📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیستم
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی میکرد. از خطوطِ در هم رفته چهرهام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیدهام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: «چی شد؟ پسندیدی؟» از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: «نه!»
از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: «مگه چِش بود؟» چادرم را بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: «چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!» به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: «یعنی اینم مثل بقیه؟» ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد: «خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟»
من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: «عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه...» که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: «تا کِی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!» حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشهای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: «یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!» حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید: «چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!»
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: «عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید! حرف، حرفِ شماس! اختیار من و این بچههام دستِ شماس.» سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: «خُب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!» و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد: «شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟» و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: «مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟» و لعیا دنبالش را گرفت: «مامان! دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.»
مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: «قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!» سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: «عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!» از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم.
/ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🌺 #پای_درس_مولا 🌸 #صوت #منبرک 🎤 حضرت آیت الله خامنه ای 📚 شرح حدیث ؛ آمادگی برای سفر آخرت https
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Aghahadis_1394_02_04.mp3
زمان:
حجم:
1.1M
🌺 #پای_درس_مولا
🌸 #صوت #منبرک
🎤 حضرت آیت الله خامنه ای
📚 شرح حدیث ؛ صرف مال در دو چیز
https://eitaa.com/zandahlm1357
@shervamusiqiirani - نغمه ظفر - استاد شهرام ناظری.mp3
زمان:
حجم:
6.21M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
ای شادی بگشا
درها بر رخ ما
که پر از مژده ایم
به چمن از بهار
خبر آورده ایم
هان ! بنگر به سپهر
میخندد گل مهر
تو بخند ای امید
که از آن اشک و خون
سحری نو دمید
نغمه سر کن ای شادی
کز بهار آزادی
گل به دامن آوردیم
شادمانه چون خورشید
صبح روشن آوردیم
به چمن بگذر ، گل خون بنگر
گل خون که به سر زده ایم
به نشان ظفر زده ایم
این لاله ها که در سر کوی تو کشته اند
از اشک چشم و خون دل ما سرشته اند
بنگر که سرگذشت شهیدان عشق را
بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند
ایران سراپا غوغا شو
خندان و خوش چون گل واشو
روز شکفتن از شادیست
شادی به باغ آزادیست
ما خون جوان دادیم
جانی به جهان دادیم
دل گفتی و جان دادیم
بنگر ای بهار
که گل از خون ماست
به چمن لاله ها
دل گلگون ماست
عاشقان هنگام شفق
تاج خون به سر زده اند
درسپیده دم ز نخست
چون ستاره پر زده اند
با نوای مرغ سحر
نغمه ظفر زده اند
https://eitaa.com/zandahlm1357
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂
375K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قطعات ناب و نادر
تلاوت های کمیاب صوتی و تصویری
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای عهد تصویری
https://eitaa.com/zandahlm1357
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ إِذَا ذُکِرَ اللَّـهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِیمَانًا وَعَلَىٰ رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ
📖 منحصراً مؤمنان آن کسانی هستند که چون خدا یاد شود، دلهاشان به بیم میآید و چون آیات خدا برایشان فروخوانده شود ایمانشان افزون گردد و بر پروردگارشان توکل میکنند
🔸آن کسانی که میگویند قرآن را ترجمه نکنید، معنا نکنید، تفسیر نکنید که عقل ما نمیرسد، به آنها میگوییم اگر ما قرآن را نمیتوانستیم بفهمیم، چگونه ایمان ما با خواندن قرآن زیاد میشود؟
🔸پس پیداست، قرآن کتاب رمز نیست. قرآن کتابی است که باید آن را خواند به قصد فهمیدن، و فهمید به قصد افزون شدن و نیرومندترشدن ایمان. ۵۳/۰۶/۲۹
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا
@zandahlm1357
@HashtominEmam
آرشیو
مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)