جاده پونل به خلخال ، گیلان😍
شاید اسم جاده اسالم به خلخال را زیاد شنیده باشید، جاده ای که #گیلان را به #اردبیل متصل نموده و بسیاری آن را بهشت روی زمین می نامند. در کنار این جاده اما جاده دیگری این ارتباط را برقرار نموده است که جاده خلخال پونل نامیده می شود، جاده ای که می توانید معجزه #طبیعت را در آن نظاره گر باشید.این جاده یکی از زیباترین جاده های گردشگری کشور است که بعد ازعبور از روستای #گردشگری خوجین و روستای مجره، در این مسیر جلوه گری می نماید. چشم اندازهایی منحصربفردی همچون #جنگل، کوهستان و مرتع بهمراه ابر و مه های گاه و بیگاه که تشعشعات خورشید از لابه لای آن سرک می کشد، میزبان گردشگران این جاده است.جاده پونل نزدیک به ۷۰ کیلومتر مسافت داشته و در کمتر از یک ساعت از شهرستان خلخال مسافران را به شهر زیبای #رضوانشهر هدایت می کند، که نسبت به جاده اسالم به مرکز استان گیلان نزدیک تر است.
https://eitaa.com/zandahlm1357
روستای فیلبند از زیباترین روستاهای مرتفع در شهر بابل است. این روستا بهدلیل موقعیت جغرافیایی ویژهاش و قرار گرفتن در ارتفاع کوهپایهای، چشماندازی زیبا به مراتع و روستاهای اطراف دارد. روستای فیلبند با طبیعت بکر و زیبایش در نیمی از سال با ابرها احاطه میشود و به همین دلیل، گردشگران و طبیعت دوستان زیادی در فصل گرم به این منطقه خوش آب و هوا سفر میکنند.
دریای ابر فیلبند در بیشتر روزهای سال تشکیل میشود. تماشای حرکت ابرها و احاطه شدن در تودههای ابر، لحظات بهیادماندنی برای گردشگران خلق میکنند. از زیباترین مناظر ییلاق فیلبند، طلوع و غروب زیبای خورشید در این روستا است. کوهنوردی در این روستا نیز لذتبخش است. روستای فیلبند با ارتفاعی در حدود ۲,۷۰۰ متر از سطح دریا، بلندترین روستای قسمت شرقی استان مازندران است و به همین دلیل با نام «بام شرقی مازندران» نیز شناخته میشود.
بهترین زمان برای رفتن به فیلبند، بهار و تابستان می باشد.
https://eitaa.com/zandahlm1357
💠مخالفت نفس...
مرد کافری روزها به بازار بغداد می آمد ، مردم گرد او جمع می شدند و او به آنها خبر می داد از آنچه در منزل داشتند یا در نیت خود می گرفتند . این جریان را به موسی بن جعفر علیه السلام عرض کردند ، حضرت با وضع ناشناسی به آن محل حاضر شد . به یکی از همراهان خود فرمود : چیزی در نیت بگیر ، و بعد از آن کافر پرسید ؟ مرد کافر از آنچه او در نظر گرفته بود خبر داد . موسی بن جعفر علیه السلام او را به کناری برده فرمود : به واسطه چه عملی این مقام را پیدا کردی با این که این کار از مقام پیامبران است .
گفت : به این درجه نرسیدم مگر به واسطه مخالفت با خواهش نفس ، حضرت فرمود : اسلام را بر نفس خود عرضه بدار ببین چگونه می یابی آن را ؟ عرض کرد : نفسم راضی به اسلام آوردن نیست .
حضرت فرمود : مگر نه این است که به این مقام در اثر مخالفت نفس رسیده ای . پس اکنون با آن مخالفت کن ، مرد کافر ، مقداری فکر کرد و بعد ایمان آورد ، ایمانش نیکو شد ، پس از این جریان گاه گاه به مجلس موسی بن جعفر علیه السلام حاضر می شد .
روزی یک نفر درخواست کرد ، از نیتش خبر دهد ، هر چه فکر نمود چیزی نتوانست بگوید ، آنگاه عرض کرد : من وقتی کافر بودم از امور پنهان اطلاع داشتم ولی حالا که مسلمانم چرا نمی توانم ؟
حضرت فرمود : خداوند عمل هیچ بشری را بی پاداش نمی گذارد ، چون تو در آن موقع مخالفت با نفس می کردی خداوند جزای آن را در دنیا داد . تو را قدرت اطلاع بر اسرار پنهان مردم عنایت کرد ، زیرا کافر در آخرت بهره ای ندارد ، اکنون که اسلام آوردی خداوند پاداش آن را ذخیره برای آخرتت کرده و جزای دنیا را قطع نموده.
https://eitaa.com/zandahlm1357
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی حاج آقا دانشمند
✍موضوع: داستان زیبای پیرمرد قفل ساز و امام زمان (عج)🌷
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
https://eitaa.com/zandahlm1357
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیست و هفتم
آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخلها را نمیسوزاند، باد خنکی که از سمت خلیج فارس لای شاخهها میدوید و خوشههای خالی خرما را نوازش میداد و بارشهای گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر میشست، همه خبر از بالغ شدن کودک زمستان در این خاک گرم میداد. روزهای آخرِ دی ماه سال 91 به سرعت سپری میشد و چهره بندرعباس را زمستانیتر میکرد، گرچه زمستانش به اندازه شهرهای دیگر بیرحم نبود و با خنکای مطبوعش، مهربانترین زمستان کشور که نه، برای خودش بهاری دلپذیر بود.
مادر تصمیم گرفته بود برای نوروز امسال دستی به سرِ خانه قدیمی و البته زیبایمان بکشد تا چهرهای تازه به خود بگیرد و اولین قرعه به نام پردهها در آمده و قرار بر این شده بود تا پردههای حریر ساده جایشان را به پردههای رنگی جدیدتری که تازه مُد شده بود، بدهد. پردهای زیبا که چند روز پیش در بازار پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم، آماده شده و امروز عبدالله رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد. چهار پایه را از زیرزمین بالا آوردم تا وقتی عبدالله باز میگردد، همه چیز برای نصب پردههای جدید، آماده باشد. مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانهمان رخ دهد، حسابی سرِ ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشهای و قدیمی اتاق نشیمن که تصویری از یک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد: «این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده، باید عوضش کنیم.»
در تأیید حرف مادر، اشارهای به ظرف بلورین تزئینی روی میز کردم و گفتم: «مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جای این یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگتر میشه!» که صدای در حیاط بلند شد و خبر آمدن پردههای نو را با خود آورد. عبدالله با چند کیسه بزرگ وارد اتاق شد و با گفتن «چقدر سنگینه!» کیسهها را روی زمین گذاشت. مادر با عجله به سمت کیسهها رفت و همچنانکه دست در کیسهها میکرد، گفت: «بجُنبید پردهها رو دربیارید تا بییشتر از این چروک نشده!» با احتیاط پردهها را از کیسه خارج کردیم و مشغول آویختنشان شدیم. ساعتی همراه با یک دنیا شادی و حس تازگی به نصب پردهها گذشت. کار که تمام شد، عبدالله چهارپایه را با خود به زیر زمین بُرد و مادر برای ریختن چای به آشپزخانه رفت.
همچنانکه نگاهم به پردهها بود، چند قدمی عقبتر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته باشم. پنجرههای قدی و بزرگ خانه که در دو سمت اتاق قرار میگرفت، فرصت خوبی برای طنازی پردهها فراهم کرده بود؛ پردههایی استخوانی رنگ با والانهایی مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرحهایی نقرهای رنگ خودنمایی میکرد. حالا با نصب این پردههای جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و دامنشان تا روی فرشهای سرخ اتاق کشیده میشد، فضای خانه به کلی تغییر کرده بود، به گونهای که خیال میکردم خانه، خانه دیگری شده است. مادر با سینی چای به اتاق بازگشت و با گفتن «خیلی قشنگ شده!» رضایت خودش را اعلام کرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید: «عبدالله هنوز برنگشته؟» که عبدالله با چهرهای خندان از در وارد شد. در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم: «تو زیر زمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!!!» خندید و گفت: «تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!»
از شنیدن نام او خندهی روی صورتم، به سرخی گونههایم بدل شد که ساکت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنانکه دستش را به سمت سینی چای دراز میکرد، ادامه داد: «کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود.» مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید: «چه خبره؟ مهمون داره؟» عبدالله به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد: «آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش.» و مادر با گفتن «خُب به سلامتی!» نشان داد دلِ مهربانش از شادی او، به شادی نشسته است.
https://eitaa.com/zandahlm1357
بامــــاهمـــراه باشــید🌹