eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.5هزار دنبال‌کننده
49.1هزار عکس
35.8هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴عراق خاک ایران را بمباران کرد 🔹۱۵ کشته و ۳ نفر مجروح شدند 🔹۹ کودک بین کشته شدگان هست 🔹حکومت پهلوی: به سازمان ملل شکایت می‌کنیم 📚روزنامه اطلاعات ۱۶ شهریور ۵۳ ❌طرفداران پهلوی کجایید ! قدرت اول منطقه مگر نبودید ؟ گروه پژوهشی آرتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺جشن های 2500 ساله پهلوی! 📌 دردناکتر این است که عده ای پیدا شده اند تا در راستای تطهیر ، همه این ولخرجی های از جیب مردم را شکوه و عظمت نداشته ی پهلوی معرفی کنند!! https://eitaa.com/zandahlm1357
اين كار چندان آسان نيست، چرا كه اين مردم صحرا نشين به سلاح‌هاي خود را بيشتر از جان خود دوست دارند. شكي نيست كه متحد ساختن و گسترش دادن نيروي نظامي ايران بسيار ارزشمند خواهد بود و اين مسئله اي است كه پيش از اين همسايه‌هاي ايران از آن ممانعت مي‌كردند. اما اكنون به نظر مي‌رسد كه انگلستان داشتن چنين ارتشي را براي ايران ضروري مي‌داند و اميد است كه به اين كشور اجازه دهد با در اختيار داشتن نيروي نظامي كافي، نظم عمومي را در داخل كشور برقرار كرده و همچنين از مرز‌هاي خود به خوبي دفاع كند. بدين منظور ايران نيازمند منابع مالي مناسبي است كه به وسيله آن چنين نيرويي را تغذيه كند. اگر به ايران اجازه داده شود ماليات مناسبي را وضع كرده و منابع مالي خود را به خوبي مديريت كند، به نظر مي‌رسد نه تنها از پس هزينه‌هاي فعلي خود بر مي‌آيد بلكه مي‌تواند تمام قرض‌هاي خود را كه در واقع مبلغ چندان زيادي هم نيست، تسويه كند. اين امور نه تنها خواسته اين كشور است، بلكه بارها براي تحقق آنها تلاش كرده است. [۱] همانطور كه در ادامه خواهيد خواند، لرد كرزن درتاريخ ۱۶ نوامبر ۱۹۲۰ در مجلس اعيان انگليس سخنراني بلند بالايي در مورد ايران ايراد كرد. در مورد قزاق‌ها و بركناري افسران روسي وي چنين گفت: «لازم به ذكر است نيرو‌هاي ما در حد فاصل ميان همدان تا قزوين در جبهه اي پهناور مشغول دفاع از مواضع خود هستند. ما هرگز آنها را براي جنگيدن با بلشويك‌ها به ايران و يا جاي ديگري نفرستاده ايم. نه سياست و نه اهداف ما چنين كاري را ايجاب نمي كند. دفاع از استان‌هاي شمالي ايران در برابر بلشويك‌ها بر عهده هنگ قزاق گذاشته شده است و همانطور كه بارها ذكر شد، اين هنگ چندين سال پيش با استفاده از چند هزار سرباز شكل گرفت- كه با نام قزاق شناخته مي‌شوند چرا كه يونيفرمي به شكل يونيفورم قزاق‌ها به تن مي‌كنند- و فرماندهي آنها به دست افسران روسي سپرده شد. اين نيرو كه مدتي در برابر تحركات بلشويك‌ها در سواحل جنوبي خزر مقاومت كرد، تحت فرماندهي سرهنگ استاروسلسكي رهبري مي‌شد. ناگهان به ما خبر رسيد كه اين افسر به همراه ديگر همقطاران خود طي يك عمليات جنگي از برابر نيرو‌هاي بلشويك همگي عقب نشيني كرده اند؛ اين در حالي بود كه هيچ مقاومتي در برابر حمله نيرو‌هاي اشغالگر از خود نشان ندادند؛ همين افسر ارشد در ايران بارها عليه انگلستان دست به فعاليت زده و تبليغات دروغين به راه انداخته است. همچنين گواهان بسياري او را به اختلاس در اموال دولتي متهم مي‌كنند. همانطور كه عاليجنابان مستحضر هستيد اين فرمانده روسي و ديگر همكارانش از افسران رژيم تزاري هستند و از اين پس نمي توان آنها را چيزي جز تهديد براي ايران و انگلستان دانست. با توجه به همين ملاحظات چند هفته پيش شاه تصميم گرفت به ادامه كار اين متحد خطرناك خاتمه بخشد. تصميم اعلي حضرت از جانب ژنرال آيرونسايد حمايت شد. ژنرال كه به صلاحيت و هوشياري مشهور است چندي پيش وارد ايران شد. در حال حاضر ژنرال آيرونسايد فرماندهي نيرو‌هاي انگليسي در قزوين را بر عهده دارد (۳۶۰۰ نفر)، و با استفاده از فرصت پيش آمده مي‌بايست خود را از شر افسران نالايق و خيانتكار روسي خلاص كرده و هنگ قزاق را تحت فرماندهي افسران انگليسي مجدداً سازماندهي كند. ---------- [۱]: گزارش فصلي كالدول، شماره ۸، ۱۱۶۸/۰۰. ۸۹۱، مورخ۸ جولاي ۱۹۲۰ ✍ @zandahlm1357
🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟💐🌟💐 🌟💐🌟💐 💐🌟💐 🌟💐 💐 💐قسمت پنجاه و هشتم 🌟 🔱داستانهاى_هزار_و_يك_شب_دربار 🔰خاطرات_پروين_غفارى 🔱غلامرضا صراحتاً تاکید کرد که مادرم را همراه نبرم ،چون مسئله حساس و خصوصی است که باید تنها با من در میان بگذارد. ⚜پذیرفتم که راننده اش به دنبالم بیاید و خداحافظی کردم . به مادرم گفتم : _قرار نیست شما همراه من بیایید 🔱 بسیار ناراحت شد و به فکر فرو رفت و به اتاقش برگشت .من هم لباس پوشیده و آرایش ملایمی کردم .حدود نیم ساعت طول کشید تا راننده غلامرضا برسد .وقتی که اتومبیل وارد باغ شد و من از آن پیاده شدم راننده تعظیمی کرد و دور شد.👮‍♂ 🔱 غلامرضا در ایوان ایستاده بود و به جز زیر پیراهن و شورت پوشش دیگری نداشت .از بی ادبی او حرصم گرفته بود اما چاره ای نبود . ⚜همچنان که من از پله ها بالا میرفتم او نیز به طرف من آمد و وقتی که دستم را به طرفش دراز کردم بر آن بوسه زد. در آن دور و بر کسی مشاهده نمی شد. من که دیگر گرگ باران دیده بودم احساس کردم غلامرضا با کشاندن من به این باغ خلوت قصد و غرضی دارد که روشن خواهد شد. 🔱 با هم به درون اتاق بزرگ و مبله و شیکی رفتیم روی میز انواع اغذیه و نوشیدنی به چشم می خورد و از منقل کنار پشتی دود بلند میشد. به محض نشستن ،گیلاس مشروب برایم ریخت و کنار دستم نشسته در نگاهش تمنا موج میزد اما معلوم بود که میخواهد اول چیزی بگوید . ⚜برای اینکه به او کمکی کرده باشم گفتم : _هیچ می دانید اگر برادرتان بداند که در دل شب من و شما در یک باغ و یک اتاق تنها بودیم چه خواهد کرد ⁉️ 🔱 او در حالی که می کوشید لبخندی بزند گفت: _ هیچ کاری نخواهد کرد و خوشحال هم خواهد شد ⚜با غیض گفتم : نه چنین نیست او هم من و هم شما را خواهد کشت... ادامه دارد.... ✍ 📔برگرفته از كتاب تا سياهى در دام شاه 🌟💐🌟💐🌟💐 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . وضو گرفتم و کم کم آماده شدم برای اومدن مهمونا، سعی کردم آروم باشم و با طمانینه کارامو انجام بدم باید خودمو قوی تر می کردم من که به هر حال باید جواب منفی میدادم پس نباید این همه استرس الکی رو به خودم وارد می کردم، لباس ساده و مناسبی رو تن کردم بعد هم روسری صورتیم رو رو لبنانی با یه گیره بستم، صدای گوشیم بلند شد، از رو میز برداشتمش، یه پیام از طرف سمیرا "عروس خانم خاستم بگم یهو هُل نکنی بوی یاس بوخوره بت سینی چای رو خالی کنی رو دوماده خخخخ" لبخندی رو لبم نشست، از دست این سمیرا در این لحظاتم دست از نمک ریختن بر نمیداره، جواب دادم "دیوونه ای سمیرا، کم نمک بریز😃" پیام که فرستاده شد لبخندی دیگه رو لبم نشست مطمئنا سمیرا پیامم رو بی جواب نمیذاره، منتظر پیامش بودم که زنگ خونه به صدا دراومد، چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم و زمزمه کردم"خدایا خودت پشت و پناهم باش" . همه اومدن تو صدای سلام و احوال پرسی اومد بعدشم که مطمئن شدم نشستن، آروم دراتاق رو باز کردم و رفتم بیرون، با دیدنم عموجواد و ملیحه خانم سلام کردن و ملیحه خانم یه عروس گلمی بهم گفت که دلم یه جوری شد، از خوشحالیشون نمیدونستم چی بگم، ای کاش میدونستن من عروسشون نمیشم، یه کم به اطراف نگاه کردم پس عباس کجاست؟! هنوز این سوال از ذهنم کامل نگذشته بود که مامان پرسید: راستی آقا عباس کجاست؟! ملیحه خانم درحالی که چادرشو درست می کرد گفت: الاناس که پیداش بشه، ما از شمال اومدیم اما عباس تهران کاری داشت گفت از اونجا خودشو میرسونه تو ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد شد، عباس تهران چیکار داره، سریع به خودم نهیب زدم که به تو چه آخه تو سرپیازی یا تهش!! چند دقیقه ای حرف زدیم و البته بیشترشم بازجویی از من بود!! یعنی همون سوال پرسیدن از درس و دانشگاه و اینجورچیزا، با صدای زنگ، محمد سریع بلند شد بره در و باز کنه، بعد چند دقیقه صدای سلام عباس پیچید تو خونه، همه جوابشو دادن ولی من چشمامو بستم و سعی کردم فقط عطرشو به ریه هام بکشم، وقتی عباس اومد ترجیح دادم بدون نگاه کردن بهش برم آشپزخونه پیش مهسا، وارد آشپزخونه شدم، مهسا لبخندی بهم زد، دلم سوخت به حال همه، همه ای که خوشحال بودن و فقط فکر کنم منو عباس بودیم که تو بدحال ترین حالت ممکن بودیم آهی کشیدم که مهسا گفت: عروس خانم به جای آه کشیدن چای بریز ببر یه کم دومادو ببینی روت باز شه 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: هنوز نه به داره نه به بار، شاید من ایشونو نپسندیدم و ردش کردم خنده ی کوتاهی کرد و گفت: ولی من اینطور فکر نمی کنم، مطمئنا تو از عباس آقا خوشت میاد از روی تاسف سری تکون دادم و مشغول ریختن چای شدم،با صدای مامان که گفت چای رو بیارم، چادرمو مرتب کردم و سینی رو بردم تو هال، اول به عموجواد تعارف کردم، لبخند رضایت مندی رو لبش بود، بیچاره عمو جواد حتما خیلی از این وصلت خوشحال میشد، ملیحه خانم هم با لبخندی چای رو برداشت، جرئت نزدیک شدن به عباس رو نداشتم اما چاره ای نبود سینی رو جلوش گرفتم، احساس میکردم امروز بیشتر از همیشه عطر یاسش رو حس میکنم، بدون نگاه کردن به من چای رو برداشت، نیم نگاهی بهش انداختم خیلی جدی و خشک نشسته بود، اینم از این یکی واقعا نمیدونم دقیقا دلم باید برای کی بسوزه شاید خودم، خود من که یار کنارمه و من ازش هیچ سهمی ندارم هیچ سهمی شاید سهم من فقط همون یاسه!! به مامان و محمد چای تعارف کردم و نشستم کنار مامان، باز بحث خاستگاری و مهریه و چرت وپرت، همه ی دخترا این جور وقتا پر از هیجان و استرس و خوشحالی ان اما من اونموقع هیچ حسی نداشتم، فقط ناراحت بودم ناراحته همه، همه که انقدر جدی بودن و نمی دونستن این عروس خانم عروس نشده جوابش منفیه ... تو فکر وحال خودم بودم نمیدونم چند دقیقه گذشت که ملیحه خانم گفت: خب اگه اشکالی نداره و اجازه بدین معصومه جون و عباس اگه حرفی دارن باهم بزنن گوشه چادرمو تو مشت گرفتم، جای بدش تازه رسید..آه خـــدا! ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Havaye Havva - Nasser Abdollahi.mp3
11.23M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 دل من یه روز به دریا زد و رفت پشت پا به رسم دنیا زد و رفت پاشنه ی کفش فرارو ور کشید آستینِ همّتو بالا زد و رفت حیوونی ، تازگی آدم شده بود به سرش هوای حوّا زد و رفت 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357