🔰 داستان زنی که به عقد فرزند خود درآمد
امیرالمومنین علیه السلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردی را بر در مسجد می بینی با هم نزاع می كنند آنان را به نزد من بیاور، وشاء می گوید بر در مسجد رفتم دیدم زن و مردی با هم مخاصمه می كنند، نزدیك رفتم و به آنان گفتم امیرالمومنین شما را می طلبد، پس همگی به نزد آن حضرت رفتیم . علی علیه السلام به جوان فرمود: با این زن چكار داری؟
جوان : یا امیرالمومنین ! من این زن را با پرداخت مهریه ای به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزدیك شوم ، خون دید و من در كار خود حیران شدم . امیرالمومنین علیه السلام به جوان فرمود: این زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهی شد. مردم از شنیدن این سخن در اضطراب و متعجب شدند. علی علیه السلام به زن فرمود: مرا می شناسی؟
زن : نامتان را شنیده ، ولی تاكنون شما را ندیده بودم . علی علیه السلام تو فلان زن دختر فلان و از نوادگان فلان نیستی؟ زن : آری ، بخدا سوگند. حضرت امیر: آیا به فلان مرد، فرزند فلان در پنهانی بطور عقد غیر دائم ، ازدواج نكردی و پس از چندی پسر زاییدی و چون از عشیره و بستگانت بیم داشتی طفل را در آغوش كشیده و شبانه از منزل بیرون شدی و در محل خلوتی فرزند را بر زمین گذارده و در برابرش ایستاده و عشق و علاقه ات نسبت به او در هیجان بود،دوباره برگشتی و فرزند را بغل كردی و باز به زمین گذاردی و طفل ، گریه می كرد و تو ترس رسوایی داشتی ، سگهای ولگرد اطرافت را گرفته و تو با تشویش و ناراحتی می رفتی و بر می گشتی ، تا این كه سگی بالای سر پسرت آمد و او را گاز گرفت و تو بخاطر شدت علاقه ای كه به فرزند داشتی سنگی به طرف سگ انداخته سر فرزندت را شكستی ، كودك صیحه زد و تو می ترسیدی صبح شود و رازت فاش گردد، پس برگشتی و اضطراب خاطر و تشویش فراوان داشتی ، در این هنگام دست به دعا برداشته و گفتی : بار خدایا! ای نگهدارنده ودیعه ها. زن گفت : بله ، بخدا سوگند همین بود تمام سرگذشت من و من از گفتار شما بسی در شگفتم . پس امیرالمومنین علیه السلام رو به جوان كرد و فرمود: پیشانیت را باز كن ، و چون باز كرد آن حضرت جای شكستگی پیشانی جوان را به زن نشان داد و به او فرمود: این جوان پسر توست و خداوند با نشان دادن آن علامت به او نگذاشت به تو نزدیك گردد؛ و همان گونه از خدا خواسته بودی فرزندت را حفظ كند، او را برایت نگهداشت ، پس شكر و سپاس خدای را به جای بیاور.
📚قضاوتهاي اميرالمومنين علي(ع) / محمد تقي تستري
--------------------------
https://eitaa.com/zandahlm1357
✨﷽✨
حکایت درباره شکر نعمتها
ابو هاشم جعفری گوید: در تنگنای سختی از زندگی گرفتار شدم،
به حضور امام هادی علیه السلام رفتم،
وقتی در محضر او نشستم فرمود: ای اباهاشم درباره کدام نعمتی که خداوند به تو داده است می توان شکر گذار او باشی؟
من ساکت ماندم وندانستم چه بگویم.
حضرت فرمود: خداوند ایمان را روزی تو کرد و به وسیله آن بدنت را از آتش دوزخ مصون کرد و عافیت و سلامتی را نصیب تو گردانید و تو را بر اطاعتش یاری نمود و به تو قناعت بخشید و از اینکه خوار و بی آبرو گردی حفظ کرد.
ای ابا هاشم من در آغاز این نعمتها را به تو یاد آوری کردم چرا که گمان بردم می خواهی از آن کسی که آن نعمتها را به تو بخشیده است شکایت کنی
منبع :
نگاهی برزندگی چهارده معصوم (انوارالهیه) نور دوازدهم، تالیف شیخ عباس قمی
https://eitaa.com/zandahlm1357
.......:
❗️شكايتنامه مردی از همسر بدحجابش در یک مجله
زنم موقع خواب به يك دلقک درست و حسابی مبدّل میگردد.
موقع خواب برای اينكه موهايش خراب نشود يك كلاه توری بزرگ به سرش می بندد. بعد لباس خواب می پوشد. در اين موقع است كه جلو آئينه ميز توالت می نشيند و گِريم صورتش را با شير پاككن می شويد.
وقتی رويش را بر میگرداند احساس میكنم او زن من نيست زيرا اصلاً شكل سابق را ندارد. ابروهايش را تراشيده و چون مداد ابرو را پاك كرده بی ابرو می شود. از صورتش بوی نامطبوعی به مشام من می رسد زيرا كِرمی كه برای چين و چروك به صورتش می مالد بوی كافور می دهد و مرا به ياد قبرستان می اندازد. كاش كار به همينجا ختم می شد، ولی اين تازه مقدمه كار است. چند دقيقهای در اتاق راه می رود و خود را جمع و جور می كند آنگاه كُلفت خانه را صدا می زند و می گويد كيسهها را بياور!
كُلفَت با چهار كيسه متقالی بالا می آيد! خانم روی تخت می خوابد و كلفت كيسهها را به دست و پای او ميكند و بيخ آنرا با نخ می بندد! چون ناخنهاي دست و پايش مانيكور شده و دراز است، براي اينكه به لحاف نگيرد و چِندِشَش نشود و احياناً نشكند دست و پای خود را در كيسه می كند و به همين ترتيب ميخوابد!
(مجموعه آثار شهيد مطهري، ج 19، ص 452)
https://eitaa.com/zandahlm1357
تابستان میشود
می گویند هوا گرم است
مشکی هم که جاذب نور خورشید
میسوزی! میپزی! بیچادر خنک تری!
زمستان میشود
میگویند باد و باران است
خیس و سنگین میشود!
دست و پاگیر میشود!
بی چادر راحت تری!
گفتم...
با من از سرما و گرما نگویید
با من از سختی و راحتی نگویید
حکایت چادر من
حکایت تکه پارچهای برای حجاب نیست
حکایت چادر من
حکایت عشق است
عشقی که ریشه در ۱۴۰۰ سال پیش دارد
چادر من
یادگار مادرم زهراست
هرگز از من جدا نخواهد شد
حتی به قیمت جان
#حجاب_عفاف
https://eitaa.com/zandahlm1357
شهید_مجید زین الدین
اذان پشت موتور
یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میروند ، رسید به چراغ قرمز .
ترمز زد و ایستاد .
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :
الله اکبر و الله اکــــبر ...
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .
اشهد ان لا اله الا الله ...
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید
چش شُدِه ؟!
قاطی کرده چرا ؟ !
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که !
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت :
"مگه متوجه نشدید ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن .
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"
همین!
#غیرت_مردانه
#عفت_زنانه
https://eitaa.com/zandahlm1357
"جسیکا رود" اهل نورویچ (یکی از شهرهای انگلیس) بعد از اینکه تصمیم گرفت یک ماه حجاب رو تجربه کنه مسلمان شد.
ماجرا از اینجا شروع میشه که "جسیکا" از روز جهانی حجاب و دعوت به تجربه حجاب که توسط "نظمه خان" طراحی شده مطلع میشه و تصمیم می گیره یک ماه حجاب رو تجربه کنه.
اولین باری که با حجاب بیرون رفتم حس کردم دیگه امکان نداره بتونم بدون حجاب بیرون بیام. شروع به تحقیق راجع به دین اسلام کردم و به سراغ "قرآن" رفتم ، جواب همه سوالاتم رو در "قرآن" پیدا کردم و "قرآن" رو کتابی منطقی و استدلالی یافتم.من قبل از مسلمان شدنم هیچ دینی نداشتم .
#حجاب_عفاف
https://eitaa.com/zandahlm1357