این شهید بزرگوار رو میشناسید؟
#شهید_عبدالعلی_مزاری
از بزرگترین و دلیرترین #هزاره های تاریخ افغانستان.
تو این روزهای افغانستان دوست و دشمن بیشتر جای خالیش رو حس می کنند.
پ.ن:تاریخ افغانستان رو بخونید.
پ.ن2:افغانستان پاره تن ایران است و باید به دامن وطن برگردد.
@zamir_elyas
هی سعی میکنم که تو را کیمیا کنم
هی دستهای مسگر من درد میکند...
#نجمه_زارع
پیشنهاد دوستانه:شعرهای مرحوم "نجمه زارع" رو حتما بخونید.
@zamir_elyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و روز این روزهای ما...😏
@zamir_elyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوره فشرده موسیقی کلاسیک اروپایی در 3 دقیقه😁
اگر :
🔸بتهوون
🔸شوپن
🔸برامس
🔸باخ
🔸موتزارت
قطعه "happy birthday " رو مینواختن.😂
نوازنده:نیکول پسس
پ.ن:برای شناخت تمدن غرب(اروپاشون) موسیقی کلاسیک رو مطالعه و تحلیل کنید.
@zamir_elyas
ای خانه ات آباد خراباتت کـو
ای چشمه ی نور انشعاباتت کو
در شهر نشانه ای ز تبلیغ تو نیست
ای عشق ستاد انتخاباتت کو؟
مهدی جهاندار
@zamir_elyas
خواب نما_قسمت اول
پام رو که از لبه آسفالت بلند کردم و گذاشتم رو سنگریزه ها انگار وارد یه دنیای دیکه ای شدم.از یه راه کوچیک به سمت پایین دره سرازیر شدم.صدای آب رودخونه که اون پایین داشت حرکت می کرد تشویقم میکرد که تندتر برم.شیب دره باعث شده بود بدنم کمی کج بشه و سنگینی وسایل همراهم رو بیشتر حس کنم.یه لحظه به این فکر کردم که چرا تنها اومدم و همون موقع بود که بوی آب رودخونه به مشامم رسید و تنهایی رو یادم رفت.
چند دقیقه بعد کنار رودخونه بودم.وسایلم رو کنار یه تخته سنگ گذاشتم و رفتم کنار آب ایستادم.سریع کتونی هام رو دراوردم و پاهام رو گذاشتم تو آب.خنکی آب وجودم رو آروم کرد و نوازش جریانهای آب داشت منو دیوانه میکرد.انگار پاهای من نظم جریان آب رو به هم ریخته بود و رگه های آب باید از کنار قوزک پام یه دور اضافه میزدن تا برگردن به مسیر خودشون.
بعد چند دقیقه بلند شدم و با همون پاهای خیس کتونیم رو پوشیدم و شروع کردم کمی چوب جمع کردم.چوبهارو تو سایزهای مختلف جمع می کردم تا آتش رو راحت تر روشن کنم.موقع جمع کردن چوبها یه آواز خاصی میخوندم که راستش یادم نمیاد چی بود.ولی یه آهنگی شبیه نواهای کلیسایی داشت.
چوبهارو ریختم کنار یه قلوه سنگ نسبتا بزرگ و مثل سرخپوستها شروع کردم چیدن ساختمون چوبی که قرار بود چند دقیقه دیگه بسوزونمش.آتیش که روشن شد همون اول کار بوی دود تا عمق وجودم رخنه کرد و یه حسی بهم دست داد که راستش نمی تونم توصیفش کنم.
کمی بعد صدای چک چک چوبهایی که میسوختن مثل ساعت تو ذهنم افتاد.وسایلم رو باز کردم و توری فلزی همه کاره ام رو گذاشتم رو آتیش.چند دقیقه بعد تیکه های مرغ رو که آماده کرده بودم گذاشتم روی توری. تا گذاشتمشون فس صداشون درومد.رفتم کنار رودخونه منتظر نشستم.حالا فضا یه خورده عجیب شده بود.
صدای رودخونه،صدای زوزه باد،صدای فس و فس آتیش وقتی چربی غذا روش میفتاد،صدای غورباغه ها،صدای یه کلاغ که با فاصله زیاد داشت غار غار می کرد،صدای پرنده های دیکه...چقدر این طبیعت صدا داشت.ترکیب این صداها با بوی رودخونه،بوی دود آتیش،بوی پختن کباب بوی گلها و علف ها ،مخصوصا بوی شکوفه های درخت سنجدی که همیشه دوستش داشتم و بهش تکیه می دادم و بوی پونه های کنار آب...اتمسفر جالبی رو برام درست کرده بود.
چند ساعت بعد وقتی غذام رو خورده بودم تصمیم گرفتم یه چرتی بزنم.همه چیز رو فراهم کردم.جای خوابم هم آماده کردم.قبل از اینکه برم بخوابم یه لیوان دیگه از اون چای آتیشی که دم کرده بودم خوردم.بلند شدم برم بخوابم،که از خواب پریدم!
من داشتم خواب میدیدم...
وقتی بلند شدم تا چند ثانیه نمی دونستم کجام.تنها چیزی که کاملا درک میکردم این بود که خیلی تشنمه.کم کم دیوارهای اتاقم رو شناختم و نهایتا فهمیدم که کدوم وری خوابیدم.بلند شدم و رفتم سمت در.از در که چرخیدم بیرون صاف رفتم سمت یخچال.در یخچال رو باز کردم و پارچ آب رو سر کشیدم.خیلی تشنم بود ولی آب پارچ بیش از حد سرد بود و کمی اذیتم کرد.تصمیمم این بود که بی درنگ برم بخوابم.رفتم سمت اتاق تا خواستم بدنم رو پرت کنم رو تخت از خواب پریدم!
من داشتم خواب میدیدم...
بیدار که شدم دیدم نزدیک غروبه و هوا کمی هم سرد شده.آتیشی که کنار رودخونه روشن کرده بودم حالا فقط یه ذره خاکستر ازش مونده بود.باز هم احتیاطا کمی آب روش ریختم.موقعی که داشتم آب میریختم یاد حرف عوام افتادم که آب روی آتش بریزی اجنه ناراحت میشن و...آدم ترسویی نبودم اما وسط یه دره خلوت،تک و تنها و دم غروب،شاید ته دلم ترسی ایجاد شد که باعث شد تندتر وسایلم رو جمع کنم.کوله ام رو انداختم رو دوشم و آروم آروم از همون راهی که اومده بودم برگشتم سمت جاده.
به ماشین که رسیدم هوا کاملا تاریک شده بود. یه لحظه یه ترس و کلافگی عجیبی وجودم رو گرفت.سوییچ رو جا گذاستم؟تو این تاریکی محاله بتونم پیداش کنم.نه!اینهاش ثو جیب بغل کوله است.
نشستم تو ماشین.صدای روکش چرم صندلی ماشین هیچوقت اینقدر برام دلچسب نبود.روشن کردم و رفتم سمت شهر.کمی که رفتم احساس کردم خیلی خوابم میاد.نیمه خواب شده بودم.تصمیم گرفتم بگیرم بغل و کمی بخوابم.کنار یه ساختمون بزرگ خدمات رفاهی جاده ای پارک کردم.پیاده شدم تا قبل خواب یه سیگار بکشم.سیگار رو روشن کردم و گذاشتم کنار لبم.کام اول رو که گرفتم یه لحظه به این فکر کردم که من که اصلا سیگاری نیستم!داشتم به همین فکر میکردم که ازخواب پریدم!
من داشتم خواب میدیدم...
ادامه دارد
#الیاس_شعبانی
#داستان_کوتاه
@zamir_elyas
خواب نما_قسمت دوم
(قبل از خوندن این قسمت حتما قسمت قبل رو مرور کنید)
من داشتم خواب میدیدم...
از خواب که پاشدم صدای اذان صبح از یه جای دور میومد.بلند شدم رو تخت نشستم.عجیبه که هنوز تشنم بود و دماغم انگار بوی دود میداد.رفتم آشپزخونه که وضو بگیرم.تا رفتم تو آشپزخونه صحنه ای رو دیدم که از تعجب میخکوب شدم.یه خانمی داشت تو آشپزخونه خونه من به یه بچه آب میداد.تا منو دید با کلی خواب آلودگی سلام کرد.اون بچه هم گفت سلام بابا!داشتم به این فکر می کردم که من که مجردم و تو این خونه تنهازندگی میکنم.پس اینا کی هستن؟تو همین فکر بودم که یه هو یه صدای وحشتناک بوق پیچید تو مغزم و از خواب پریدم.
من داشتم خواب میدیدم...
پشت فرمون ماشین در راه برگشت از طبیعت گردی خوابم برده بود.بیدار شدم و تو کمتر از چند صدم ثانیه محکم با ماشین کوبیده شدم به یک کامیون قدیمی بدریخت و فرسوده.همه چیز به هم ریخت.من لای آهنهای ماشین گیر کرده بودم.همه چیز بهم فشار میاورد.تا حالا هیچوقت اینقدر از چرم روکش صندلیم اذیت نشده بودم.یه نفر اومد بالای سرم و بهم نگاه کرد.با ترس و اضطراب گفت بدبخت شدم! این مُرده!
من حتی یک سانت هم نمی تونستم تکون بخورم.چند دقیقه طول کشید تا یه عده اومدن و من رو با زحمت از لابه لای آهنهای ماشین دراوردن.من رو گذاشتن تو یه کیف سیاه بزرگ و گذاشتنم تو آمبولانس.چند دیقه همونجا بودم نور سقف آمبولانس صاف میخورد تو چشمم و اذیتم می کرد.ولی حال نداشتم بلند شم خاموشش کنم.
چند دیقه بعد یه نفر دیگه اومد که بقیه بهش میگفتن دکتر!دکتر دستش رو گذاشت روی گردنم و چند ثانیه نگه داشت.بعد چند ثانیه یه چراغ قوه رو صاف گرفت رو چشمم که خیلی اذیتم کرد و بعدش زیپ اون کیف رو تا بالای بالا کشید.دیگه نور بالای آمبولانس اذیتم نمی کرد و راحت خوابیدم.بعد یه مدتی که نمی دونم چقدر بود بلند شدم.
من داشتم خواب میدیدم...
از رو تخت بلند شدم و دیدم صبح شده.چشمام یه طوری شده بود که درست نمی دیدم.خواستم برم صورتم رو بشورم که دیدم دخترم اومد گفت بابا بلند شدی!ما حاضریم شما هم حاضر شو بریم!با تعجب گفتم کجا؟گفت مگه قرار نبود امروز بریم گردش.گفتم آها باشه.
نیم ساعتی طول کشید تا حاضر شدم.مثل هر روز صبحونه هم نخوردم و راه افتادیم بریم گردش و طبیعت گردی.خانوادم رو بردم جایی که بهشون قول داده بودم.یه دره کوچیک کنار یه جاده فرعی که کسی اصلا ازش خبر نداشت.جایی که زمان مجردیم زیاد میومدم.با وسایل پیک نیک آروم آروم از دره رفتیم پایین.رفتم کنار یه تخته سنگ بزرگ که همیشه میرفتم.یه ذره خاکستر اون گوشه بود که معلوم بود تازه روش آب ریخته بودن.یکی دقیقا قبل از ما اینجا بوده.مهم نبود چون الان که ما هستیم کسی اونجا نیست که مزاحم بشه.اما یه اتفاق بد هم افتاده بود.درخت سنجدی که همیشه زیرش می نشستم و استراحت می کردم رو بریده بودن.طبق عادت همیشگیم رفتم تا فورا پام رو بذارم تو آب.پام رو گذاشتم توی رودخونه.آب خیلی یخ بود.خیلی خیلی سرد تر از همیشه.سردی آب باعث شد از خواب بپرم.
من داشتم خواب میدیدم...
از خواب که بیدار شدم دیدم همه جا تاریکه.هیچ نمی دیدم ولی چیزی که کاملا درک میکردم این بود که خیلی سردم بود.خیلی خیلی سرد بود.هنوز تو فکر بودم که یه صدایی اومد و من یه هو تکون خوردم و کشیده شدم بیرون.زیر بدنم انگار چندتا چرخ و بولبورینگ بود که چون روغن کاری نشده بود جیغ ناجوری میکشید.من فقط تکون میخوردم و همه جا سیاه بود.عجیب اینکه نمی تونستم حرف بزنم یا بلند شم.انگار داشتم خواب میدیدم!
بعد از کلی تکون خوردن و صداهای مختلف یکی زیپ اون کیف سیاه رو باز کرد.کمی صورتم رو تمیز کرد و لباسهام رو دراورد.با بی حوصلگی یه کت شلوار تنم کرد و بعد دوستاتش رو صدا زد.سه نفری من رو گذاشتن داخل یه تابوت چوبی.معلوم بود که چوبش تازه بریده شده و داخلش کاملا بوی چوب سنجد می داد.با همون تابوت من رو بردن داخل یه محوطه سبز.حدس زدم که من احتمالا مُردم و دارن منو میبرن که دفنم کنن.فقط یه چیزی جور درنمی اومد.اونجا قبرستون مسیحی ها بود و من مسلمان بودم.همین رو هم حتی نمیتونستم بهشون بگم.من رو با تابوت گذاشتن داخل یه قبر بزرگ.یه نفر یه چیزی رو که داشت دود میداد نزدیک من اورد .بوی عجیبی میداد.بوی کباب شدن مرغ مزه دار شده روی ذغال.من هم که خیلی گشنم بود تو ذهنم دنبال این بو رفتم و چشمم باز شد.تیغ آفتاب که صاف بالای سرم وسط دره وایستاده بود خورد تو چشمم و من بیدار شدم.
من داشتم خواب میدیدم...
#الیاس_شعبانی
#داستان_کوتاه
@zamir_elyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک قطعه از تصنیف فوق العاده "Aranjuez" (آرانخوئز)
اثر Joaquín Rodrigo (خواگین رودریگو) متولد 1901 متوفی 1999
موسیقیدان شهیر نئوکلاسیک اسپانیایی.
@zamir_elyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸ما به طرز وحشتناکی در حال حرکت هستیم...
🔸منظومه شمسی به صورت یکپارچه و با حفظ نظم و تمام حرکات درونی خودش در حال گردش حول محور مرکزی کهکشان راه شیریه.سرعت این حرکت 828 هزار کیلومتر بر ساعته وهر سال(یک دور کامل) کهکشانی 250 میلیون سال طول میکشه.
🔹اون خطوط آبی که میینید مدارات سیارات هستن.حالا هر سیاره یه تعداد قمر داره و اگر خطوط اون رو هم ترسیم میکردن با یه شکل تنیدنی فوق العاده منظم و جالب طرف بودیم.به هم ریختن یه جز کوچیک از هر مجموعه منظمی میتونه کل اون رو متلاشی کنه...و این مجموعه چند میلیارد ساله که متلاشی نشده...
پ.ن:برای مطالعه نجوم وقت بذاریم
@zamir_elyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هییییچی دیگه...😂
پ.ن:جنبه باخت داشته باشیم!
@zamir_elyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹از زیباترین و هارمونیک ترین قطعات موسیقی که امکان داره بشنوید.
🔸بخشی از قطعه goodbye brother (خداحافظ برادر) از آلبوم "نغمه یخ و آتش" اثر "رامین جوادی" از آهنگ سازهای بزرگ عصر حاضر.
این موسیقی و کلا این آلبوم برای سریال "بازی تاج و تخت" ساخته شده.سریالی که خودش از روی رمان های "نغمه یخ و آتش" نوشته جرج "آر.آر. مارتین" اقتباس و تولید شده.
هم رمان
هم سریال
هم آلبوم
هم قطعه موسیقی
از بهترینها و رکورددارهای دنیا هستند.
پ.ن:ترک کامل رو پست بعد تو کانال میفرستم
پ.ن2:این تیکه ای که گذاشتم برا زنگ موبایل عالیه.
@zamir_elyas
آروم آروم شب و روزامو دارم سر می کنم
آخه این کوچه ی بن بست که دویدن نداره...
@zamir_elyas
شیر وقتی در پی مردار باشد مرده است!
شیر اگر همسفره ی کفتار باشد،شیر نیست
#فاضل
@zamir_elyas
دوستان سلام
امشب مهمان من هستید با یه دکلمه فوق العاده اثر استاد هوشنگ ابتهاج(سایه) که خودشون میخونن همراه با تارنوازی(بداهه نوازی) استاد محمدرضا لطفی.
▫️ارغوان!
شاخه ی هم خون جدا مانده ی من...
@zamir_elyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیگانه ماندی و نشدی آشنا تو هم
بیچاره من! اگر نشناسی مرا تو هم
دیدی بهای عشق به جز خون دل نبود
آخر شدی شهید در این کربلا تو هم
آیینه ای مکدّرم از دست روزگار
آهی بکش به یاد من، ای بی وفا تو هم
تاوان عشق را دل ما هر چه بود داد
چشم انتظار باش در این ماجرا تو هم
#فاضل
#شهید
#دلتنگ
#پریشان
#پرواز
@zamir_elyas
دوستان خوبم سلام!
عمیقا احساس می کنم که به نتیجه ی اعمالم متاسفانه "تحبس الدعا" شدم.
از شما خواهش می کنم که لطف کنید!یک دقیقه با ذکر صلوات و قرایت سوره حمد و کوثر برای من دعا کنید.
یقین دارم و یقین دارم که اثر دعای شما به من میرسه.
جواب نامه ی ما را نمی دهد معشوق
خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود...
#الیاس
@zamir_elyas
خواهم که در این غمکده آرام بمیرم
گمنام سفر کرده و گمنام بمیرم
کس نیست که آزاد کند مرغ دلم را
پر بسته و دل خسته در این دام بمیرم...
#گمنام
#شهید
@zamir_elyas
دیدی بهای عشق به جز خون دل نبود
آخر شدی شهید در این کربلا تو هم...
یک #عماد دیگر هم #شهید شد.
تا برسد به #عماد بعدی.
#سیدالغریب
#پریشان
#رفیق
#پرواز
@zamir_elyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا اینجا کجاست؟
ما کجای این ناشناخته ایم؟
از کجا شروع شده؟
به کدوم سمت میره؟
از کی شروع شده؟
تا چه وقت ادامه داره؟
ماورای این بیکران،
خداست؟
@zamir_elyas