eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.6هزار دنبال‌کننده
48.9هزار عکس
35.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
96.9K
چگونه افراط و تفریط نکنم چگونه با اعتدال حرکت کنم به سوی خدا؟ هر کاری را میخواهم انجام دهم گرفتار افراط و تفریط میشوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمانی که خداوند انسان را آفرید در چه سنی بود آیا بچه بود یا... ؟
صفحه #حکایت... https://eitaa.com/zandahlm1357
(13) نجواي شبانه ابودردأ نقل مي كند: در يكي از شبهاي ظلماني از لابلاي نخلستان بني نجار در مدينه مي گذشتم. ناگهان نواي غم انگيز و آهنگ تأثرآوري به گوشم رسيد و ديدم انساني است كه در دل شب با خداي خود چنين سخن مي گويد: - پروردگارا! چه بسيار از گناهان مهلكم به حلم خود درگذشتي و عقوبت نكردي و چه بسيار از گناهانم را به لطف و كرمت پرده روي آنها كشيده و آشكار نكردي. خدايا! اگر چه عمرم در نافرماني و معصيت تو گذشته و گناهانم نامه اعمالم را پر كرده است. اما من به جز آمرزش تو اميدوار نيستم و به غير از معرفت و خوشنودي تو به چيز ديگري اميد ندارم. اين صداي دلنواز چنان مشغولم كرد كه بي اختيار به سمت آن حركت كرده، تا به صاحب صدا رسيدم. ناگهان چشمم به علي بن ابي طالب عليه السلام افتاد. خود را در ميان درختان مخفي كردم تا از شنيدن راز و نياز محروم نمانده و مانع دعا و مناجات آن حضرت نشوم. علي بن ابي طالب عليه السلام در آن خلوت شب دو ركعت نماز خواند و آنگاه به دعا و گريه و زاري و ناله پرداخت. باز از جمله مناجاتهاي علي عليه السلام اين بود: - پروردگارا! چون در عفو و گذشت تو مي انديشم، گناهانم در نظرم كوچك مي شود و هرگاه در شدت عذاب تو فكر مي كنم، گرفتاري و مصيبت من بزرگ مي شود. آنگاه چنين نجوا نمود: - آه! اگر در نامه اعمالم گناهاني را ببينم كه خود آن را فراموش كرده ام ولي تو آن را ثبت كرده باشي، پس فرمان دهي او را بگيريد. واي به حال آن گرفتاري كه خانواده اش نتوانند او را نجات بدهند و قبيله و طايفه او را سودي ندهند و فرشتگان به حال وي ترحم نكنند. سپس گفت: آه! از آتشي كه دل و جگر آدمي را مي سوزاند و اعضاي بيروني انسان را از هم جدا مي كند. واي از شدت سوزندگي شراره هاي آتش كه از جهنم بر مي خيزد. ابودردأ مي گويد: باز حضرت به شدت گريست. پس از مدتي ديگر نه صدايي از او به گوش مي رسيد و نه حركت و جنبشي از او ديده مي شد. با خود گفتم: حتما در اثر شب زنده داري خواب او را فرا گرفته. نزديك طلوع فجر شد و خواستم ايشان را براي نماز صبح بيدار كنم. بر بالين حضرت رفتم. يك وقت ديدم ايشان مانند قطعه چوب خشك بر زمين افتاده است. تكانش دادم، حركت نكرد. صدايش زدم، پاسخ نداد. گفتم: - (انالله و انا اليه راجعون). به خدا علي بن ابي طالب عليه السلام از دنيا رفته است. ابودردأ در ادامه سخنانش اظهار مي كند: - من به سرعت به خانه علي عليه السلام روانه شدم و حالت او را به اطلاع آنان رساندم. فاطمه عليهاالسلام گفت: ابودردأ! داستان چيست؟ من آنچه را كه از حالات علي عليه السلام ديده بودم همه را گفتم. فرمود: ابودردأ! به خدا سوگند اين حالت بيهوشي است كه در اثر ترس از خدا بر او عارض شده. سپس با ظرف آبي نزد آن حضرت برگشتم و آب به سيمايش پاشيديم. آن بزرگوار به هوش آمد و چشمانش را باز كرد و به من كه به شدت مي گريستم، نگاهي كرد و گفت: - ابودردأ! چرا گريه مي كني؟ گفتم: به خاطر آنچه به خودت روا مي داري گريه مي كنم. فرمود: - اي ابودردأ! چگونه مي شود حال تو، آن وقتي كه مرا براي پس دادن حساب فرا خوانند و در حالي كه گناهكاران به كيفر الهي يقين دارند و فرشتگان سخت گير دور و برم را احاطه كرده اند و پاسبانان جهنم منتظر فرمانند و من در پيشگاه خداوند قهار حاضر باشم و دوستان، مرا تسليم دستور الهي كنند و اهل دنيا به حال من ترحم ننمايند. البته در آن حال بيشتر به حال من ترحم خواهي كرد، زيرا كه در برابر خدايي قرار مي گيرم كه هيچ چيز از نگاه او پنهان نيست. (14) جلد ۲ 📚داستانهای بحار الانوار https://eitaa.com/zandahlm1357
✨﷽✨ 💢نگرانی های امام مهدی عج از شیعیان ✍حجاب و عفت: ✅مرحوم آيت الله سيد محمدباقر مجتهد سيستاني (ره) پدر آيت الله سيد علي سيستاني تصميم مي گيرد براي تشرّف به محضر امام زمان (عج) چهل جمعه در مساجد شهر مشهد زيارت عاشورا بخواند. در يکي از جمعه هاي آخر، نوري را از خانه اي نزديک به مسجد مشاهده مي کند. به سوي خانه مي رود مي بيند حضرت ولي عصر امام زمان (ع) در يکي از اتاق هاي آن خانه تشريف دارند و در ميان اتاق جنازه اي قرار دارد که پارچه اي سفيد روي آن کشيده شده است. ايشان مي گويد هنگامي که وارد شدن اشک مي ريختم سلام کردم، حضرت به من فرمود: «چرا اينگونه به دنبال من مي گردي و اين رنج ها را متحمّل مي شوي؟! مثل اين باشيد- اشاره به آن جنازه کردند- تا من بدنبال شما بيايم!» بعد فرمودند: «اين بانويي است که در دوره کشف حجاب- در زمان رضا خان پهلوي- هفت سال از خانه بيرون نيامد تا چشم نامحرم به او نيفتد.» 📚 شیفتگان حضرت مهدی (عج)،ج۳،ص۱۵۸ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/zandahlm1357
👌ابتکار زیبا و راننده تاکسی در ترویج https://eitaa.com/zandahlm1357
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و دوازدهم ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم می‌آمد و حالا سفره سه نفره‌مان به قدری سرد و بی‌روح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمی‌کشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را می‌خورد. من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی می‌کردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبل‌ها تکیه زد. سفره را جمع کردم و برای شستن ظرف‌ها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مِهر برادری‌اش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: «امروز حالت بهتر بود الهه جان؟» صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم می‌داد و باز می‌خواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه‌های این چند روزم، خش داشت، به گفتن «خدا رو شکر!» اکتفا کردم که پرسید: «از مجید خبر داری؟» از سؤال بی‌مقدمه‌اش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: «چطور مگه؟» در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد: «شبی که داشتم می‌اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه.» از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: «الهه جان! تو که نمی‌تونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم می‌دونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف می‌زد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم می‌خواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو می‌پرسید و سفارش می‌کرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش می‌گفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره.» سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بی‌قراری‌های مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی ادامه داد: «امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده...» که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: «ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمی‌خوام ببینمش!» و او با متانت جواب داد: «اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. می‌گفت بدجوری گریه می‌کردی، نگران حالت بود.» سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه‌ای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبت‌هایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید: «چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟» https://eitaa.com/zandahlm1357