🌹 دِرازنو _ کُردکوی
درازنو یکی از دهکده های ییلاقی استان گلستان است که در بلندترین ارتفاعات کردکوی قرار گرفته است. این روستا آنقدر مرتفع است که از بلندای آن می توان منظره حیرت انگیز بیش از ۱۰ شهر و ده ها روستا در استان های گلستان و حتی مازندران را می توان مشاهده کرد. چشم انداز انتهای شرقی دریای خزر و خلیج گرگان از این روستا بدون اغراق یکی از زیباترین منظره هایی خواهد بود که تا به حال دیده اید.
درازنو حدود ۴۰ کیلومتر با شهر کردکوی فاصله دارد و در همسایگی آن قله درازنو با ارتفاع ۲۸۰۰ متر از سطح دریا قرار گرفته است. برای دسترسی به این منطقه ییلاقی زیبا، ابتدا باید به شهر کردکوی گلستان بروید و از آنجا مسیر جاده جنگلی درازنو را در پیش بگیرید. این جاده شیب دار و پر پیچ و خم، از میان پارک جنگلی امام رضا (ع) عبور می کند.
پس از حدود ۴۰ دقیقه رانندگی در این مسیر بسیار زیبا، جاده خاکی می شود و به یک دو راهی خواهید رسید. اگر مسیر سمت راست را ادامه دهید، پس از حدود یک ساعت و سی دقیقه رانندگی در یک جاده سنگلاخ به منطقه جهان نما خواهید رسید.از مسیر چپ پس از ۱۰ دقیقه به روستای درازنو خواهید رسید
https://eitaa.com/zandahlm1357
روستـای آینـه ورزان ؛ دمـاونـد ؛ تهــران
آینه ورزان نام روستایی است در ۶۰ کیلومتری شرق تهران. این روستای زیبا با طبیعتی بکر و به یاد ماندنی در شهرستان دماوند و از توابع آبسرد واقع شده است. روستای آیینه ورزان دماوند با ارتفاع نسبی عالی و دید ابدی در فاصله ی ۱۷ کیلومتری شهر دماوند واقع شده است.مردم محلی نام این روستا را ˈعین ورزانˈ می گویند.
این روستا به دو بخش بالا ده و پایین ده تقسیم شده وهر یک طبیعتی متفاوت دارد؛ در قسمت بالای آن کوه و آبشاری زیبا که در دامنه ی قله ی ˈزرینه کوهˈ قرار دارد،چشم هر بیننده ای را خیره می کند و در قسمت پایینی، دشتی وسیع روح را نوازش می دهد،
گرچه برای رسیدن به آبشار باید تن به کوهنوردی داد.روستای آئینه ورزان با توجه به موقعیت جغرافیایی منطقه ای همچون آئینه ای روبروی روستای خوش آب وهوای ˈزانˈ واقع شده و همچنین پرآب بودن روستا و رونق کشاورزی در این منطقه سبب نامگذاری این روستا به آئینه ورزان شده است و تماشای این روستا از بالای کوه چشم اندازی زیبایی را در برابر بینندگان قرار می دهد.
قدمت این روستا به ۲۰۰۰ سال قبل می رسد
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1_6613899.mp3
3.33M
#داستانواقعی👌
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم. خیلی بر گرسنگی صبر کردم، سپس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
در راه یکی از دوستانم به اسم ابانصر را دیدم و او را از فروش خانه باخبر ساختم.
دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت: برو و به خانواده ات بده...
به طرف خانه به راه افتادم.
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم. به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند، چیزی به او بده، خدا حفظت کند.
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم.
گفتم: این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد. به خدا قسم چیز دیگری ندارم و در خانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند.
اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم.
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم.
که ناگهان ابانصر را دیدم که از خوشحالی پرواز می کرد و به من گفت: ای ابامحمد چرا اینجا نشسته ای! در خانهات خیر و ثروت است!
گفتم: سبحان الله! از کجا ای ابانصر؟
گفت: مردی از خراسان از تو و پدرت میپرسد. و همراهش ثروت فراونی است
گفتم: او کیست؟
گفت: تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت. اما این تاحر بی پول و ورشکسته شد. سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد. همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده!!
خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بی نیاز ساختم.
در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم. ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد.
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم.
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شدهاند و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل میکند.
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند، گناهانم را در کفهای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد.
سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت.
از شهوت های نفس مثل ریاء، غرور،
دوست داشتن تعریف و تمجید مردم
چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم:
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند: این برایش باقی مانده!
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم.
سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را به خاطر کمکی که بهش کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت نجات يافت.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌷 آیت الله فاطمی نیا :
☘ عالمی کتابی نوشته بود و نسخه ی خطی آن ، پیش از چاپ به دست کسی افتاد و او رفت و آن کتاب را به نام خود چاپ و منتشر کرد!
و پس از مدتی شنید که نویسنده ی اصلی کتاب، دنبال اوست و پیوسته تلاش می کرد از رو به رو شدن با او ، پرهیز کند.
👌 تا این که سرانجام آن عالم در جائی وی را یافت و به او گفت: "غرض و هدف من از نوشتن آن کتاب ، تنها این بود که آن سخنان در جامعه منتشر شود و دنبال تو بودم که بگویم : جلد دومی هم بر آن کتاب نوشته ام ؛ تو که آن کتاب را به نام خود چاپ کردی ، بیا و جلد دومش را هم ببر و به نام خود چاپ کن."
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگارمن (۸۳)
رفتم داخل اتاق زینب و درو بستم ...
محسن ـ خواهش میکنم یکی فرزانه خانم رو صدا بزنه من هنوز حرفام تموم نشده ...
زینب ـ صبر کنید من خودم میرم دنبالش...زینب درو باز کردو وارد اتاق شد من در حالی که چادر به سرم بود زمین کنار تخت نشسته بودم.
دستام و گذاشته بودم رو تخت و سرم هم رو دستام بود ....
زینب کنارم نشست دستشو گذاشت رو شونم و اروم گفت: فرزانه الهی قربونت بشم چرا اومدی اینجا....
اقا محسن خواست که صدات کنم
هنوز حرفاش تموم نشده
پاشو بریم، ابجی تورو خدا ردش نکن
مگه تو عباس و دوست نداری
پس بیا و به وصیت داداش عمل کن
سرمو بلند کردم با چشای اشک الود نگاهش کردم نه زینب فعلا میخوام یه خرده با خودم خلوت کنم میشه ابجی تنهام بزاری حالم خوش نیست...
اخه بیرون منتظرتن فرزانه چی بهشون بگم ؟؟.
هیچی بهشون بگوو فرزانه حالش خوب نیست نیاز داره یه خرده فکر کنه
زینب بلند شد باشه ابجی بهشون میگم ...
زینب که از اتاق خارج شد زدم زیر گریه ...
زینب اومد پیش مهمونا و گفت فرزانه الان یه خرده حالش خوش نیست خواست که یه خورده با خودش خلوت کنه...
محسن ـ اما من هنوز نتونستم حرفامو کامل بهش بزنم ...
مامانم ـ ببخش محسن جان ، ولی فرزانه یه خرده نیاز داره که فکر کنه اون داره شرایط سختی رو میگذرونه...
بمیرم براش هنوز نتونسته با مرگ عباس کنار بیاد مدام خاطرات با عباس جلو چشمشه و ناراحتش میکنه...
بهش حق بدین از طرفیم که بچه و همین موضوع وصیت نامه دیگه بیشتر رنجش میده اون نمیتونه تو زمان کم با همه اینا کنار بیاد ...
عمو ـ درسته حق با زن عموته پسرم
باید بهش فرصت بدیم فقط زمانه که حلال تمام مشکلاته تو هم صبور باش
زینب ـ ما جای فرزانه نیستیم ولی خدا میدونه چی داره میکشه تو قلبش چی میگذره زینب زد زیر گریه و گفت من خیلی نگرانشم ...😭😭😭
زن عمو رو به احمد اقا و معصومه خانم کرد و گفت : من یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم راستش محسن پسرم خبر نداشت که من چه قولی به شما دادم زمانیم که فهمید خیلی دلخور شد که قبلش باهاش مشورت نکردم البته منم خبر نداشتم از موضوع وصیت نامه ....
این وسط شما و زینب جان اذیت شدین تورو خدا ببخشین ...
زن عمو همین طور که مشغول حرف زدن بود گوشی محسن به صدا در اومد....
الووو .... سلام خوبی داداش
ممنون .... ماااا الان خونه احمد اقا هستیم ...شما کجایین ...
اهااان رسیدین باشه باشه ماهم الان میایم ....خدا حافظ....
عموـ پسرم مرتضی بود؟؟؟
اره بابا تازه رسیدن پشت درن ...
الانم تو ماشین نشستن ...ـ اگه کاری ندارین بریم ...
باشه پسرم ... احمد اقا حاج خانم ببخشید مزاحم شدیم به شما کلی زحمت دادیم ... پسرم از شمال برگشتن قرار بود برای مجلس خاستگاری حضور داشته باشن متاسفانه نتونستن خودشونو برسونن الانم که پشت در منتظر ما هستن
اگه امری ندارین ما مرخص بشیم....
احمد اقا ـ خواهش میکنم شما بزرگوارین صاحب اختیارین ....
عمو اینا بلند شدن و رفتن ....
مامان اومد داخل اتاق رو تخت نشست و دستشو کشید به سرم فرزانه جان دخترم ... اما من خوابم برده بود مامان سرمو اروم بلند کرد و صورتمو دید که من خوابیده بودم
پا شد و منو اروم گذاشت رو تخت پیشونیمو بوسید و گفت : مامان برات بمیره با این سن کمت چه روزایی رو میگذرونی...
بلند شدو اتاق و ترک کرد...
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357
📗📘📙📔📕📓📒📘
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#مقام_عرشی_حضرت_زهرا "س" ۴ ✨ حضرت زهرا سلاماللهعلیها ؛ محبت به ما و دوستان ما، و دشمنی با دشمنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقام عرشی حضرت زهرا_5.mp3
12.48M
#مقام_عرشی_حضرت_زهرا "س" ۵
✨ #سبک_زندگی ما در دنیا،
تعیین کنندهی میزان بهرهی ما از شفاعت حضرت زهرا سلاماللهعلیها در آخرت است!
گاهی آنقدر بد زندگی میکنیم؛ که ایشان میفرمایند؛
بسبب اعمال شما در دنیا،
در قیامت، به اندازه سیصد هزار سال میان من و شما فاصله میافتد...
✦ سبک زندگی ما، به کدام سمت میبردمان ؟
#استاد_شجاعی 🎤
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
طرح ختم خطابه فدک #شرح_خطابه_فدک قسمت 10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5949548733195618482.mp3
10.6M
طرح ختم خطابه فدک
#شرح_خطابه_فدک قسمت 11
@shervamosigiirani-8 - هنگام که گریه می دهد ساز.mp3
731.1K
.......:
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت
زان دیر سفر که رفت از من
غمزه زن و عشوه ساز داده
دارم به بهانه های مانوس
تصویری از او بر گشاده
لیکن چه گریستن چه طوفان؟
خاموش شبی است هر چه تنهاست
مردی در راه می زند نی
و آواش فسرده بر می آید
تنهای دگر منم که چشمم
طوفان سرشک می گشاید
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت
#نیما_یوشیج
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
🦋يُريدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَي اللَّهُ إِلاَّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ
🌺🌿می خواهند نور خدا را با دهان هایشان خاموش کنند؛
ولی خدا جز این نمی خواهد که نور خود را کامل کند ،
هر چند کافران را خوش نیاید!
🔸سوره مبارکه "التوبه" _ آیه 32
#هر_روز_یک_آیه_قرآن
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مقطع زیبایی از «سوره شمس» استاد محمود الشحات محمد انور
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا
@zandahlm1357
@HashtominEmam
آرشیو
مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
کرامات امام رضا (ع)را در آرشیو هشتمین امام ☝️☝️☝️ ببینید👀
.......:
راوی : جناب آقای سید علی اکبر پرورش وزیر اسبق آموزش و پرورش )
کسانی که دوران قبل از انقلاب را درک کرده باشند ، به خوبی می دانند که سازمان مخوف ساواک افرادی را که با نظام طاغوتی میانه ای نداشتند همواره زیر نظر داشت . گاهی خواندن یک کتاب سیاسی غیر مجاز ، کیفرهای سخت و شکنجه های غیر قابل تحملی را به دنبال داشت ، به همین دلیل همواره زندان های دوران ستم شاهی مملو از این نوع متهمین بود برای دستگاه امنیت و ساواک فرق نمی کرد که آن فرد از چه صنفی باشد ، صنعت گر ، بازاری ، طلبه ، منبری ، کارمند و یا دانشجو ، ملاک عدم همسویی با دستگاه حکومت بود . از نظر جرم هم تفاوتی نمی کرد که فرد سخنرانی کرده باشد ، یا کتاب ممنوعه خوانده باشد یا ... با توجه به این فراوانی و گستردگی بود که در زندان های سیاسی از همه تیپ آدم ها بودند و به انواع زیادی از شکنجه ها ، اذیت ها و آزارها مبتلا می شدند تا از مخالفت خود دست بردارند . در یکی از آن سال های سیاه ، یکی از آن همه زندانی ، من بودم و تعداد زیادی روحانی وطلبه هم در آن بازداشتگاه بودند
در آغاز که بازداشت شده بودیم هر روز بازجویی و شکنجه می شدیم تا همفکران خود را معرفی کنیم،واینکه چه نوع فعالیتی داشتیم و...
اما مدتی گذشت و از دریافت اطلاعات جدید مایوس و نا امید شدند،شکنجه ها کاهش و فضا برای تنفس اندکی بازتر شدو صبحها اجازه می دادند که در محدوده زندان افراد کمی بدوند و هوا تازه کنند.
به تدریج زندانیها با یکدیگر آشنا و صمیمی شدند،و چون مدت ماندگاری شان مشخص نبود سعی می کردند دوری از خانواده را با رفاقت ودوستی سایر زندانیان جبران نمایند تا اندکی از دلتنگیهای خود را در آن فضای کوچک و نامناسب کاسته باشندو به گشایشی از جانب خدا امیدوار باشند. یکی از امیدواریهای ما زندانیان در آن سال فرا رسیدن میلاد حضرت رضا ع بود
چون از ظاهر امر و از بازجویی ها چنین بر می آمد که باید سالها در زندان بمانیم.
آری تنها روزنه امید می توانست این باشد که به آن حضرت متوسل شویم و عیدی خود نجات از زندان را از آن بزرگوار تقاضا کنیم.
هر چند به میلاد نزدیکتر می شدیم بارقه به آزادی بیشتر می شدو در گفته های خصوصی با یکدیگر می گفتیم امام رضا ع امسال عنایت کنند و عیدی ملموس و قابل توجهی به ما بدهند.کلمه عیدی ملموس ورد زبان همه ی ما شده بود
و از یک هفته مانده به ایام میلاد ، هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعا و ذکر توسلی به حضرت داشتیم . هر روز صبح زندانی ها در حیاط زندان قدری می دویدند و بعد که خسته می شدند اندکی هم نرمش می کردند ، هر چند تمام زندانی ها با هم نوعی رفاقت داشتند اما اخلاقی ، بعضی افراد با یکدیگر انس بیشتری داشتند .. در آن میان ، یکی از افراد روحانی زندان به نام آقای محبوبی ) با من انس بیشتری داشت . صبح روز میلاد امام رضا ع بعد از دویدن در حالی که مشغول نرمش بودیم ، آقای محبوبی به من نزدیک شد و با شوخ طبعی ، با مشت به کتف من زد . به آقای محبوبی گفتم : شما مشت زدن بلد نیستید ، بگذارید به شما یاد بدهم ، اول باید انگشتان دست را در داخل دست کنی سپس مشت را گره کنی تا به صورت یک پتک آهنگری در آید و آنگاه با قوت هر چه تمام تر بر حریف بکوبی . نگاه کن ! این طور .. مشت خود را گره کردم و بعد گفتم : « گارد بگیر
می خواستم به کتفش مشت بزنم اما نمی دانم چه شد ؟ پای من یا پای او لغزید ، مشت گره کرده ی من به گیجگاهش اصابت کرد و آقای محبوبی نقش زمین شد ، هر چه صدایش زدم جواب نداد ؛ بقیه زندانی ها جمع شدند ، هرچه صدایش زدیم و هر چه شانه هایش را مالش دادیم به هوش نیامد . اول فکر می کردیم خود را به بی هوشی زده است تا ما را بترساند ، اما به زودی متوجه شدیم که حقیقتا از هوش رفته است . چند دقیقه صبر کردیم که به هوش آید و موضوع به گوش زندانبانان نرسد . چون بیم آن داشتیم که این قضیه ، سوژه تبلیغاتی حکومت گردد و در رسانه ها اعلام کنند که زندانیان مدعی دین و دیانت ، به جان هم افتاده اند..
اما چون بی هوشی آقای محبوبی طولانی شد مجبور شدیم پزشک زندان را خبر کنیم و گفتیم که این فرد به زمین خورده است . پزشک آماد و دارویی آورد ، جلوی دماغ آقای محبوبی گرفت و گفت : این دارو او را به هوش می آورد . اما دارو هیچ نتیجه ای نداد در این میان من خود را مقصر واقعی می دانستم و از همه بیشتر کلافه شده بودم . خدایا ؛ اگر محبوبی بمیرد چه می شود ؟!
چه جوابی دارم ؟! چه کسی حرف مرا باور می کند ؟! چه صدمه ای به آبروی این همه زندانی بی گناه وارد می شود ؟ در گوشه حیاط زندان خرابه ای بود که کسی زیاد دلش می گرفت آنجا می رفت و گریه می کرد تا دلش خالی شود گریه ام گرفت به سمت خرابه دویدم . بلند بلند زار زدم و رو به خراسان ، خطاب به حضرت رضا علی عرض کردم : آقا میلاد شماست ، عیدی خوبی به ما دادید ، مرگ محبوبی ؟ من از شدت اندوه و سردرگمی ، غفلت و بی احتیاطی خودم را
به آن بزرگوار نسبت می دادم . گاه باشتاب می آمدم داخل جمعیت تا ببینم وضع و حال محبوبی چه شد و چون میدیدم که به هوش نیامده بیشتر مضطرب می شدم و دوباره به سمت خرابه می رفتم و حضرت را صدا می زدم . آخرین بار دکتر گفت : چه اصراری هست که مرده زنده شود و کاغذی آورد تا جواز دفن بنویسد . همان اندک امیدی هم که به دارو و دکتر داشتم به کلی از بین رفت و باز به سمت خرابه دویم . از ته دل فریاد زدم و عرضه داشتم : « یا همین الان مرگ مرا از خدا بخواهید ، و یا زندگی محبوبی را » ... دیگر متوجه نبودم چه
می کنم و چه می گویم . درست در همان لحظه ای که آمبولانس برای انتقال جنازه آمد ، ناگهان یکی از زندانیان متوجه شد که اندک تکانی خورد ، فریاد زد : دست نگه دارید زنده است ؛ آمد و دکتر را صدا زد . معاینه ای کرد و زنده بودن و تجدید حیاتش تأیید شد و چند ساعت بعد محبوبی ، معجزه آسا به عنایت ملموس امام رضا علیه زندگی عادی خود را آغاز کرد اندک زمانی بعد زمینه آزادی زندانیان فراهم گردید .
https://eitaa.com/zandahlm1357