eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.7هزار عکس
36.3هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و شصت و دوم با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه سرسبزی در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، نخل‌های تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص ملیح شاخه‌هایشان برایم دست تکان می‌دادند. انگار در این حیاط خبری از گرمای این شب‌های بندر نبود که صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و جارو زده بود تا بوی خوش آب و خاک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمرده‌ام را نوازش دهد. روبرویم در صدر حیاط، ایوان بزرگ و دلبازی بود که حیاط را به ساختمان متصل می‌کرد و تنها سه پله کوتاه از سطح حیاط ارتفاع می‌گرفت که آن هم با ردیفی از گلدان‌های کوچک تزئین شده بود. ساختمان در تمام طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. نگاهم از پله‌ها بالا رفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما خوش آمد می‌گفتند. حاج آقا ساک کوچک‌مان را لب ایوان گذاشت و با خنده‌ای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد: «دیر کردی پسرم! دیگه داشتم می‌اومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید.» و اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمی‌توانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکرده‌ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانم‌های ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد: «حاج خانم و دخترم هستن.» و بلافاصله مرا مخاطب قرار داد: «دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!» و شاید از چشمان متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی می‌کنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: «اینجا خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت می‌مونم! بفرمایید!» و همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت: «خیلی خوش اومدید! بفرمایید!» ولی من و مجید همانجا پای در خشک‌مان زده و قدم از قدم بر نمی‌داشتیم که پس از ماه‌ها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ اینهمه خوش خلقی تنها نگاهشان می‌کردیم. حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفته‌ایم و می‌خواست به نحوی سرِ صحبت را باز کند که با لحنی صمیمی شروع کرد: «خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!» از لحن مهربانش، دلم گرم شد و مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: «راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی می‌کردن. دو تا ساختمون هم مثل هم می‌مونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکی‌اش مال پدرم بود و یکی دیگه‌اش هنوز دست عموم بود.» سپس به آرامی خندید و با شوخ طبعی ادامه داد: «سرتون رو درد نیارم! خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکی‌اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!» نمی‌توانستم باور کنم که این خانه با همه زیبایی و دلبازی‌اش از امشب در اختیار من و مجید قرار می‌گیرد و مجید هم مثل من باورش نمی‌شد که با صدایی که از تهِ چاه در می‌آمد، در جواب محبت‌های بی‌کران حاج آقا، زبان گشود: «آخه حاج آقا...» و رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمی‌خواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد: «پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم می‌مونی! به من بگو بابا!» و نه تنها زبان مجید که نفس من هم از باران محبتی که بی‌منت بر سرمان می‌بارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی‌اش را بوسید. https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shervamusiqiirani-6 - تصنیف : هست شب.mp3
1.38M
‍✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 هست شب، یک شب ِدم کرده و خاک، رنگ رخ باخته ست، باد نوباوه ی ابر، از بر کوه سوی من تاخته ست. هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا، هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ئی راهش را. با تنش گرم بیابانِ دراز مرده را ماند در گورش تنگ به دل سوخته ی من ماند به تنم خسته که می سوزد از هیبتِ تب ! هست شب، آری شب. 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رئيس جمهور نبايد جلوي نخست وزير بلند شود! ------------------------------------------- - ... بنده در خيلي از كشورهايي كه نظام سلطنتي هم نيست - نظام جمهوري است - ديده‌ام كه رابطه آن رئيس با زيردست خودش، مثل رابطه يك سرور و نوكر است! اين را كه مي‌گويم، واقعاً بدون هيچ مبالغه اي بارها آن را ديده ام! يكي از رؤساي معروف كشورها - كه او را مي‌شناسيد و من نمي خواهم اسم بياورم - جلوي من به معاون خودش - كه شخص دوم كشور بود - خطاب مي‌كرد و اسم او را بدون ذكر كلمه «آقا» مي‌آورد و او هم در جواب مي‌گفت: نعم، يا سيدي؛ بله، سرورم!... در كشور ما آن اوايل بعضيها مي‌خواستند تحت تأثير همان فرهنگها، از اين كارها بكنند! آقاي بني صدر وقتي كه رئيس جمهور بود، هنگامي كه مرحوم رجايي وارد اتاق مي‌شد، جلوي او بلند نمي شد! ماها اعتراض مي‌كرديم و مي‌گفتيم چرا بلند نمي شوي؛ مي‌گفت رئيس جمهور نبايد جلوي نخست وزير بلند شود! (نقل شده در ديدار كارگزاران نظام ۲۲/۱۰/۱۳۷۷) https://eitaa.com/zandahlm1357