eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.9هزار عکس
36.4هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
خالهای کوچک قرمز رنگ در واقع تومورهای خوش خیمی هستند که از سلولهای خونی تشکیل شده اند و به هیچ وجه خطرناک نیستند، این خال های قرمز رنگ که معمولا از سن ۳۰ تا ۳۵ سالگی به بعد در ناحیه کمر و سینه و بازوی افراد ظاهر می شود به خال گیلاسی و یا خال آنژیو معروفند. از دلایل اصلی بروز آنها می توان به بارداری، شرایط آب و هوایی خاص، دیابت، مشکلات کبدی و قرار گرفتن در معرض عناصر سمی اشاره کرد. همچنین وجود سابقه خانوادگی نیز ابتلا به خال‌های قرمز را افزایش خواهد داد. این نقاط کاملاْ بی خطر بوده و نشانه ای از سرطان نیستند. درمان با سرکه سیب یک تکه پنبه را آغشته به سرکه سیب کنید. محل را با این پنبه خوب خیس کنید و پنبه را با یک باند تمیز روی پوست ببنید. تا صبح صبر کنید. اگر شما این روند را هر شب تکرار کنید به زودی نتایج لذت بخش آن را مشاهده خواهید کرد. https://eitaa.com/zandahlm1357
۵ خرداد ۱۳۹۹
۵ خرداد ۱۳۹۹
۵ خرداد ۱۳۹۹
از آنجا که شرح حال اولیاء خدا باعث بیداری از خواب غفلت می شود هر دوشنبه مختصری از زندگینامه یک ولی خدا تقدیم می شود
۵ خرداد ۱۳۹۹
مرحوم آیت الله تولایی خراسانی در سخنرانی خود در مسجد جمعه اصفهان، در سال 1392 قمری می فرمود: يك ماه رمضاني، در مشهد مقدس، بنده تصميم گرفتم راجع به امام‏ زمان علیه السلام صحبت كنم، سنه بيست و دو يا بيست و سه یا بیست و چهار بود، يادم نيست. ده الی پانزده سال، ماه مبارك‌ ها، من مشهد، در مسجد گوهرشاد، منبر مي ‏رفتم. يك ماه رمضاني تصميم گرفتم كه سر تا پاي ماه را به استثناي سه شب احياء، راجع به امام ‏زمان علیه السلام صحبت كنم. در ضمن هم مراقب بودم كي چرتي است؟ كي حرف مي ‏زند؟ كي خوب گوش مي ‏دهد؟ كه مستمعين نخبه خود را بیابم. ديدم يك جواني هست، اين جوان، شب‌ هاي اوّل دور دست بود، امّا شب های بعد، نزديك شد به منبر، تا آن که پاي منبر ما بود و زودتر از همه هم مي آمد، شايد نيم ساعت يك ساعت به وقت منبر بنده، مي‌ آمد که جا بگيرد و مي ‏نشست آن‌جا و ما هم منبر مي ‏رفتيم. اين همين ‌طوري محو و مات ما بود. ما از حضرت صحبت مي‏ كرديم، البته قدري شب‌ هاي اوّل، بحثمان علمي ‏بود، يواش يواش از علمي‏ به ذوقي رفت، از مقال، افتاد توي دنده حال. هم ‌چین، يكي دو كلمه با حال كه من گفتم، ديدم اين جوان منقلب شد، انقلابي كه نسبت به جمعيتي كه جلو بودند، ممتاز بود. يك حال ‌هاي عجيبي، یک يا صاحب الزمان ‌هایی مي‏ گفت و اشك مي ‌ريخت. گاهي هم خودش را مي‏ پيچاند و معلوم بود كه در يك جذبه مختصري افتاده ‏است. جذبه او در من تاثير مي ‏كرد، در من كه تاثير مي‏ كرد، حال من بيشتر مي ‏شد، ما هم مي ‏انداختيم پشتش و ديگر حالا شعرها و كلمات پرسوز از دهانمان در مي ‏آمد، مجلس منقلب مي ‏شد. اين حال دائم اشتداد پيدا كرد و اشتداد پيدا كرد، تا آن شب ‌هاي آخر كه در مورد وظايف شيعه و راجع به محبّت به حضرت صحبت مي ‏كرديم كه بايد او را دوست بداريم، چه بايد بكنيم. اين جوان، دائم به خودش مي ‏پيچيد و نعره ‌هاي سوزنده و گدازنده ‌اي از دلش بيرون مي ‏آمد و می گفت: يا صاحب الزمان! يا صاحب الزمان! و ما هم منقلب مي ‏شديم. خاطرم مي ‏آيد، يك شب اين شعرها را مي‏ خواندم: دارنده جهان مولاي انس و جان يا صاحب الزمان الغوث و الامان اين ‌ها را که مي ‏خواندم، مثل مار به خودش مي ‏پيچيد، مثل باران اشك مي ‏ريخت، مثل زن جوان مرده، داد مي ‏زد. از اختیار خارج می شد، مي ‏سوخت و اشك مي ‏ريخت و يا صاحب الزمان مي ‏گفت، و واقعا به حال ضعف مي ‏افتاد. بنده را هم سخت منقلب مي ‏كرد، انقلاب من هم جمعيت را منقلب مي ‏كرد. جمعيت اگر از اين‌كه الان اين‌جا هست، بيشتر نبود، كمتر نبود. مسجد گوهرشاد، «غَاصٌّ بِأَهْلِه»، با چهار تا ايوانش، پر از جمعيت مي‏ شد، چهار هزار، پنج هزار تا، كمتر يا بيشتر، به ‏اندازه همين جمعيت. انقلاب من، مردم را منقلب مي ‏كرد، يك وقت مي ‏ديدم، دو هزار ناله بلند است، از اين گوشه يا صاحب الزمان، از آن گوشه يا صاحب الزمان، یک جور عجيبي می ‌شد. خوب، ماه رمضان گذشت. منبر تمام شد، ما در فكر افتاديم اين جوان را پيدا كنيم. قدري من به او دل بستم، من شيفته آن كسي هستم و فريفته آن كسي هستم و عاشق دل سوخته آن کسی هستم كه دنبال امام زمان علیه السلام برود، اين را بدانيد. اصلا عاشق عاشق امام زمانم علیه السلام، عاشق محبّ امام زمان هستم. ما دنبال سرش رفتيم، ببينيم اين جوان كيست؟ كجاست؟ از دور و بري‌ها پرسيديم، بالاخره معلوم شد كه ايشان يك نيم باب دكان عطاري، در فلان محله مشهد دارد. خيلي خوب، رفتيم به سراغ اين جوان، دم آن دكان. دكان بسته ‏است، از همسايه‌ها پرسيديم اسمش چيست، اسمش را گفتند. گفتم كجاست؟ گفتند: او بعد از ماه رمضان، دو، سه روز آمد، دكان را باز كرد وليكن حالش يك جور ديگري شده بود، بسته‏ است، يك هفته رفته و پيدايش نيست، نمي ‌دانيم كجاست؟ خيلي خوب، گذشت. بعد از ده، بيست، سی روز، يك روز توي خيابان تهران مشهد، دور فلكه، يك خياباني كشيده ‏اند، به نام خيابان تهران، منزل من هم در آن ‌جا بود. از منزل بيرون آمدم بروم توي خيابان تهران، بين خيابان و در منزل، توي كوچه، آن جوان به من رسيد، امّا چي، لاغر شده، زرد و زار شده، گونه‌ هايش فرو رفته، يك پوست و استخواني شده ‏بود. به من كه از دور رسيد، اشكش جاري شد، دويد آمد جلو، و گفت: خدا بابايت را بيامرزد، خدا به تو طول عمر دهد، هي گريه مي ‏كرد و صورت و چانه مرا مي ‏بوسید، دست مرا گرفته بود و مي‏ خواست ببوسد. گفتم: چي شده بابا جان؟ چيست؟ گفت: خدا پدرت را بيامرزد، خدا به تو طول عمر بدهد، خدا تو را همچنين كند، دائم دعا کرد و می گفت: راه را به من نماياندي، من را به راه انداختي، الحمد لله و المنّه به منزل رسيدم، به مقصد رسيدم، خدا بابايت را بيامرزد. آن وقت بنا كرد قصه ‏اش را نقل كردن. و حالا گريه مي کرد مثل ابر بهار.
۵ خرداد ۱۳۹۹
گفت: تو، در آن شب‌هاي ماه رمضان، آتش دادي دل ما را، دل ما از جا كنده شد، راستي عشق پيدا كردم به امام‏ زمان علیه السلام، ديدم همان‌طوري بوده كه تو مي ‏گفتي، دل من اصلاً متوجّه نبود و اين درست نيست. کم کم دل من تكان خورد، تکان خورد، علاقه پيدا كردم او را ببينم، بعد در گمشدن و نديدن او، التهاب قلبي و اشتعال سينه ‌اي براي من پيدا شد، به طوري‌ كه شب ‌هاي آخر، يا صاحب الزمان كه مي ‏گفتم، بدنم مي ‏لرزيد، دلم نمي ‏خواست بخوابم، دلم نمي ‏خواست چيزي بخورم، همه ‏اش دلم مي‏ خواست بگويم: يا صاحب الزمان و بروم دنبالش، پيدايش كنم. ماه رمضان تمام شد، آمدم دكان را باز كنم، ديدم دل به كسب و كار ندارم، ديدم دلم به يك نقطه توجّه دارد و از غير او منصرف است، و دلم مي ‏خواهد دلدار را ببينم. با كسب و كار، كاري ندارم، دلم مي ‏خواهد محبوبم را ببينم، به زندگي علاقه ندارم، به خوراك و پوشاك علاقه ندارم، ديگر دلم نمي ‌آید با مشتري حرف بزنم، ديگر دلم نمي ‏آيد در دكان بنشينم، دلم مي ‏خواهد اين در و آن در بروم تا به محبوب برسم. دست برداشتم، دكانم را بستم، رفتم كنار كوه، كوه سنگي. روزها تو آفتاب، شب‌ها تو مهتاب، هي داد مي ‌زدم محبوبم كجائي؟ عزيز دلم كجائي؟ آقاي مهربانم كجائي؟ می ‌گفت: گريه كردم، سوختم، داد زدم، خدا بابايت را بيامرزد، عاقبت روي آتش دلم آب وصال ريختند، عاقبت گل عذار را ديدم، عاقبت سر به پايش نهادم. آن وقت شروع کرد به گفتن، يك چيزهایی گفت كه نمي‏توانم بگويم و نبايد هم بگويم. بعد هم گفت: آقای حاج شيخ علي اكبر نهاوندي ،خدا رحمتش كند، همسايه ماست، او مختصر بویی برده است، از من پرسيد، من گفتم: به شما مراجعه كند، هرچه باشد به او بگویید. تو خودت مي ‏داني، هر چقدر مي خواهی به آقاي نهاوندي بگو، نمي ‏خواهي بگویي هم نگو. وقتي گريه ‌هايش تمام شد، ديدم صورت من را بوسيد. گفت: خداحافظ، خداحافظ، من يك هفته ديگر بيشتر زنده نيستم، چرا؟ چرا؟ گفت: به مطلبم رسيدم، به مقصودم رسيدم، صورتم به پاي يار و دلدارم نهاده شد، ترسيدم، اگر در دنيا بمانم، اين قلب روشن من باز تاريك شود، اين روح پاك، آلوده شود، درخواست مرگ كردم، پذيرفتند، خداحافظ، ما رفتيم. دعا كرد، و بعد از شش، هفت روز هم آن جوان از دنيا رفت. (سخنرانی های مسجد جمعه اصفهان، سال 1392 قمری، مجلس یازدهم)
۵ خرداد ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ خرداد ۱۳۹۹
۵ خرداد ۱۳۹۹
تنگه کریان منطقه‌ای بکر و دست نخورده در میان کوه های دولاب قشم است که در زمان بارندگی چاله‌هاش پر آب میشه و منظره منحصر به فردی رو به وجود میاره👌 https://eitaa.com/zandahlm1357
۵ خرداد ۱۳۹۹
ابشار عروس ، از سلسله ابشارهاي زيباي هفتگانه شيراباد ، آبشارهاي شیرآباد در ۶ کیلومتری جنوب شهر خان‌ببین(گرگان) و در میان جنگلی بسیار زیبا واقع شده ‌است. https://eitaa.com/zandahlm1357
۵ خرداد ۱۳۹۹