#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا😌 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 قسمت هشتاد و سه: وجود عثمان نگرانیم را بیشتر می
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا😌
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت هشتاد و چهار:
با همان متانت برایم آرزویِ سلامتی کرد. و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدایِ مهربانِ یان را بشنوم.. (دیگه با خیال راحت زندگی کنید.. همه چیز تموم شد..)
بی خبر از اینکه جنگ جهانیِ احساسم تازه در حالِ وقوع بود..
و من پیچیده شد در روسریِ به احترامش سرکرده، فقط تماشایش نشستم.
چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟؟؟ دو روز؟؟ دو ماه؟؟
همه اش نذرِ دوباره دیدنش میکردم.
رفت و بغض گلویم را فشرد.. من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم، دیگر کسی را نداشتم.. حتی مادر.. و حتی این حسامِ امیر مهدی نام را..
کاش میشد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا.. اما…
و او رفت.. همانطور نرم وصبور..
فردای آن روز، پروین آمد همراه با زنی که خوب میشناختمش.. خودش بود مادر محجبه و پوشیده در چادرِ حسام.
به در چشم دوختم.. نبود.. نمیاد..
گوشهایم، صوت قرآنش را طلب میکردند.. اما دریغ..
پروین و مادری که فاطمه خانوم صدایش میکرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند.
فاطمه خانوم پیشانی ام را بوسید ( قربون چشمایِ آبی رنگت برم.. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی، گفت که بیایم بهت سر بزنیم..
منو پروین خانومم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم.. خیالت بابت مادرتم راحت باشه.
این پروین خانوم عین خواهرش ازش مراقب میکنه.. نگران هیچی نباش..
فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش..)
پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز میگذاشت، اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام میرفت.
فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد.( مادر.. یه کم تربت کربلا رو ریختم تو آب زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده..) و پروین مدام زیر لب آمین میگفت.
در دل به چهره ی سرخ شده از فرطِ کینه ی پدر، پوزخند زدم..
پدری که یک عمر از شیعه و مقدساتشان بد میگفت، و حالا همین شیعه تمام زندگیم را لذت وارد تسخیر کرده بود..
حسینی که مریدش میتوانست حسام باشد، فاتحه ی دوست نداشتن اش خوانده بود..
فاطمه خانم با صلواتهای مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک و محتویش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد..
این شهد، طعم بهشت میداد..
ادامه دارد….
بامــــاهمـــراه باشــید🌹https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
💠 #مبانی_دعا 🎤 با توضیحات #استاد_احسان_عبادی 🎬 جلسه 66 👈جدی بودن در دعا ❇️ 90 جلسه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اخلاق مهدوی 91.MP3
زمان:
حجم:
3.18M
💠 #مبانی_دعا
🎤 با توضیحات #استاد_احسان_عبادی
🎬 جلسه 67
👈استغفار در این روزهای باقیمانده تا شب قدر
❇️ 90 جلسه
@shervamusiqiirani - گلهای تازه 100- استاد شجریان.mp3
زمان:
حجم:
8.84M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
🎶🎶🎶🎶🎶🎶
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
#حافظ
🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶
ساقی نفسم ز غم فروبست
می که ده که به می زغم توان رست
آن می که چو اشک من زلالست
در مذهب عاشقان حلالست
#نظامی
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
۲۸۸. جاهلان شیعه و احمقهای آنان و کسانی که دین شان (مانند) بال پشه ای است ما را اذیت میکنند. مکیال المکارم
۲۸۹. اندوهی که من دارم، کمترین مقدارش را یعقوب علیه السلام نداشت و بلای ایوب علیه السلام قسمتی از ابتلای من است.
مکیال المکارم
https://eitaa.com/zandahlm1357
سلام لطفا
#اندڪی_تأمل🇮🇷👇
eitaa.com/joinchat/3717922818Ca7721d8525