میداد خیلی وقت بود تو این وادیا نبودم با شنیدن این جمله که مربوط به مادرای شهدای گمنام بود بغضم گرفت: ( گرچه میدانم نمی آیی ولی هر دم زشوق سوی در می آیم و هر سو نگاهی میکنم) اون روز تو دلم غم عجیبی بود شب با همین افکار به خواب رفتم... چند روزم با همین افکار گذشت هر روز کانال های تلویزیونو اینورو اونور میکردم که شاید یه برنامه ای ،مستندی ،چیزی درباره ی شهدا نشون بده اما خبری نبود بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همه جای کشو کمدو گشتم نبود که نبود رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم که گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم مظلومانه نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیمون شدم و رفتم تو اتاقم بعد از مدت ها یه بغض کوچیکی تو گلوم بود دلم میخواست گریه کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود _ تنهاچیزی که این روزها یکم آرومم میکرد فکر کردن به اون برنامه ای که درباره ی شهدای گمنام بود. اون شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم: *خدا جون منم اسماء* هنوز منو یادت هست ؟؟یادم نمیاد آخرین دفعه کی باهات حرف زدم بگذریم... حال و روزمو میبینی اسماء همیشه شادو خندون افسردگی گرفته و نمیتونه حرف بزنه اسمایی که شاگرد اول کلاس بود و همه بهش میگفتن خانم مهندس الان افتاده گوشه ی اتاقش حتی اشک هم نمیتونه بریزه نمیدونم تقصیر کیه. مخالفت مامان یا بی معرفتی رامین یا شاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم... _ خدایا نقاشیام همه سیاه و تاریکن نمیدونم قراره آینده چه اتفاقی برای خودم و زندگیم بیوفته کمکم کن نذار از اینی که هستم بدتر بشم همونطور خوابم برد...اون شب یه خوابی دیدم که راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یه مرد جوون که چهرش مشخص نیست اومد سمت من و ازم پرسید اسم شما اسماء خانمه _ بله اسمم اسماست بعد در حالی که یه چادر مشکی دستش بود اومد سمت من و گفت بیا این یه هدیست از طرف من به تو چادر رو از دستش گرفتم و گفتم این چیه ارثیه ی حضرت زهرا - شما کی هستید چرا چهرتون مشخص نیست من یکی از اون شهدای گمنامم که چند روز پیش تشییعش کردن _ خب من چرا باید این چادرو سر کنم مگه دیشب از خدا کمک نخواستی... ✍خانم علی‌آبادی ادامه دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ چرا اما... اما نداره خیلی وقت پیشا باید ازش کمک میخواستی خیلی وقت بود منتظرت بود این چادر کمکت میکنه کمکت میکنه که گذشتتو فراموش کنی و حالت خوب بشه من و بقیه ی شهدا بخاطر حفظ حرمت این چادر جونمون رو دادیم اون پیش تو امانته مواظبش باش ... باصدای اذان صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبی داشتم بلند شدم وضو گرفتم که نماز بخونم. آخرین باری که نماز خوندم سه سال پیش بود نمازمو که خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا این حس و تجربه نکردم سر سجاده ی نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتن شدم به خوابی که دیدم فکر میکردم مامان بزرگ همیشه میگفت خوابی که قبل اذان صبح ببینی تعبیر میشه اشک تو چشام جمع شد یکدفعه بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریه کردم بلند بلند گریه میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعن بودم بخاطر رامین نیست مامان و بابا و اردالان سریع اومدن تو اتاق که ببینن چه اتفاقی افتاده. وقتی منو رو سجاده نماز درحالی که هق هق گریه میکردم دیدن خیلی خوشحال شدن. مامان اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد. اردالان و بابا هم اشک تو چشماشون جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند.... _ همه خوشحال بودن مامان که کلی نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال ادای نذراش. هر روز خونمون پر بود از آدمایی که برای کمک به مامان اومده بودن این شلوغی رو دوست نداشتم. از طرفی هم خجالت میکشیدم پیششون بشینم. هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم باورم نمیشد انقد ضعیف باشم _ باالاخره نذرو نیاز های مامان تموم شد ولی هنوز خواب من تعبیر نشده بود یعنی هنوز چادری نشده بودم نمیتونستم به مامان بگم که میخوام چادری بشم اگه ازم میپرسید چرا چی باید میگفتم. نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم _ مامان بزرگم از مکه اومده بود. مامان ازم خواست حالا که حالم بهتر شده باهاش برم خونشون. خیلی وقت بود از خونه بیرون نرفته بودم با اصرار های مامان قبول کردم مامان بزرگ وقتی منو دید کلی ذوق کردو بغلم کرد. همیشه منو از بقیه نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء برای من یه چیز دیگست. دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکه و جاهایی که رفته بود تعریف میکرد مهمونا که رفتن مامانبزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیا رو بده - بچه ها از خوشحالی نمیدونستن چیکار باید بکنن سوغاتیا رو یکی یکی داد تا رسید به من یه روسری لبنانی صورتی با یه چادر لبنانی انگار خوابم تعبیر شده بود همه با تعجب به سوغاتی من نگاه میکردن و از مامان بزرگ میپرسیدن که چرا برای اسماء چادر آوردی اسماء که چادری نیست. _ مامان بزرگ هم بهشون با اخم نگاه کرد و گفت سرتون به کار خودتون باشه(خیلی رک بود) خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولی چیزی نپرسیدم _ رفتم اتاق روسری و چادرو سر کردم یه نگاهی به آیینه انداختم چقد عوض شده بودم مامان اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد به قربون صدقه رفتن انقد شلوغ کرد همه اومدن تو اتاق. مامان بزرگم اومد منو کلی بوس کرد و گفت: برم برای نوه ی خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره منم در پاسخ به تعریف همه لبخند میزدم مامان درحالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت کاش همیشه چادر سر کنی چیزی نگفتم _ اون شب همون خواب قبلیمو دیدم صبح که بیدار شدم دلم خواست از خوابم یه تصویر بکشم.... مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یه مرد جوون که چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم. تصمیم گرفت همونو بکشم (این همون نقاشی بود که توجه سجادی رو روز خواستگاری جلب کرده بود) _ مامان میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم برای این که حال و هوام عوض بشه قبول کردم و آماده شدم از در اتاق که میخواستم بیام بیرون یاد چادرم افتادم سرش کردم. اردلان و بابا ومامان وقتی منو دیدن باتعجب نگاهم میکردن اردلان اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت اسماء آرزوم بود تو رو یه روز با چادر ببینم مواظبش باش _ منم بوسش کردم وگفتم چشم. بابا و مامان همدیگرو نگاه کردن و لبخند زدن اون روز مامان از خوشحالی هر چیزی رو که دوست داشتم و برام خرید..... ✍خانم علی‌آبادی ادامه دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
ما یار توییم اهـل تـوییم اهـل بهـشتیم هـر ڪس ڪہ تو را دوست ندارد بہ جهـنم . . . #حضور_امام_خامنہ‌ای #در_ورزشگـــــاہ_آزادی #سپاهیان_محمدرسول‌اللہﷺ #دوران_دفاع_مقدس_سال۶۶ شبتون شهدایی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh