eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
55.4هزار عکس
41.1هزار ویدیو
1.8هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه حجاب... .... https://eitaa.com/zandahlm1357
1_80765372.mp3
زمان: حجم: 1.58M
چرا مردها اینقدر گیر میدن؟! و چرا زن‌ها باید #حجاب داشته باشن؟! خانم‌ها گوش کنن حتما 👆👆 https://eitaa.com/zandahlm1357
29.mp3
زمان: حجم: 2.28M
🔉 رابطه آرایش کردن و #آزادی #استاد_دکتر_هاشمی #آزادی_انسان
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 خیلی تلخ است اما مرگ خواهرم برای من یک کمک بود و فهمیدم چقدر دستم خالی است... #برنامه_چراغ #ثمین_صفالو #خاطره_گویی #حجاب_عفاف #دست_خالی #خدا https://eitaa.com/zandahlm1357
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 داستان تحول مجری سیما خدا فقط دنبال یک بهانه است که دستمان را بگیرد... هر روز بیشتر احساس پوچی می کردم و برایم سوال بود چرا بی حجابی حق الناس است!؟ اگر منطقم جلوی منطق خدا کم نمی آورد تغییر نمی کردم آیا بی حجابی خودخواهی است؟ #برنامه_چراغ #ثمین_صفالو https://eitaa.com/zandahlm1357
07.mp3
زمان: حجم: 2.68M
🔉 آیا #حجاب سلب کننده آزادی نیست؟ #استاد_دکتر_هاشمی #آزادی_انسان
هرشب انس با قران ..... https://eitaa.com/zandahlm1357
استاد محسن عباسی ولدی0095 baghareh 226-227.mp3
زمان: حجم: 6.44M
#لالایی_خدا ۹۵ #سوره_بقره آیات ۲۲۷ - ۲۲۶ #محسن_عباسی_ولدی #نمایشنامه با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن.
داستان شب https://eitaa.com/zandahlm1357
...: 《 》 💛قسمت چهل و ششم 🔻بابا بهم پیشنهاد داد تا برای دبیرستان برگردم شهرستان خودمون اما قبول نکردم در آزمون مدارسِ خاص شرکت کردم و با کسب مقام دوم استانی قبول شدم؛ رفتنم به دبیرستان همراه با شروع موجِ جدیدی از مسائل و مشکلات بود از یه طرف به دوری و غریبی عادت کرده بودم و از طرف دیگه هم تازه داشتم یاد میگرفتم که چطور دنبال علایق و افکارم بیفتم و چه شرایطی رو باید طی کنم و میدونستم این شرایط در مرکزِ استان برام مهیا شده کم کم 👌واسه همین تمام سعیِ خودمو کردم تا بابا برم نگردونه پیشِ خودشون، خونه ی عموم آخرِ هفته ها اغلب با اصرار و تمنا دعوتم میکردن خونه خودشون تازه فهمیده بودم که الحمدلله عمو در فکر و عقیده شبیه بابا نیست و میدونست که منم مثل اون فکر میکنم اما چون در بین اقوام و فامیلامون این نوع طرز تفکر یک گناه و عیب و بزرگ محسوب میشد، عمو هم ترجیح داده بود تا حدودی پنهان کاری کنه دوتا از پسرعموهام و خواهرِشون ازمن بزرگتر بودن و اون یکی پسرعمومم یکی دوسال از من کوچتر بود. بچه های عمو دیندار و مودب بودن و وقتاییَم که من خونشون بودم پسراشون زیاد رفت و آمد نمیکردن که من معذب نشم اما این جَو خیلی پایدار نموند و بعد از چند ماه، متوجه علاقه ی فرهاد؛ پسر عمو بزرگم؛ به خودم شدم ، تا جایی منو تنها میدید فورا میخواست حرفی بزنه اما هیچوقت نزد. با نگاه هاش دزدکی دنبالم میکرد و کارایی میکرد که همه متوجه علاقش شده بودن مدتی به همین مِنوال گذشت. تهِ دل من اول چیزی نبود و توجه نمیکردم بهش تا اینکه یه شنبه صبحی خونشون بودم و عموم خونه نبود زن عمو به فرهاد سپرد منو با ماشینِ خودش برسونه مدرسه 💭احساس کردم زن عمو از خداش بود این شرایط پیش بیاد که فرهاد حرفِ دلش رو بهم بگه دلم می خواست خودم آژانس بگیرم و برم بهشونم گفتم اما زن عمو قبول نکرد منم روم نشد تکرار کنم که نکنه بهشون بر بخوره موقع سوار شدن خواستم عقب بشینم اما فرهاد گفت: تنهاییم زشته بری عقب بشینی درو همسایه فکرِ بد میکنن بیا جلو بشین بدون اینکه یک کلمه حرف بزنم رفتم جلو اینقد معذب بودم که تمام ماهیچه های بدنم سفت و منقبض شده بودن نگاه کردم فرهادم هول شده بود اینقد استرس داشت که موقع روشن کردن ماشین دستاش میلرزید سرِ خیابان اصلی که رسیدیم موقع دور زدن خوردیم به عقب یه ماشین فرهاد و راننده ی ماشین پیاده شدن، راننده خیلی عصبانی بود اول، اما دید ماشین خسارت زیادی ندیده آروم تر شد کمی جر و بحث کردن و آخر سر فرهاد هرچی پول تو جیب داشت بهش داد و راضیش کرد که شر به پا نکنه و بره.. وقتی اومد تو ماشین پرسیدم بخیر گذشت؟ گفت آره شکر خدا گفتم دیگه مواظب باش من عجله ای ندارم دیرم برسم مهم نیست اینو که گفتم برگشت نگام کرد و گفت چشم فردوس خانمِ خودمون، اول بار بود اسمم رو از زبونش میشنیدم گفت فردوس! میدونی که تهِ دلم چیه و نمیتوتم بهت بگم بزار همینجا هرچی هست بگم از خجالت دستام سرد شد و آب تو دهنم خشک شد گفتم بفرما. گفت میدونم سنت واسه ازدواج کمه و اختلاف سنیتم با من زیاده اما به ازدواج با من فکر کن من نمیتونم ازت بگذرم از شنیدن این چنتا جمله تمام بدنم عرق کرد نتونستم یک کلام هم جوابش رو بدم گفت من هیچ عجله ای ندارم و نمی خوام الان بهم جواب بدی پس راحت باش و خودت رو اذیت نکن.. احساس قشنگ و تازه ای بود تو دلم نمیدونم چرا در یک چشم بهم زدن خودم رو اسیر حرفاش دیدم و فکر کردم باید همونی بشه که فرهاد میگه. الان که به اون صحنه فکر میکنم بیشتر معنی این کلام گهربار رسول الله صلی الله علیه و سلم رو درک میکنم که می فرماید: (ان من البیان لسحر) یعنی بعضی از حرف ها و سخنان سحر هستند. حرفای فرهاد اون روز تو ماشین انگار عقل و حواسم رو پوشونده بود و دلم فورا تسلیمش شد. وقتی به مدرسه رسیدم، موقع تشکر و خداحافظی دوباره صدام زد: فردوس! یادت نره چی بهت گفتم من نمیتونم ازت بگزذم دیگه خود دانی لبخندی زدم و رفتم؛ اون روز کلا سرِ کلاس حواسم پرت بود با کسی هم در این باره حرفی نزدم دوهفته پشت سرهم خونه ی عمو نرفتم فرهاد 9 سالی ازمن بزرگتر بود خیلی خوش قیافه و متین و با وقار بود و شخصیت پخته و مردانه ای داشت طوری که بیشترِ فامیلامون خصوصا عمه بزرگم دوست داشتن بهش دختر بدن.. شغل و پول هم داشت. حافظِ 25جزء قرآن بود راضی به ازدواج با کسی نمیشد و خیلی در این مسئله وسواس به خرج داده بود خلاصه از شرایط یک مرد ایده آل چیزی کم نداشت. 😔تنها چیزی که وقتی بهش فکر میکردم ناامیدی وجودم رو میگرفت ؛ عقیدش بود که درست مثل بابا فکر میکرد و خیلی تعصبی بود خیلی با خودم کلنجار رفتم که درخواستش رو رد کنم اما مسئله این بود که اون از عقیده ی من خبر نداشت و نمیتونستم بهش بگم دو ماهِ کامل خونه عمو نرفتم و هر بار که میومدن دنبالم بهونه ای میاوردم که نرم 💛 ادامه دارد.... https:/