1_5760117598582734877.mp3
4.03M
#بد_حجابی
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#حرف_زشت_فرزند
سلام استاد خدا قوت واقعا خدا خیرتون بده که وقت میذارید و مشاوره میدید
دختر۳سال و ۸ماهه ای دارم که چند وقته چندتا حرف بی ادبی یادگرفته و وقتی ناراحته به بزرگ و کوچک میگه(معذرت میخوام این حرفاشه بیشعور و خر و جدیدا بدجنس)
خلاصه وقتی اینارو میگه میگم من ازت ناراحتم دیگه باهات حرف نمیزنم گاها تا ۵دقیقه یا بیشتر محل بهش نمیدم اونم تو این مدت چنددقیقه همش میگه مامان ببخشید معذرت میخوام دیگه این حرف رو نمیزنم بعضی وقتام کلی گریه میکنه تا اینکه میگم باشه اشکال نداره ولی دیگه نگو اینا حرفای خوبی نیستن شما دختر خوبی هستی نباید حرف بد بزنی. میگه چشم وای دوباره تکرار میشه بااین اوصاف خواهش میکنم راهنمایی بفرمائید متشکرم
البته وقتی به بقیه این حرفا رو میزنه میگم برو معذرت خواهی کن گاهی وقتها معذرت خواهی میکنه گاهی هم نه
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
1_5762832846842494985.mp3
3.94M
#حرف_زشت_فرزند
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و شصت و نهم نگاهی به دور و بر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هفتادم
نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و لابد حالا بعد از گذشت یک روز از زخم زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان عنایتی به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم. مجید گوشی را به دستم داد و نمیخواست با عبدالله حرف بزند که به بهانهای به اتاق رفت. گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: «بله؟» که با دل نگرانی سؤال کرد: «شماها کجایید؟ اومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟» و من هنوز از دستش دلگیر بودم که با دلخوری طعنه زدم: «تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه نگفتی هر چی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟» صدایش در بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد: «الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم آتیش گرفتم! جیگرم برات سوخت...» و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: «دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟» که مجید از اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش عبدالله نرسد، اشاره کرد: «الهه جان! آروم باش!» و عبدالله از آنطرف التماسم میکرد: «الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا نمیفهمیدم چی میگم! تو فقط بگو کجایید، من خودم میام با مجید صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!» باز محبت خواهریام به جوشش افتاده و دلم نمیآمد بیش از این توبیخش کنم و مجید هم مدام اشاره میکرد تا آرام باشم که عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم: «نمیخواد بیای اینجا!» ولی دست بردار نبود و با بیتابی سؤال کرد: «آخه شما کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟» دلم نمیخواست برایش توضیح دهم دیشب چه معجزهای برای من و مجید رخ داده که به زبان قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: «دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر مهربونترن!» سر در نمیآورد چه میگویم و میدانستم آسید احمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: «عبدالله! ما حالمون خوبه! جامون هم راحته! نگران نباش!» و به هر زبانی بود، سعی میکردم راضیاش کنم و راضی نمیشد که اصرار میکرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد: «سلام عبدالله جان! نه، نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سرِ فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!» و به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی میکرد که به آرامی خندید و گفت: «نه بابا! بیخیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، میفهمیدم تو هم نگران الههای! هنوزم تو برای من مثل برادری!» و لحظاتی مثل گذشته با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله راحت شد و ارتباط را قطع کرد. ولی مجید همچنان گرفته بود و میدیدم از لحظهای که آسید احمد بسته پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید احمد را کناری کشید و آنقدر اصرار کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت قرض به ما بدهد و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانهاش قدری قرار گرفت. آخر شب که به خانه خودمان بازگشتیم، آرامش عجیبی همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدتها میخواستیم سرمان را آسوده به بالشت بگذاریم که نه نوریهای در خانه بود که هر لحظه از فتنهانگیزیهای شیطانیاش در هول و هراس باشیم، نه پدری که از ترس اوقات تلخیهایش جرأت نکنیم تکانی بخوریم، نه تشویش تهیه پول پیش و بهای اجاره ماهیانه و نه اضطراب اسبابکشی که امشب میخواستیم در خانهای که خدا به دست یکی از بندگانش بیهیچ منتی به ما بخشیده بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر «بسم الله الرحمن الرحیم» چشمهایمان را بسته و با خیالی خوش خوابیدیم.
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
📗کتاب صوتی #انسان_دویست_و_پنجاه_ساله قسمت 1⃣1⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part12_انسان 250 ساله.mp3
17.23M
📗کتاب صوتی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
قسمت 2⃣1⃣
به امام بگو فداي سرتان
به امام بگو فداي سرتان مادر اسيري به من گفت كه بچهام اسير بود، امروز خبر آمد كه شهيد شده است، شما برو به امام بگو فداي سرتان، من ناراحت نيستم! وقتي كه خدمت امام آمدم، يادم هم رفت اول بگويم؛ بعد كه بيرون آمدم، يادم آمد؛ به يكي از آقاياني كه در آن جا بود، گفتم به امام عرض بكنيد يك جمله ماند. ايشان پشت درِ حياط اندروني آمدند، من هم به آن جا رفتم. وقتي حرف آن زن را گفتم، امام آن چنان چهره ايي نشان دادند و آن چنان رقتي پيدا كردند و گريه شان گرفت كه من از گفتنش پشيمان شدم! اين واقعاً خيلي عجيب است. ما اين همه شهيد داديم؛ مگر شوخي است؟ هفتاد و دو تن از يلان انقلاب قرباني شدند؛ ولي او مثل كوه ايستاد و اصلاً انگار نه انگار كه
اتفاقي افتاده است؛ حالا در مقابل اينكه اسير را كشته اند، چهره اش گريان ميشود؛ اينها چيست؟ من نمي فهمم. آدم اصلاً نمي تواند اين شخصيت و اين هويت را توصيف كند.
بيانات در ديدار اعضاي ستاد برگزاري مراسم سالگرد ارتحال امام ۱۳۶۹/https://eitaa.com/zandahlm1357
10 سوره اعراف
🍁🌙قوانين حاكم برطبيعت، به نوعى است كه انسان مىتواند بر آن #سلطه داشته باشد و آن را در #اختيار بگيرد. اگر خداوند آن را #رام نمىساخت، بشر به تنهايى #قدرت_مهار_كردن و بهره گيرى از آن را نداشت.
«#مَكَّنَّاكُمْ»
🍁🌙زمين، در اختيار و #مسخّر_انسان قرار داده شده تا به #رشد و #كمال برسد و #معيشت خود را تأمين كند. مَكَّنَّاكُمْ ... سعدى مىگويد:
🚥ابر و باد و مه خورشيد و فلك در كارند
🚥تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى
#درسهای_قرآنی صفحه151
➖➖➖
🔸استاد قرائتی
32.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#غاشیه
🌸🌸🌸تلاوت زیبا و دلنشین و روح نواز
🌼🌼سوره غاشیه
❇️استاد عبدالباسط
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا
@zandahlm1357
@HashtominEmam
آرشیو
مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......: نسيم شمالى وزيد و با خود صداى نى چوپانى را آورد. كاروان بيابان را در نورديد و به غدير خم رس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......:
حضرت ابوالحسن رضا (ع) در « نياج »
ابو حبيب نياجى ۴ گويد: رسول خدا (ص) را در خواب ديدم كه به « نياج » آمد و در مسجدى كه حاجيان هر سال مى آمدند نشست گويا محضر ايشان رفته و سلام كرده و مقابلش ايستادم، در پيش آن حضرت طبقى از برگ درختان خرماى مدينه بود و در آن خرماى صيحانى داشت. گويا رسول خدا مشتى از آن خرما را به من داد، شمردم هيجده تا بود، - پس از بيدارى - خوابم را چنين تأويل كرديم كه هيجده سال عمر خواهم كرد.
بعد از بيست روز
در زمينى بودم كه براى زراعت آماده مى كردند، مردى پيش من آمد گفت: حضرت ابوالحسن رضا (ع) به « نياج » آمده و الان در مسجد نشسته اند. در اين بين ديدم كه مردى به ديدار آن حضرت مى روند، من هم به زيارت آن بزرگوار شتافتم، ديدم در محلى نشسته كه رسول خدا (ص) را در آنجا ديده بودم، زير آن حضرت حصيرى بود مانند حصيررى كه در زير جدش بود. و در پيش وى طبقى از برگ درخت خرما و در آن خرماى صيحانى قرار داشت.
سلام كردم، جواب سلامم را داد و از من خواست نزدش بروم، مشتى از خرما به من داد كه شمردم هيجده تا بود، گفتم: يابن رسول الله (ص)! زياد بدهيد، فرمود: اگر رسول خدا (ص) زياد داده بود ما هم زياد مى داديم « فقال لوزادكَ رسولُ اللّه لزدْناكَ » ۵
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
.......:
چهار حاجت
مرحوم شيخ موسي نجل شيخ علي نجفي نقل فرمود:
به زيارت حضرت ثامن الائمه (ع) مشرف شدم دچار بيماري سختي شدم و
در اثر آن ناخوشي هر دو چشمم آب سياه آورد به قسمي كه جائي را نمي ديدم.
مبلغي هم پول داشتم صاحب خانه بعنوان قرض از من گرفت و مركبي هم داشتم كه صاحب خانه از من خريده بود نه پولي را كه طلب داشتم ميداد نه وجه مركب را و چند كتاب هم داشتم مفقود شد و از اين جهات بسيار دل تنگ بودم.
آنگاه با دل تنگي تمام نزد طبيب رفتم چون چشمانم را ديد دوائي را تجويز نمود و گفت تا سه روز آن را استفاده نما اگر بهبودي يافتي فبها اگر بهبودي نيافتي علاجي ندارد چون آب سياه آورده من بگفته او عمل كردم بهبودي حاصل نشد. لذا مايوس از همه جا شده رو به دار الشفاي حقيقي كه حرم حضرت رضا (ع) باشد شدم وقتي مشرف شدم به آن حضرت عرض كردم اي سيد من ميداني كه من براي تحصيل علوم دينيه آمدهام و اكنون چشمم چنين شده و حال شفاي چشمم و وصول طلبم و وجه مركب و كتابهاي خود را از حضرتت ميخواهم. از صبح كه بحرم مشرف شدم تا ظهر مشغول گريه و زاري بودم آنگاه براي ظهر به منزل رفتم و بعد از نماز و صرف نهار خواب مرا ربود وقتي از خواب بيدار شدم چشمانم را روشن و بينا ديدم با خود گفتم خوابم يا بيدار فوراً برخاستم و براه افتادم. اهل خانه چون مرا بينا ديدند تعجب كرده و از مرحمت حضرت رضا (ع) اظهار خوشحالي نمودند.
بعد از اين قضيه آن طلبي را كه داشتم با وجه مركب بمن رسيد و كتابهاي مفقود شده نيز پيدا
شد. [۳۰].
كجا روم كه بجز در گهت پناه ندارم
جز آستانه لطفت گريز گاه ندارم
https://eitaa.com/zandahlm1357