#یک_نکته_از_هزاران 🌱
پسری از دوستان به دنبال زن و زندگی و ازدواج بوده و خب جور نمی شده . هر کاری میکرده اون دختری که میخواسته جور نمی شده تا این که واقعا به استیصال میرسه .
همون ایام دانشگاه برای زیارت مشهد اسم نویسی می کنه و این اقا پسر هم اسم نویسی می کنه
و خلاصه روز موعد میرسه .
این اقا پسر به محض رسیدن به مشهد توی اتوبوس به همکلاسی هاش میگه که
میرم یه ساعته زنم رو از امام رضا میگیرم میام ..
می دونی که اینطور موقع ها چه قهقه و خنده ای بین رفقا راه میفته .
خلاصه همه میرن هتل و محل اقامت و این اقا پسر یه رااااااااااست میره حرم امام رضای عزیزمون
این اقا پسر وارد حرم میشه و به سختی خودش رو میرسونه به ضریح و رو میکنه به آقا میگه :
همسر منو تا یک ساعت دیگه میرسونی وگرنه … ال و بل
این حرف رو میزنه و از حرم خارج میشه .
خب باید قطعا به یه خستگی خاصی رسیده باشه که این حرف رو میزنه و ما اسمش رو میگذاریم اضطرار و استیصال.
واقعا هم حال بدیه ان شالله هیچ وقت دچارش نشی.
راستی شهید خلیلی هم به ازدواج جوون ها خیلی کمک میکنه ..
ازدواج کمتر از یک ساعت رقم خورد
داشتم در مورد امام رضا و ازدواج می گفتم .. ادامه ش اینطور میشه که
آقا پسر وقتی که در حال بیرون اومدن از حرم بوده یه خانوم و آقا جلوی راهش رو میگیرن
رومیکنن به پسر و میگن :
ببخشید سوال بی ربطی داریم ولی ایا شما مجرد هستید؟
اقا پسر حالا کلاس میذاره و تو داری میکنه و نمیگه که مثلا من داشتم الان ضریح رو از جا در میاوردم!!!!
میگه خب مگه چی؟
میگن نه شما بفرمایید
میگه بله !!
( نکته جالب این که ایشون شاید اولین داماد تاریخ ایران بود که بله رو گفت 🙂 )
و خانواده عروس خانم اینطوری میگن که:
ما چندین سال پیش بچه دار نمی شدیم و بچه مون رو از امام رضا علیه السلام گرفتیم. دیشب توی هتل تصمیم گرفتیم که امروز وارد حرم که شدیم اولین جوانی که دیدیم و مجرد بود رو فرستاده امام رضا بپنداریم و دخترمون رو به عقد ایشون در بیاریم.
حالا دیگه آقا پسر در مقام انکار در میاد!!! ( وقتی دعا میکنین خداوکیلی حواستون باشه عشقا )
پدر دختر خانم میگن که دختر ما توی هتل هست و باید بیایین باهاش صحبت کنین و ادامه ماجرا
آقا پسر میگه من نه خانواده م اینجاس نه کسی و نمی شه اینطوری خب!!!
( ایششششششش کلاس گذاشتنش رو !! من جای امام بودم یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش میکردم والا!!! )
خلاصه به زور که نه! ولی غیر عادی اقا پسر رو می برن هتل و عقد رو هم همونجا تو هتل انجام میدن!
شاید کمتر از یک ساعت طول کشید این جریان و خب امام رضا خوب امام رضایی کرد خدایی..
حالا من چکار کنم ؟
راستش امام رضا برای یه قشر خاص نیست .. خودت رو از خودش بدون و تو هم به جمع توسل کنندگان بپیوند. جواب میگیری. با کیفیت .. و البته زودتر از هر واسطه ای که شاید با هزار منت و عیب و ایراد .. خیری به در خونه ت برسون..
اقامونه .. بهش پناه ببر..
التماس دعا
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
🔴 #طعم_خاص_غذا
یکی از#شاگردان آیت الله مجتهدی تعریف میکند که یک روز با #اصرار بعد از کلاس درس استاد را برای ناهار به منزل خودمون بردم، بعد از یک بار #غذا کشیدن از من خواست دوباره برایشان غذا بکشم، خیلی تعجب کردم اما چیزی نگفتم، بعد از جمع کردن #سفره طاقت نیاوردم از ایشان پرسیدم حضرت استاد ببخشید که ازتون این سوال رو میپرسم، آخه شما اهل غذا نیستید چطور دوبار غذا کشیدید؟ البته برای من باعث #افتخار و خوشحالیست... استاد فرمودند سوال رو از من کردی برو جوابشو از خانومت بگیر. رفتم از #همسرم پرسیدم موقع پختن غذا چه کردی؟ کمی فکر کرد و گفت باوضو بودم. رفتم به ایشان گفتم #خانومم باوضو بوده. فرمودند اینکه کار #همیشگی شان است، بپرس دیگر چکار کرده؟ رفتم پرسیدم، خانومم کمی فکر کرد و گفت وقتی داشتم #غذا میپختم کمی باخودم #روضه سیدالشهدا رو زمزمه کردم و قطره اشکی هم ریختم. نزد استاد رفتم و اینرا گفتم. لبخندی زدند و گفتند بله #دلیل رفتارم این بود. اگر نیت کنید ثواب اين غذاي امروز نذر يكي از ائمه شود، آنوقت هم #آشپزي برايت دلنشين تر است،هم اينكه خانواده هر روز سر #سفره يكي از ائمه نشسته اند
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
علامه طباطبائی (صاحب تفسیر المیزان) نقل کرد: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزاعلی آقا قاضی» میگفت: در نجف اشرف، در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای افندیها (سنیهای دولت عثمانی) فوت کرد.
این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجّه و ناله میکرد و عمیقاً ناراحت بود و با تشییعکنندگان، تا کنار قبر او آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همهی حاضران به گریه افتادند.
هنگامی که جنازهی مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد: «من از مادرم جدا نمیشوم.»
هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد، دیدند اگر بخواهند با اجبار، دختر را از مادر جدا کنند ممکن است جانش به خطر بیفتد، سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند و دختر هم در کنار پیکر مادر، در قبر بماند، ولی روی قبر را با خاک نپوشانند، بلکه با تخته بپوشانند و دریچهای بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن بیرون آید.
دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردای آن شب آمدند و سرپوش را برداشتند، تا ببینند بر سر دختر چه آمده است؟
دیدند تمام موهای سر او، سفید شده است.
پرسیدند: چرا اینطور شدهای؟
در پاسخ گفت: شب کنار جنازهی مادرم در قبر خوابیدم ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و یک شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقاید مادرم شدند و او جواب میداد، سؤال از توحید نمودند جواب درست داد، سؤال از نبوّت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من، محمّد بن عبدالله(ص) است، تا این که پرسیدند: «امام تو کیست؟»
آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود، گفت: «لَستُ لَها بِاِمامٍ»؛ «من امام او نیستم» (آن مرد محترم، امام علی(ع) بود).
در این هنگام، آن دو فرشته، چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه کشید، من بر اثر وحشت و ترس زیاد، به این وضع که میبینید (که همهی موهای سرم سفید شده) درآمدم.
مرحوم قاضی میفرمود: چون تمام افراد طایفهی آن دختر در مذهب اهل تسنّن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذهب تشیّع، تطبیق میکرد) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع گروید.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽