eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
47.6هزار عکس
34.5هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
بزرگترین استخر جهان در شیلی وجود دارد که طولش معادل 1013 متر است و عمقی در حدود 35 متر دارد و حتی مجهز به قایق های موج سواری نیز هست! https://eitaa.com/zandahlm1357
گیدورن شهری کوچک در شمال کشور هلند است این شهرِ بدون اتومبیل، با آبراهه ها خیابان کشی شده است و وسیله ی حمل و نقل آن، قایق می باشد. جمعیت این شهر ۲۶۰۰ نفر است. https://eitaa.com/zandahlm1357
.......: دندانهای مصنوعی شلمچه بودیم! بس که آتیش سنگین شد، دیگه نمی‌تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت:« بلدوزرها رو خاموش کنید؛ بذارید داخل سنگرها تا بریم مقرّ». هوا داغ بود و ترکش، کُلمنِ آبو سوراخ کرده بود. تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم. به مقرّ که رسیدیم ساعت دوِ نصف شب بود. از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرفِ یخچال. یخچال نبود. گلوله ی خمپاره صاف رُوش خورده بود و بُرده بودش تو هوا. دویدیم داخل سنگر. سنگر، تاریک بود؛ فقط یه فانوسِ کم نور، آخرِ سنگر می‌‌‌سوخت. دنبال آب می‌‌‌گشتیم که پیرمرادی داد زد:« پیدا کردم!». و بعد پارچ آبی رو برداشت. تکونش داد. انگار یخی داخلش باشه، صدای تَلق تَلق کرد. گفت:« آخ جون!» و بعد آبو سرازیر گِلوش کرد. می خورد که حاج مسلم -پیرمرد مقر- از زیر پتو چیزی گفت. کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی پارچو کشید و چند قُلُپ خورد. به ردیف، همه چند قُلُپ آب خوردیم. خلیلیان آخری بود. تَهِ آبو سَر کشید. پارچو تکون داد و گفت:« این که یخ نیست. این چیه؟» حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت:« من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه! یخ نیست؛ اما کسی گوش نکرد. منم گفتم گناه دارن، بذار بخورن!» هنوزحرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم: « وای!؟» و از سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشه ،سرشو پائین گرفته بود تا آبها رو برگردونه! که احمد داد زد:« مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلِمش! مثلِ آبنبات. اصلاً فکر کنید آبِ انجیر خورده اید». دندانهای مصنوعی مجموعه اکبرکاراته https://eitaa.com/zandahlm1357
🔸فرهنگ 🔹فرهنگ یعنی دهه پنجاه، یعنی دهه شصت، یعنی دهه هفتاد که به جای استفاده از نایلکس های مواد دوم خریدامون رو یا تو پاکت تحویل میگرفتیم یا میذاشتیم تو این سبدا... 🔹اما حالا چی؟ تمام خونه ها پر شده از نایلکس و نایلون های سرطان زا
70.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم داستان زندگی (هانیکو) نوستالژی دهه شصت قسمت 17
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت هشتاد و شش: چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود. کلافه گی چنگ شده بود محضه اتمامِ ته مانده ی انرژیم. کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم. بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد.. خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت. حداقل از بیکاری و گوش دادن به درد دلهایِ پروین خانمی که زبانم را نمی فهمید بهتر بود. باز کردنِ جلد کتابها، اجباری شد برایِ ادامه شان.. خواندن و خواندن، حتی در اوج درد.. در آغوش تهوع و بی قرار.. اعجاز عجیبی قدم میزد در کلمه به کلمه یِ نهج البلاغه.. کتابی که هر چه بیشتر میخواندمش، حق میدادم به پدر محضه تنفر از علی (ع).. علی مجمسه ی خوش تراشِ دستان خدا بود، شیطان را چه به دوستی با او.. و باز حق میدادم به مادر که کنارِ مذهبِ سنی اش، ارادتی خاص داشته باشد به علی و اهل بیتش.. قلبت که به عشق خدا بزند، علی را عاشق میشوی.. دیالوگ یک فیلم ایرانی در ذهنم مرور شد. فیلمی که چندسال پیش، مادر دور از چشم پدر تماشا کرد و کتکی مفصل بابتش از پدر خورد. (همه میگویند علی دربِ خیبر را کَند.. اما علی نبود که خیبر شکنی میکرد.. علی وقتی مقابلِ دربِ ایستاد، خدا را دید.. در خدا حل شد.. با خدا یکی شد.. و آن خدا بود که دربِ خیبر را با دستانِ علی کند.) و حالا درک میکردم.. آن روز آن جمله نامفهموم ترین، پیچیده ی عالم بود.. عالمی که خدایش را در لابه لایِ موهایِ بافته شده ام پنهان بود و من لجوجبازانه، سر میتراشیدم. علی مسلمان بود.. علی خدا را در نبضِ دستانش داشت.. علی بقچه ایی کوچک از نان، در کنارِ غلافِ شمشیرش پنهان کرده بود.. علی قنوتِ دستانش پینه ی جنگاوری داشت اما وقتِ نوازش، ابریشم میشد بر پیشانیِ یتیمان.. علی شیرِ رام شده در پنجه هایِ خدا بود و بس.. هر چه کتابها را بیشتر مطالعه میکردم، گیجی ام بیشتر میشد.. من کجایِ دنیا ایستاده بودم؟؟ نمیدانم چند روز، چند ساعت، چند دقیقه در بطن خواندنهایِ چندین و چندباره یِ آن وِردهایِ جادویی گذشت که صدایِ “یاالله” بلند حسام را از بیرون اتاق شنیدم.. حیران بودم، سرگشته شدم. چند ضربه به در زد . ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم. با اجازه ایی گفت و داخل شد. در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد.. سر به زیرو محجوب، درست مثل همیشه. اما لبخند گوشه ی لبش، با همیشه فرق داشت. پر از تحسین بود.. تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برایِ احترام. خوب براندازش کردم. موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانیِ لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش. شلوارِ کتانِ طوسی رنگش، دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد.. لبخند بر لبانم نشست.. خوش پوشیِ مختصِ غیرِ مذهبی ها نبود.. این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود.. سلام کرد و حالم را جویا شد. چه میدانست از طوفانی که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا، سر بلند نمیکرد. گفت که آمده به قولش عمل کند. انقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید... ادامه دارد.. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/zandahlm1357
اخلاق مهدوی 93.MP3
3.57M
💠 🎤 با توضیحات 🎬 جلسه 69 👈اگر دنیایی باشیم چه بلایی بر سر قلب ما می آید؟ ❇️ 90 جلسه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shervamusiqiirani-1 - تصنیف : آهوی سرگشته - حشمت اله رجب زاده.mp3
2.74M
‌✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 ای جان دردمند به قربانت ای روح بی‌ شکیب پریشانت یک دم نظر کن از سر مهر ای دوست بر زائر ضریح زرافشانت دریاب اگر چو آهوی سرگردان آورده‌ ام پناه به دامانت بگذار این کبوتر دل باشد حتی دمی اگر شده مهمانت جز عرش هدیه گرچه نیاورده ست این میهمان بی سر و سامانت 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
۲۹۲. خدا با ماست، به همینخاطر ما نیازی به غیر او نداریم. کلمات قصار امام زمان علیه السلام ۲۹۳. حق با ماست، از این رو از روگردانی دیگران هراسی نداریم. کلمات قصار امام زمان علیه السلام https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا