eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
ما زنـده‌ایم ... به عشق شهادت در رکابت در صبح ظهور با تو بودن عشق است #یامهدی‌ادرکنی🌸🍃 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃 #میلاد_منجی‌عالم‌بشریت_مبارک‌🌸🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
یا ابا صالح المهدی ادرکنی 🌕💔🌕یا 🌕💔🌕رب 🌕💔🌕الحسین 🌕💔🌕بحق 🌕💔🌕الحسینِ 🌕💔🌕اشف 🌕💔🌕الصدر 🌕💔🌕الحسین 🌕💔🌕بظهور 🌕💔🌕الحجه 🌕💔🌕اللهم 🌕💔🌕عجل 🌕💔🌕لولیک 🌕💔🌕الفرج ‌ نیمه شعبان مبارک ماروهم دعا کنید🙏🙏🙏🌹🌹🌺🌺💞 ‌نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
سحر شرمنده از روی تو گردید مشامش سرخوش از بوی تو گردید چنان با شوق جان دادی که حتی #شهادت، آفرین گوی تو گردید... فرازی از فرمایشات شهید درباره سردار شهید مهدی باکری: "آقامهدی در عین حال که فرماندهی دلسوز و عاطفی بود، در عین حال یک مدیر خوب و واقع‌بین بود. آقامهدی در همه جبهه‌ها حساس بود برای نیروهایش، همانقدر که برای رسیدن غذا برای نیروها حساس بود، برای حفظ جان نیروهایش هم حساس بود.... کمتر دیده شد که نفری به این وسعت در همه ابعاد نگران نیروهایش باشد.... همیشه نظر خودش را می گفت اما همیشه از مافوقش اطاعت می کرد. جایی که مورد بحث بود، این که باید می نشست و بررسی می کرد، این کار را می کرد و جایی که اگر فرمانده خودش می گفت برو بمیر، من معتقد بودم آقامهدی می رفت و زنده برنمی‌گشت..." #سردار_شهید_مصطفی_الموسوی (نفر اول از سمت چپ) نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - معرفی امام زمان عج توسط امام حسن عسکری - حجت الاسلام رفیعی.mp3
929.6K
♨️معرفی امام زمان(عج) توسط امام حسن عسکری(ع) 👌#سخنرانی بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام #رفیعی 📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید. #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #ولادت_امام_مهدی_عج_مبارک نشرمعارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh ══💝══════ ✾ ✾ ✾
🌷فرمان حضرت امام درباره ترك خدمت سربازي ارتش شاهنشاهي كه پخش شد، 📰عباس كه سرباز چهارده ماه بود، از پادگان جيم شد و رفت قاطي تظاهرات و تجمعات مردم.😇 🌷 به كه نمي‌توانست برگردد چون در يك شهر كوچك سريع شناسايي و دستگير مي‌شد.😰 چند ماه باقي مانده را در تهران سر كرد. خواهرش ساكن پايتخت بود و او زياد غريبي نمي‌كرد. كه پيروز شد✌️ برگشت سر خانه و زندگي پدرش‌اش. اما عباس ديگر خيلي فرق كرده بود، حتي هم متفاوت از گذشته بود😳 🌷 و ريش تازه سياه و نرم، صورت آفتاب ☀️سوخته و بر و روي جذاب، و تحسين‌برانگيز را هم به صفات هميشگي‌اش اضافه كرده بود👌 و در اعمال و رفتارش هم ديگر آن آرامش به چشم نمي‌خورد و مادر حيران مانده بود كه چطور عباسش در عرض چند ماه اين طور عوض شده است.😍 همه مي‌گفتند:‌ ماشاء الله پسر كربلايي يلي شده ... 🌷 📎سالروز ولادت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
در من همیشه بهار است! دوست داشتنت مدام در دلم می شکفد... #شهید_عباس_کریمی🌷 #سالروز_ولادت نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
روزتان مبارک بزرگ مردان ایران... سربازان گمنام آقا... حافظان امنیت و پشتوانه اقتدار ملی ایران🌹 نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
در این ظلماتِ دنیا ، راه و بیراهِ ما را ، چراغ هدایت هستید کاش لحظه ای رها نگردد ، دست‌مان از این حَبلُ‌المَتین... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برگزاری آیین جشن تکلیف دانش آموزان مدرسه دخترانه طیبه شهر سردشت زیدون با حضور امام جمعه محترم بخش زیدون در سالن اجتماعات اداره آموزش و پرورش منطقه زیدون http://eitaa.com/joinchat/2538668050Cf6cc334d85 نشر معارف شهدا در ایتا
۳۱۳بسته #جانماز #تسبیح #مهر #عهدنامه_شهدا #ارسالی از خادم شهدا ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @zakhmiyan_eshgh ╚═ ⚘════🌸 ═╝
این هدایا با ڪمڪهای شما عزیزان و همت خادمین شما تهیه و آماده شده تا فردا در بهشت زهرای تهران ودرڪنار #مزارسردارگمنامون به دوستدارانش تقدیم بشه✨❤️ ازهمه دوستانی ڪه ساڪن تهران و اطرافش هستن و یا ڪسانی ڪه میتونن به تهران بیان دعوت میشه در این مراسم باشڪوه شرڪت ڪنن تا با خواست خدا این هدایا قسمتشون بشه❤️😊 🌺🍃از همه کسانی که در برگزاری مراسم #نیمه_شعبان و سالروز #تولدشهیدابراهیم_هادی کمک کردن تشکر میکنیم ان شاءالله آقاامام زمان(عج) آمین گوی دعاهایتان باشند 🌺🍃 #کانال_زخمیان_عشق #ارسالی از خادمین شهدا ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @zakhmiyan_eshgh ╚═ ⚘════🌸 ═╝
دوستان و بزرگواران عزیز 🍬بـــیــــ20ــست هــزارشڪلات 🍬تهیه شده... شکلات امشب در بین مسیر قم-جمڪران توسط خادمین بزرگوار در حال توضیع میباشد🌺🍃 و 6هزار شکلات و بسته جانماز هم امروزدر بهشت زهرای تهران ودرڪنار به دوستدارانش تقدیم میشه🌺🍃 ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @zakhmiyan_eshgh ╚═ ⚘════🌸 ═╝
سلام همراهان و یاران همیشگی که حضورسبز شما باعث قوت قلب ماست❤️ بایاری خدا و عنایت شهدا به ویژه علمدار کمیل و کمکهای بی دریغ شما عزیزان تونستیم هدایایی ناقابل اما باارزش رو تهیه کنیم تا امروز در یک قرار شهدایی تقدیم عزیزانی بشه که به دیدار معشوق میان😊 هدایایی که تهیه شده حاوی ۳۱۳بسته ╔═ 🌸════⚘ ═╗ @zakhmiyan_eshgh ╚═ ⚘════🌸 ═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#روایٺــ_عِـشق ✒️ 💢مـادر شهید: رفتارش در منزل خیلی خوب بود . صبور و خوش اخلاق در برخورد با من و پدرش و بچه ها بود . واقعاً حوصله به خرج می داد. خیلی مقید بود که در هر کاری رضایت من و پدرش را جلب کند. 💢هر کس یک بار با او برخورد می کرد ، شیفته اش می شد. همیشه چهره اش متبسّم بود. به ندرت کسی عصبانیت ایشان را می دید رفتارش گرم و صمیمی بود..خیلی مقید به صله ارحام بود . سعی می کرد همیشه به نزدیکان سربزند و از حالشان باخبر باشد. #شهید_محمدحسین_مختاری🌷 #سالروز_ولادت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💢 باحڪم فرماندهی ڪل قوا سردار #حسین_سلامی به درجهٔ سرلشگری ارتقا و به #فرماندهی_ڪل_سپاه_پاسداران منصوب شدند ... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁ ﷽ ❁ یه قول بدیم! یه قول صادقانه به ღــدا.... که این نیمه شعبان گناه نکنیم دل صاحب زمان رو خون نکنیم جشن بگیریم اما پیش آقا رو سیاه نشیم.... 🌸 اَلَّلهُمَّ عَجِّل لِوَلیِڪــَ الفَرَج 🌸
خاطرات و زندگی نامه #شهید_مصطفی_چمران نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه #شهید_مصطفی_چمران نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 بہ روایت غاده جابر قسمت:9⃣2⃣ 🍃می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است .تو به ملکیت توجه می کنی . من مال خدا هستم ،همه این وجود مال خدا هست .برایش نوشتم:کاش یکدفعه پیر بشوی من منتظر پیرشدنت هستم که نه کلاشینکف تورا از من بگیرد و نه جنگ .و او جواب داد که: این خودخواهی است .اما من خودخواهی تورا دوست دارم . این فطری است . اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمی کنی ؟ من تورا می خواهم محکم مثل یک کوه ،سیال و وسیع مثل یک دریا ابدیت، تو می گویی ملک ؟ ملکیت ؟تو بالاتر از ملکی .من از شما انتظار بیشتر دارم . من می بینم در وجود تو کمال و جلال و جمال را .تو باید در این خط الهی راه بروی . تو روحی ، تو باید به معراج بروی ، تو باید پرواز کنی .چطور تصور کنم افتادی در زندان شب.تو طائر قدسی .می توانی از فراز همه حاجز ها عبور کنی . می توانی در تاریکی پرواز کنی 🍃هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد ، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم ،نمی خواستم شهید بشود.آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند.گفته بود روز بعد برمی گردد . عصر بود و من در ستاد نشسته بودم ، در اتاق عملیات.آن جا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آن جا نمی آمد ولی ناگهان در اتاق باز شد ،من ترسیدم ، فکر کردم چه کسی است ، که مصطفی وارد شد .تعجب کردم ، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد ،گفت: مثل این که خوشحال نشدی دیدی من برگشتم ؟ من امشب برای شما بر گشتم . 🍃گفتم: نه مصطفی ! تو هیچ وقت برای من برنگشتی .برای کارت آمدی . مصطفی با همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما . از احمد سعیدی بپرس .من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم ، هواپیما نبود .تو می دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده ام ، ولی امشب اصرار داشتم برگردم ،با هواپیمای خصوصی آمدم که این جا باشم .من خیلی حالم منقلب بود.گفتم: مصطفی من عصرکه داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که می خواهم فریاد بزنم .خیلی گرفته بودم .احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم ، باز نمی توانم خودم را خالی کنم .مصطفی گوش می داد .گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می آمدی نمی توانستی مرا تسلی دهی.او خندید وگفت :تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداوند است. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#رمان #بانوی_پاک_ من دریــــا ڪمڪ ڪݧ تا بیابم ساحلم را اینــجا گرفـــتہ عقــــده ها راه دلــــــم را..... #کانال_زخمیان_عشق نشرمعارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh http://eitaa.com/joinchat/336265218Cc90fa2ed85
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #بانوی_پاک_ من دریــــا ڪمڪ ڪݧ تا بیابم ساحلم را اینــجا گرفـــتہ عقــــده ها راه دلــــ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 با دایی یکم از این در و اون در حرف زدیم تا لیدا رفت حاضر شد و اومد. نگاهم به دایی بود اما حواسم به لیدا که به مامانش گفت:مامان،زهرا کارتون داره. زن دایی ازم خداحافظی کرد و رفت تو خونه. وای زهرا توروخدا بیا فقط ببینمت لعنتی. این دل تنگم داره نصفه میشه از نبودنت. انقدر خودتو ازم مخفی نکن من به دیدنتم راضیم. اه کارن خجالت بکش اون خواهر زنته نه عشقت که اینطوری دربارش فکر می‌کنی. خیلی زود دست لیدا رو گرفتم و رفتیم. تو راه خیلی ساکت بود. پرسیدم:خانممون چرا ساکته؟ _از دست زهرا ناراحتم. آره همینه موضوعی که میخواستم بحث رو بکشونم بهش. _چرا؟چیشده؟ _نمیدونم چه مرگشه هرموقع تو میای می‌ره تو اتاقش مثل موش قایم میشه.هرچی بهش میگم زشته بیا بیرون میگه نه راحت ترم اینجوری حوصله چادر سر کردن ندارم. خب بگو دختر حسابی تو که تنبلیت میشه چادرسرت کنی پس چرا میندازی رو سرت؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا چرا ناراحتی؟ _عه آخه زشته عزیزمن.تو با خودت نمیگی این دختره چرا انقدر خودشو میگیره و نمیاد بیرون موقعی که من میام؟ راستش آره لیدا کنم محتاج یک بار نگاهشم بخدا اما نمیتونم حرفی بزنم. چون اولین کسی که متهم میشه خود منم. _بیخیال عزیزمن.فکرشو نکن. دیگه تا خونه حرفی نزدیم.شبم بدون شام خوابیدم.اینجوری راحت تر بودم. تقریبا دوماه گذشت و من برای دیدن زهرا هی باید میرفتم دم دانشگاهشون تا یک ثانیه نگاهش کنم.چند بار دیگه هم با همون پسره دیدمش که بدتر اعصابم خورد شد و سر لیدای بیچاره خالی کردم. یک بارم پسره با یک دختری دیگه اومد پیش زهرا و براش دسته گل آورد. کاش میدونستم اون دسته گلو تو سرش خراب کنم عوضی. هربار که عصبی میشدم از دست زهرا و پسره نکبت،سر لیدا یا کارمندای شرکت خالی میکردم اونام طفلیا صداشون درنمیومد مخصوصا لیدا. منو خیلی دوست داشت وصبوری میکرد. منم تاجایی که می‌تونستم بهش احترام میگذاشتم و خوب باهاش رفتار میکردم.یک روز که همه خونه مادرجون دعوت بودیم سر میز شام،لیدا یکهو حالش بدشد و دوید طرف دستشویی. اون شب بازم زهرا نبود و درس رو بهونه کرده بود. رفتم پیش لیدا،بقیه هم نگران شدن و اومدن. _چرا اومدین چیزی نشده که خوبم. مادرجون رفت جلو و آروم لپشو بوسید. _قربون نوم و بچه خوشگلش بشم؟ 🍃 🇮🇷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #بانوی_پاک_من 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو _نوه چیه مادرجون؟ زندایی با ذوق گفت:مبارکه دخترم. لیدا با عصبانیت گفت:چی میگین شماها؟من هنوز خودم بچه ام.اینا برای استرسه مگه نه کارن؟ دستمو به کمرش گرفتم و گفتم:آره عزیزم حالت خوبه؟ اروم سرشو تکون داد و به سینه ام تکیه داد. بقیه ازمون دور شدن. روی موهاشو بوسیدم و گفتم:چیزی نیست نگران نشو فردا میریم دکتر. کمی که حالش بهتر شد بردمش بیرون پیش بقیه‌. یکم که نشستیم لیدا گفت خسته ام منم بااجازه جمع بلندشدم و حاضر شدم تابریم خونه. تو ماشین هیچ‌حرفی بینمون زده نشد.فقط سکوت بود و سکوت. خیلی سردرد بودم و فکرای تو سرم بهمم ریخته بود. دلم میخواست زودتر برسیم خونه تابخوابم. ندیدن زهرا،فکر بچه دار شدنم،کارای شرکت...همه و همه دست به یکی کرده بودن عذابم بدن. تا رسیدیم خونه لیدا سریع رفت تو اتاق و خوابید منم یکم تلوزیون دیدم و بعد رفتم خوابیدم. اما چه خوابی!؟ همون خوابی که چند وقت پیش دیده بودم رو دیدم. همون خانم بچه به بغل و مرد اسب سوار.نمیدونستم کی بودن‌.صورتشون پر نور بود و هیچی مشخص نبود. از خواب که بیدارشدم صدای اذان مسجد محله میومد.دلم خیلی گرفت.لیدا اروم خوابیده بود اما من... دیگه خواب به چشمام نیومد تا ساعت کارم. بدون صبحانه مثل هرروز از خونه زدم بیرون و خودمو رسوندم به شرکت. تا ظهر درگیر کار بودم اونقدری که فراموش کردم باید لیدا رو ببرم دکتر. خودش آخر وقت کاریم زنگ زد و گفت:کارن قرار بود بریم دکتر.من از صبح حالت تهوع دارم. انگار آب سردی رو تنم ریختن.وای خدا خودت رحم کن،لطفا اون چیزی نباشه که فکرش ازدیشب داره آزارم میده. _باشه میام عصر بریم. ظهر زودتر کارمو تموم کردم و رفتم خونه،لیدا رو برداشتم رفتیم دکتر. بعد از گرفتن آزمایش و مشخص شده جوابش داشت سرم گیج میرفت تو آزمایشگاه. من؟بچه؟اونم درست چند ماه بعد ازدواج؟ لیدا هم دست کمی از من نداشت جفتمون دمق بودیم. من از لیدا توانایی ندیدم که بتونه بچه داری کنه.یعنی میتونه بچمو بزرگ کنه و درست تربیتش کنه؟یعنی من میتونم‌پدرخوبی باشم براش؟ این سوالا تا شب تو سرم چرخ میزد. به لیدا گفتم فعلا به کسی چیزی نگه تا موقعیتش پیش بیاد و جفتمون بتونیم بااین قضیه کنار بیایم. لیدا همش حواسش به رفت و اومدا و خورد و خوراکش بود که زیاد یا کم نشه‌. میگفت نمیخوام هیکلم بهم بریزه. هوف اون به فکر چیه من به فکر چیم؟! من احمق به فکر این بودم که حالا که مطمئنم یک حسی به زهرا دارم با این زندگی و بچه ای که قراره بیاد باید چیکارکنم؟ چجوری بچه ای رو بزرگ کنم که به مادرش جز احساس مسئولیت چیزی ندارم؟ چجوری تو روی بچه ام نگاه کنم و بگم زهرا خالته؟ ندیدن زهرا و دلتنگیشم تیشه میزد به ریشه این رابطه. خیلی حالم داغون بود و حلال مشکلاتمو هم نمیدونستم. کاش میشد زمان برگرده عقب و من عجولانه تصمیم به ازدواج نگیرم. میدونستم زهرا با اون پسره دوسته و به من فکرم نمیکنه اما چه کنم که این دلم حرف حساب حالیش نیست؟ هرچند دوستی زهرا با یک پسر هم خارج از تصورات من نسبت به اون بود.نمیتونست دوستی درکار باشه.شاید یک عشق پنهانه..شایدم نامزد.. اه چی میگی کارن؟اگه نامزد بودن تو خبر داشتی. 🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh