کربلا از زمان و مکان بیرون است و اگر تو میخواهی که به کربلا برسی،
باید از خود و بستگیهایش،
از سنگینیها و ماندنها گذر کنی
و از زمان و مکان و مقتضیات آنها فراتر روی و غل و زنجیر جاذبههای دنیایی را از پای ارادهات بگشایی
و هجرت کنی.
حب حسین در دلی که خود پرست است بیدار نمیشود.
#سید_مرتضی_آوینی
#محرم #امام_حسین
🌴🥀🌴🥀🌴
662_46940951457370.mp3
12.66M
🎙مداحی
#مداحی_لری
چه بِگوم زِ داغِ زینب
زِ پرستاری یتیمون
غم بی بِراری سخته
مِن ای شام غریبون
#استاد_شمسعلی_یوسفی
از پیرغلامان هیئت حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام شهر آبژدان_اندیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 روزهای شلوغ ادارات گذرنامه
🔺زائران اربعین هر چه زودتر برای دریافت گذرنامههای خود اقدام کنند.
#امام_حسین
#زائر_یار
#اربعین
#رمان
#زیبای
#مهر_مهتاب
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهاردهم
با اين فكرها شير شدم و با سرعت به طرف آشپزخانه رفتم . در باز كردم و گفتم :
- چه خبره ؟ چرا اينقدر داد و بيداد مي كنيد ؟
مادرم مثل ببر زخمي به طرفم برگشت . صورت سفيدش از شدت خشم قرمز و چشمانش از حدقه در آمده بود. موهاي اطراف صورتش پريشان بود. با ديدنم گفت :
- چه خبره ؟ يعني تو نمي دوني ؟ همه اين آتيش ها از گور تو بلند مي شه دختره چشم سفيد !
پدرم ساكت به من خيره شده بود. از عصبانيت مي لرزيدم :
- بس كنيد بس كنيد اينقدر پشت سر كسي كه نمي شناسيد حرف نزنيد . مگه حالا چي شده كه داد مي زنيد. مگه من دختر شاهم كه خواستگارام بايد دست چين شده باشند.
مادرم فوري جيغ كشيد : صداتو ببر مهتاب ! رفته دانشگاه به جاي اينكه تربيت ياد بگيره بي تربيت شده ! حالا چي شده اينقدر سنگ اين پسره ريقو رو به سينه مي زني ؟
با حرص گفتم : چون وقتي كه امثال ما سوراخ موش مي خريدن يك ميليون اين پسره ريقو و مردني سنگ شما رو به سينه مي زد فهميديد؟
چشمان پدر و مادرم گشاد شده به من خيره ماند. بدون حرف اضافه لباس پوشيدم و از خانه بيرون آمدم. سر كلاس با ديدن ليلا كه اخم هايش در هم بود خنده ام گرفت. حالا هر دو يك موقعيت داشتيم. شادي هنوز پايش ورم داشت و نمي توانست به دانشگاه بيايد. ليلا وقتي به لب و لوچه آويزانم نگاه كرد پرسيد :
- چيه ؟ تو ديگه چته ؟
دستم را تكان دادم : همون بدبختي تو رو دارم!
ليلا فوري پرسيد : حسين با پدرت صحبت كرد؟
سرم را تكان دادم . ليلا با خنده گفت : واي دلم بهت مي سوزه حالا حالا ها بايد جنگ و دعوا داشته باشي .تازه بعيد مي دونم موفق بشي .
با حرص گفتم : به كوري چشم تو برات كارت مي فرستم. بعد از كلاس لخ لخ كنان از در دانشگاه بيرون مي آمدم كه چشمم به حسين افتاد. گوشه اي منتظر ايستاده بود. با ديدنم جلو آمد و سلام كرد. ليلا جوابش را داد و رو به من گفت : خوب من بايد برم فردا مي بينمت .
حسين منتظر ماند تا ليلا كمي دور شود. بعد گفت : چي شد ؟ پدرت حرفي نزد ؟
با عصبانيت گفتم : چي شد ؟! هيچي ! از ديروز هردوشون دارن سرم داد و فرياد مي كشن. همش تقصر توي ديوونه است!
حسين دلجویانه گفت : الهي من بميرم كه برات اين همه مشكل درست كردم. اما منو هم درك كن از اين وضع خسته شدم.
نگاهش كردم . چشمان درشتش معصومانه نگاهم مي كرد. آهسته گفتم :
- خوب حالا بايد چه كار كنيم ؟
حسين قلم و كاغذي از جيبش در آورد : آدرس شركت پدر تو بده مي خوام برم اونجا رو در رو باهاش صحبت كنم. بايد همه چيز رو بهش بگم.
با ترس گفتم : چي مي خواي بگي ؟ تو رو خدا بذار يك چند وقتي بگذره بعد اصلا شايد خودش بهت وقت بده بياي صحبت كني ...
حسين سري تكان داد و گفت : نه مهتاب اين موضوع بايد زودتر روشن بشه . من كه دزدي و هيزي نكردم كه بترسم. مي خوام تكليف يكسره بشه يا اينطرفي يا اونطرفي!
با دودلي پرسيدم : اگه بگه نه اونوقت منو ول مي كني ؟...
حسين لحظه اي حرفي نزد بعد مصمم گفت : انقدر مي رم و مي آم كه بگه آره خيالت راحت باشه . من تو رو از دست نمي دم.
بعد آدرس را نوشت و رفت. با اضطراب و هيجان به خانه برگشتم. همه جا ساكت بود و انگار كسي خانه نبود.
روي تخت نشستم و سعي كردم درس بخوانم. دلم مثل سير و سركه مي جوشيد و اصلا نمي توانستم تمركز كنم. ساعت هم انگار با من لج كرده بود. مثل يك لاك پشت فس فس مي كرد. و جلو مي رفت. هوا تاريك شد بي آنكه من از جايم تكان خورده باشم. تقريبا هر يك ربع به خانه حسين زنگ مي زدم. اما خبري نبود. عاقبت سر و صداي در بلند شد . قلبم در سينه مي كوبيد و دست و پايم مي لرزيد . پدرم به محض ورود صدايم كرد:
- مهتاب مهتاب كجايي ؟
فوري از جا بلند شدم و بيرون رفتم : سلام من اينجا هستم.
پدرم با خستگي نگاهي كرد و گفت : عليك سلام مادرت كجاست ؟
شانه اي بالا انداختم: نمي دانم وقتي من آمدم خانه نبود.
پدرم خودش را روي مبل انداخت : حتما قهر كرده رفته خونه برادرش ! ببين ما رو تو چه هچلي انداختي .
بعد چايي كه جلويش گذاشته بودم برداشت و ادامه داد :
- امروز دوباره اين پسره پيداش شد. نمي دونم آدرس شركت منو از كجا آورده حتما سهيل بهش داده به هر حال آمد. نشستيم و با هم صحبت كرديم. مي گفت خيلي وقته كه تصميمش رو گرفته و هر بار تو مانعش شدي ... آره ؟
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ️لحظه ی شهادت شهید سرلشکر عباس دوران خلبان افسانه ای نیروی هوایی ارتش
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
Hossein Taheri - Salam Arbabam (128).mp3
23.88M
داری حسین اربعین برو بیا..🚶🏻♂
.
.
.
.