01 ahooye sargardan.mp3
2.74M
به مناسبت میلاد #امام_رضا ( ع)
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
ای جان دردمند به قربانت
ای روح بی شکیب پریشانت
یک دم نظر کن از سر مهر ای دوست
بر زائر ضریح زرافشانت
دریاب اگر چو آهوی سرگردان
آورده ام پناه به دامانت
بگذار این کبوتر دل باشد
حتی دمی اگر شده مهمانت
جز عرش هدیه گرچه نیاورده ست
این میهمان بی سر و سامانت
#اسماعیل_فرزانه
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🎥 #استالین و خواهر #امام_رضا علیهالسلام
🔻 #حکیمه_خاتون در دوران سیاه عباسی، از دست حکومت وقت به #بندر_انزلی فرار میکند و سپس از راه دریا عازم #باکو میشود...
عدۀ کمی از محل مزار حکیمهخاتون اطلاع داشتهاند و این راز سینهبهسینه بین #شیعیان حفظ میشود...
💥ببینید و انتشار دهید
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🎥 #قدمگاه امام رضا علیهالسلام ترکمنستان
👈هجرت #امام_رضا علیه السلام به #طوس یک مهاجرت اجباری بود که در سال ۲۰۰ هجری به دستور خلیفه وقت انجام شد. ایشان در مسیرِ این سفر از نقاطی همچون: #بصره، #اهواز، #بهبهان، #یزد، #نیشابور و #مرو گذر کردند....
از مهمترین امکانی که در آن سکنی گزیدند شهر مرو میباشد، که اکنون جزو کشور #ترکمنستان میباشد.
💥ببینید و انتشار دهید
https://eitaa.com/zandahlm1357
تویی نشاط آهوی دشت و دمن ها - @Maddahionlin.mp3
8.53M
🌸 #میلاد_امام_رضا(ع)
💐تویی نشاط آهوی دشت و دمن ها
💐رضاترین علی تو ابالحسن ها
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
💢 پشت پردهی هجرت امام رضا علیهالسلام به ایران، چیست؟
※ آیا این هجرت، ارتباطی به من و شما دارد؟
※ نقش ما، در این هجرت تاریخی چیست؟
#امام_رضا علیهالسلام🌷
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم|گل آرایی حرم به مناسبت میلاد حضرت💐
🌸هم کلام با خادمان گل
🔹جز هوای کوی تو به قلب و دلم نکنم هوسی
🔸کافرم اگر به غیر یاد تو من بکشم نفسی
🌸آقاجان تولدتون مبارک💛😍
گذرتک تک ثانیه های عمرم
به قدیمی شدن نوکریت می ارزد
https://eitaa.com/zandahlm1357
🧚♀🍃🧚♀🍃🧚♀
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال رمان عاشقانه مذهبی( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و سی و پنجم
مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: «نه. امروز شیفته، ولی فردا خونهاس.» و بعد با خنده ادامه دادم: «چه عجب! یادی از ما کردی!» سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا.» و برای او که خانواده و خانهای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: «حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟» لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: «خدا رو شکر! بد نیس، هم خونهام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه.»
سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: «تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟» نفس عمیقی کشیدم تا همه غصههایی که از حضور نوریه در این خانه کشیدهام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: «مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟» و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: «دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «خودش بهت چیزی نگفت؟» سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم: «گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره.» و او بیدرنگ پرسید: «پیرهن مشکیاش رو هم عوض نکرد؟» و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: «نه!»
سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: «هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه!» از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: «من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!» و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: «عبدالله! مجید عاشقه!» که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم گریه میکرد که گویی دل شکستهتر از پیش، دردهای پنهان در سینهاش را برای امام حسین (علیهالسلام) بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: «بگذریم، از خودت بگو!»
در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزهاش نشست و پرسید: «تو بگو! تهِ چشمات یه چیزی هست!» از هوشیاریاش خندهام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: «الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟»
https://eitaa.com/zandahlm1357
با ما همراه باشید🌹
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#مهارتهای_کلامی ۲۱ 📌مدیران، مسئولان، کارفرمایان و ... که رأس یک مجموعه قرار دارند؛ باید بیش از دی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا