eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
354 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
1_41284950.mp3
2.03M
🎵این پیام را جهانی کنید! 💢ماجرای نامۀ جالب دختر دانشجو، بعد از زیارت ✨ #حضرت_معصومه_س 🎥حجت الاسلام #علیرضا_پناهیان #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
📜فرازی از وصیت شهید ابراهیم رشید: 🔸در هر کاری مشغول هستید #با_دقت به آن بپردازید👌 هیچ وقت #امام‌_زمانتان و نائبش را تنها نگذارید❌ 🔹اگر هر کسی #کار خود را جدی نگیرد و ساده انگارد به نظام اسلامی و #انقلاب ضـ⚡️ــربه وارد کرده و این #گناهی نابخشودنی است. #شهید_ابراهیم_رشید🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
📜فرازی از وصیت شهید ابراهیم رشید: 🔸در هر کاری مشغول هستید #با_دقت به آن بپردازید👌 هیچ وقت #امام‌_ز
🌷 💠امام زمان(عج) نامه شهادت ابراهیم را امضا کرد 🔰شهید ابراهیم رشید، ۱۰ تیرماه📆 در منطقه سوریه به شهادت رسید🕊 معراج شهدا🌷 در دوازدهمین روز تابستان، میزبان پیکر شهید مدافع حرم بود. برادرش ابوالقاسم، اسفندماه سال ۶۲ شد و در سال ۷۳ به وطن بازگشت. 🔰مادرشان از روی پسرش، قاسم را شناخت، همان جورابی که یازده سال پیش برایش خریده بود و امروز مردی دیگر👤 از خانواده رشید می‌شود. ابراهیم که از پنج سال پیش چشمانش👁 را از دست داده است، زمانی که پسرش را شنید، گفت: "انالله و انا الیه راجعون" و مادرش در ادامه می‌گفت: که شهید🌷 گریه ندارد❌ و باید خوشحال باشیم. 🔰ابراهیم از اهالی صرم از بخش کهک (نزدیک ) است. او زاده کوچه‌ای🏘 بود که هر خانواده‌اش یک شهید🌷 دارد که می‌توان به شهدایی همچون 🔅احمد گلی، 🔅علی فصیح‌خواه، 🔅نقی، 🔅باقر و 🔅رضا نصراللهی، 🔅احمد رضوان‌لو و 🔅محمد حاج احمدی اشاره کرد. 🔰خانواده رشید ۹ پسر و یک دارد که دو پسر👥 این خانواده قاسم (شهید دفاع مقدس) و (شهید مدافع حرم) شهید شده🕊 و دو پسر دیگر این خانواده هستند. 🔰در خلال مداحی‌ها🎤 و پس از وداع خصوصی، پیکر شهید ابراهیم رشید⚰ را به میان جمع می‌آورند. به هنگام شهادت روی لباسی👕 که او پوشیده بود، نام حک شده است. پیکر را که آوردند، پس از اتمام مداحی، رویش را بازکردند تا حاضران هم با شهید رشید داشته باشد و در این لحظه متوجه کبودی گوشه چشمش و پهلوهای💔 زخمی‌اش شدیم. در تمام لحظات مراسم شهید ابراهیم رشید، روضه زهرا(س) خوانده شد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
امروز/چالدران مراسم تشییع پیکر مطهر #شهید_توحید_مستشاری و #شهید_سید_علی_اصغرزاده
رمان دختر شینا نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
رمان دختر شینا نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
✫⇠ ✫⇠ ۳ پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید. روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه ی خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.» با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمه ی اسباب بازی هم می خواهم.» پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.» ادامه دارد.. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
عاشقانه ترین فراز کمیل فَهَبْنِي يَا إِلَهِي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلاَيَ وَ رَبِّي صَبَرْتُ عَلَي عَذَابِكَ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَي فِرَاقِكَ... ای خدا و آقا و مولا و پروردگارم. بر فرض كه بر عذابت شكيبائی ورزم. ولی بر فراقت چگونه صبر كنم...!
『♡』 #ارباب_حسیـــن_جانم🌸🍃 دِلِ پُرخواهِشِ مَن را بِه حَریمَٺ وا کُن.. شَبِ جُمعِه  هَم نِشینِ مادَرَٺ زهرا کُن مَن حَرَم  لازِمَم  اَرباب، بِطَلَب  ڪَربُبَلا قَلَم وُ کاغَذَش اَزمَن، تو فَقَط اِمضا کُن #صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله  #اللهم_ارزقنا_کربلا ❤️ نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
4_5911034679120627073.mp3
5.41M
『♡』 همش دلم میگیره برا حرم، شب جمعه بیشتر ..❤️🍃 #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
غم عشقت زده آتش به دل و زندگیم عشق من گوهر نایاب کدام دریا یی #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رمان 💓عاشقانه دو مدافع🕊 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
غم عشقت زده آتش به دل و زندگیم عشق من گوهر نایاب کدام دریا یی #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رمان 💓عاش
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ مامان اجازه نداد حرف بزنم - الو - اسماء - معلوم هست کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟ چرا انقد تو بی فکری انقد بلند حرف میزد که سجادی صداشو میشنید... بلند شدم رفتم اونور تر سلام مامان جان ببخشید دستم بند بود نمیتونستم جواب بدم آنتن هم نداشتم - مگه کجایی که آنتن نداری؟ بهشت زهرا. - چی بهشت زهرا چیکار میکنی؟برداشتت بردتت اونجا چیکار؟ اومدم جواب بدم که آنتن رفت و قطع شد.... باخودم گفتم الانه که مامان نگران بشه چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت اخمام رفته بود تو هم درتلاش بودم که سجادی اومد سمتم _ چیزی شده خانم محمدی فقط آنتن رفت قطع شد فقط میترسم مامان نگران بشه گوشیشو داد بهم و گفت: - بفرمایید من آنتن دارم زنگ بزنید که مادر از نگرانی در بیان تشکر کردم و گوشیو گرفتم تصویر زمینه ی گوشی عکس یه سربازی بود که رو بازوش نوشته بود* مدافعاݧ حرم* خیلی برام جالب بود چند دقیقه داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم... خندید و گفت: چیشدزنگ نمیزنید؟ کلی خجالت کشیدم شماره ی مامان رو گرفتم سریع جواب داد: بله بفرمایید سلام مامان اسماء ام .آنتن گوشیم رفت با گوشی آقای سجادی زنگ زدم نگران نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ نذاشتم اصن حرف بزنه میترسیدم یه چیزي بگه سجادی بشنوه بد بشه گوشی سجادی رو دادم و ازش تشکر کردم سجادی بلند شد و رفت سر همون قبری که بهم نشون داده بود نشست گفت: - خانم محمدی فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتون شد اجازه بدید من یه فاتحه ای بخونم و بریم نصف گل هایی رو که خریده بود رو برداشتم با یه بطری آب و رفتم پیش سجادی روی قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحه ای خوندم سجادی تشکر کردو گفت: - نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم. بلند شدیم و رفتیم سمت ماشین در ماشین رو برام باز کرد سوار ماشین شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم تو راه پلاک همش تکوون میخورد من کنجکاوتر میشدم که بفهم چه پلاکیه. دلم میخواست از سجادی بپرسم اما روم نمیشد هنوز. سجادی باز ضبط رو روشن کرد ولی ایندفعه صدای ضبط زیاد نبود مداحی قشنگی بود... "منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین ببین که خیس شدم عرق نوکریمه این" "دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه چقد شهید دارن میارن از سوریه" اشک تو چشمای سجادی جمع شده بود. محکم فرمون رو گرفته بود داشت مستقیم به جاده نگاه میکرد برام جالب بود چند دقیقه بینمون با سکوت گذشت تا اینکه رسیدیم به داخل شهر اذان رو داشتن میگفتن جلوی مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت: با اجازتون من برم نماز بخونم زود میام پیاده شد من هم پیاده شدم و گفتم من هم میام بعد از نماز از مسجد اومدم بیرون به ماشین تکیه داده بود تا منو دید لبخند زدو گفت: قبول باشه خانم محمدی تشکر کردم و گفتم همچنین سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. جلوی یه رستوران وایساد و گفت اگه راضی باشید بریم ناهار بخوریم. گشنم بود نگفتم و رفتیم داخل رستوران و غذا خوردیم وقتی حرف میزد سعی میکرد به چشمام نگاه نکنه و این منو یکم کلافه میکرد ولی خوشم میومد از حیاییکه داشت... ✍خانم علی‌آبادی ادامه دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_هفدهم مامان اجازه نداد حرف بزنم - الو
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ تو راه برگشت به خونه بهش گفتم که هنوز خیلی از سوالای من بی جواب مونده حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلی حرف دارم واسه گفتن و اینکه شما اصلا چیزی نگفتید میخوام حرفای شما رو هم بشنوم - اگه خانواده شما اجازه بدن یه قرار دیگه هم برای فردا بزاریم با تعجب گفتم: فردا زود نیست یکم - از نظر من البته نظر شما هر چی باشه همونه گفتم باشه اجازه بدید با خانواده هماهنگ کنم میگم مامان اطلاع بدن - تشکر کرد رسیدیم جلوی در. میخواستم پیاده شم که دوباره چشمم افتاد به اون پلاک حواسم به خودم نبود سجادی متوجه حالت من شد و گفت:خانم محمدی ایشالا به موقعش میگم جریان این پلاک رو!!! به خودم اومد از خجالت داشتم آب میشدم. بدون اینکه بابت امروز تشکر کنم خدافظی کردم و رفتم کلید و انداختم درو باز کردم مامان تا متوجه شد بلند شد و اومد سمتم سلااااااام مامان جان دستش رو گذاشته بود رو کمرشو در اون حالت گفت: سلام علیکم خوش اومدی گونشو بوسیدمو گفتم مرسی اومدم برم که دستمو گرفت و گفت کجا ازدستت عصبانیم خودمو زدم به اون راه ابروهامو به نشانه ی تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانی برای چی مامان اسماء و عصبانیت شایعست باور نکن. مامانجان حرفایی میزنیا نتونست جلوی خندشو بگیره خبه خبه خودتو لوس نکن بیا تعریف کن چیشد اصن چرا رفته بودید بهشت زهرا اومدم که جواب بدم تلفن زنگ زد خالم بود. نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم...... چادرم رو درآوردم تو آیینه نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلی تغییر کرده بود به خودم لبخندی زدم و گفتم اسماء این سجادی کیه چرا داره به دلت میشینه همونطور که به آیینه نگاه میکردم اخمام رفت تو هم _ اسماء زوده مقاومت کن نکنه این هم بشه مثل رامین تو باید خیلی مواظب باشی نباید برگردی به سه سال پیش علی فرق داره نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش... خندم گرفت ...ههه علی همون سجادی خوبه زیادی خودمونی شدم در هر حال زود بود برای قضاوت هنوز جلوی آیینه بودم که مامان در اتاقو باز کرد - کجا فرار کردی خندم گرفت فرار کجا بود مادر من اومدم لباسامو عوض کنم - خوب پس چرا عوض نکردی هنوز داشتم تو آیینه با خودم اختلاط میکردم مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: - بسم الله خل شدی دختر خندیدم و گفتم بووووودم راستی مامان آقای سجادی گفت که قرار بعدیمون اگه شما اجازه بدید برای فردا باشه - فرداچه خبره اسماء نمیدونم مامان عجله داره - برای چی مثال عجله داره دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب مامان برای من دیگه مامان با گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد و گفت:بنده خدا آخه خبر نداره دختر ما خله تو آیینه با خودش حرف میزنه إ مامااااااااااان... در حالی که میخندید و از اتاق میرفت بیرون گفت :باشه با بابات حرف میزنم - راستی اسماء اردالان داره میاد. از اتاق دوییدم بیرون با ذوق گفتم کی داداش کچلم میاااااد - فردا خبر داره از قضیه خواستگاری _ معلومه که داره پسر بزرگمه هااا تازه خیلی هم تعجب کرد که تو باالخره بعد از مدت ها اجازه دادی یه خواستگار بیاد برای همین از پادگان مرخصی گرفته که بیاد ببینتش دستمو گذاشتم رو کمرمو گفتم: آره تو از اولم اردالان رو بیشتر دوست داشتی بعد باحالت قهر رفتم اتاق مامان نیومد دنبالم خندم گرفته بود از این همه توجه مامان نسبت به قهر من، اصلا انگار نه انگار خسته بودم خوابیدم باصدای اذان مغرب بیدار شدم اتاقم بوی گل یاس پخش شده بود... ✍خانم علی‌آبادی ادامه دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh