.......:
درايت حديث
متن حديث
دراية الحديث ۱- الحافظ أبونعيم الإصبهانى قال: حدّثنا إبراهيم بن أحمد حدّثنا أبوالصلت، حدّثنا علىّ بن موسي عن أبيه عن جدّه عن آبائه عليهم السلام قال: قال رسول الله صلّي الله عليه و آله: كونوا دراة و لاتكونوا رواة، حديث تعرفون فِقْهه خير من ألف تروونه. ۲- قال الرضا عليه السلام: قال رسول الله صلّي الله عليه و آله: الّلهم ارحم خلفائى ثلاث مرّات، قيل له: يا رسول الله و من خلفاؤك؟ قال: الّذين يأتون من بعدى و يروون أحاديثى و سنّتى فيعلّمونها الناس من بعدى. ۳- قال الرضا عليه السلام: قال رسول الله صلّي الله عليه و آله: من حفظ من اُمّتى أربعين حديثاً ينتفعون بها، بعثه الله يوم القيامة فقيهاً عالماً.
درايت الحديث ۱- حافظ ابونعيم اصفهاني گويد: ابراهيم بن احمد ما را چنين حديث كرد كه ابوصلت ما را گفت: علي بن موسي از پدرش، از جدش، از پدرانش (ع) نقل كرد و فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: اهل درايت باشيد نه راوي، حديثي كه عمق آن را دريابيد بهتر از
هزار [ سخني ] است كه آن را روايت كنيد۱. ۲- حضرت رضا (ع) فرمود: پيامبر خدا (ص) سه بار فرمود: خدايا خلفاي مرا مورد رحمت خويش قرار ده، گفته شد: اي رسول خدا خلفاي شما كسيتند؟ فرمود: آنان كه پس از من آيند، احاديث مرا روايت كرده و آنها را به مردم پس از من ميآموزند۲. ۳- حضرت رضا (ع) فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: هر كه از امت من چهل حديث كه از آن بهره برند حفظ كند خداوند در روز رستخيز او را فقيه و دانشمند برانگيزد۳.
منبع حديث
۱- ذكر اخبار اصبهان ۱/ ۱۳۸. ۲- عيون اخبار الرضا ۲/ ۳۷. ۳- عيون اخبار الرضا ۲/ ۳۷.
#دانستنیهای امام رضا علیه السلام
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🎥 سلسله کلیپهای #جهاد_تببین_عملکرد_دولت 5 ✅ بررسی نقاط قوت و ضعف دولت و آسیب شناسی رفتار برخی انقلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
20.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سلسله کلیپهای #جهاد_تببین_عملکرد_دولت 6
✅ بررسی نقاط قوت و ضعف دولت و آسیب شناسی رفتار برخی انقلابی ها در نقدهای تخریب گونه و حمله به #دولت_انقلابی
🎬 جلسه ششم 6️⃣
👈 جمع بندی بحث انتقادها و ممنوعیت سیاه نمایی مطلق در هر دوره ای
👈 نمونه نقد غیرعلمی و بدون تقوا درباره رئیس سابق ق.قضائیه و گله رهبری
🎤 #احسان_عبادی
🌀 دیدن همه کلیپهای #عملکرد_دولت با کیفیت های بالاتر در 👈 اینجا
#جهاد_تبیین
#دولت_انقلابی
🔰انقلابی باید قوی شود🔰
ادب ماه شعبان 1.mp3
4.49M
🔰 سلسله جلسات #ادب_حضور 13
💠 رعایت بیشتر #ادب_ماه_شعبان 1
✅ تدریس کتاب ادب حضور
👈 ماهی که قرار است با حریم نبوی ، وارد حریم الهی شویم.
👌 بهره مندی حداکثری از ماه #شعبان جهت آمادگی ورود به ماه مبارک #رمضان
🎤 استاد احسان عبادی از اساتید مهدویت
👌ماه شعبان امسال با ادب بیشتری در محضر خدا حضور پیدا کنیم.
🔰انقلابی باید قوی شود🔰
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مردهاند...
.......:
@zandahlm1357
#بچه_های_کارون
قسمت ۱۵
عوضِ روز قبل، از اولِ صبح، بزن و بکوبی شروع شده بود آن سرش ناپیدا. خمپاره پشت خمپاره طرفمان شلیک میشد و مسلسلهای سنگین، یک لحظه دست از ور زدن نمیکشیدند. همه جا را بویِ گند باروت سوخته و انفجار پر کرده بود.😣
توی سنگر بودم که صدای سوت رسول بلند شد. هر وقت کارم داشت و میخواست همدیگر را ببینیم، دو تا سوت کوتاه میزد و یک سوت بلند. انواع و اقسامِ سوتها را بلد بود که من یکیاش را هم یاد نداشتم: یک انگشتی، دو انگشتی، چهار انگشتی، یک دستی، دو دستی، بدون دست 😄
رفتم بیرون. ته کانال منتظرم ایستاده بود. تا راه افتادم، خمپارهی پدرنامرد، با صدای وحشتناکی بالای کانال ترکید. آنقدر محلِ انفجار نزدیک
بود که گوشهایم بنا گذاشتند به زنگ زدن و بوی تلخِ انفجار، زد ته حلقم. از میان دود تیره و بدمزه، دویدم طرفش.
تا رسیدم، با اَخم و تَخم گفت: «برویم.»
انگار نه انگار که خمپاره بغلدستم ترکید و چیزی نمانده بود دخلم بیاید. به قیافهاش نمیخورد که اصلاً هم نگران شده باشد. پرسیدم: «کجا⁉️
جوابم را نداد و جلو جلو رفت. به ناچار، پشت سرش راه افتادم. یک کم جلوتر، روبهروی خانهی آجری، از کانال پرید بیرون و رفتیم سمت مخفیگاه. نمیدانستم چه شده که اوقاتش تلخ است و قیافهاش شده مثل برجِ زهرمار. نامرد چیزی هم نمیگفت
میان آجرهای خانهی نیممخروب رد شدیم که دیدم غلام شوش هم آنجاست. یک دستش را زده بود به چارچوبِ درِ زیرزمین و انگار که طلبکار
باشد، پایینِ پلهها، سرِ راه ایستاده بود. پرسیدم: «چیزی شده؟»
رسول سوتی گفت: «برویم تو تا بهات بگوییم.»
غلام از سرِ راه رفت کنار و سه تایی رفتیم تو زیرزمین. هنوز گیج بودم، چه شده آنها اخلاقشان چنان تلخ است که صد رحمت به شمر ذیالجوشن. گفتم: «خب، حالا بگویید.‼️
رسول سوتی گفت: «مگه قرارمان این نبود که کسی تکخوری نکند؟»
گفتم: «خب، آره.»
ـ و آقا...
رسول، لاشهی کنسروهای بادمجان و ماهی تُن را با دست نشان داد.
ـ تو دیروز اینجا بودی، درسته؟
همه چیز را فهمیدم!
ـ آره، آمده بودم
باید یک جوری این خبطم را رفع و رجوع میکردم. ولی چهطور؟! یک کم صبر کردم تا موتورِ عقلم شروع به کار کند و دروغی سرِ هم کنم و تحویلشان بدهم. نه! بدجوری توی گل گیر کرده بودم. هیچ جور نمیتوانستم بهانهای بتراشم که از عبدل حرفی به میان نیاید.🙄
خبرها را بهام میرساند. حالا خودت با زبانِ خوش بگو با کی اینجا بودی...
این را گفت و منتظر ماند تا جوابش را بدهم. چه جوابی میتوانستم بدهم؟ یاد حرفهای فرمانده افتادم و سفارشهایی که بهام کرد.🤭
حالا حالیات میکنم نارو زدن چه عاقبتی دارد. دیدی ناهار آن گوشتهای آشغال است، دو تایی آمدید اینجا، عروسی راه انداختید، هان؟
آمد رو. روی سینهام نشست و اولین مشت را کوبید تو صورتم. بلافاصله دهنم شور شد و لبم سوخت:
ـ باید بگویی این پسره کیه و اینجا چی میخواهد. دیشب دیدم با فرمانده آمد تو سنگر دیدگاه. فکر کردی ما خریم! اهه، من جای شما نگهبانی میدهم، شما دو تا بروید استراحت کنید...😏
بچه پررو، داشت ادای حرف زدنِ من را در میآورد. گردنش را سفت با یک دست گرفتم و با دست دیگر، سعی کردم نگذارم مشت دوم را بزند. خداییاش زور او از من خیلی بیشتر بود. با یک
هلش دادم عقب و خواستم از زیرِ دستش در بروم. تا بلند شدم، کوبیدم به دیوارِ زیرزمین. نفسم برید. جست زد رویم و همان کنارِ دیوار، گیرم انداخت. اما دیگر نگذاشتم مشت تو صورتم بزند. دو تا دستها را گذاشتم رو صورت و مچاله شدم کف زیرزمین. اول، لگد بود که خورد به پهلویم و بعد مشتی که رو دستهام فرود آمد:
ـ این پسره کیه؟ هان؟
میدانستم که هرگز او را لو نخواهم داد؛ حتا اگر صد تا مشت بخورم و صد تا لگد.😞
وقتی برگشتم، لبم حسابی باد کرده بود. ترسیدم فرمانده متوجه شود و ازم دربارهاش چیزی بپرسد. جلوی منبع آب، دست و صورتم را شستم و لباسهام را تکاندم. نفهمید. فقط گفت: «از اورژانس صحرایی زنگ زده بودند. مادرت بود. گفت حتماً بروی آنجا، ببیندت.»
کاری توی سنگر نداشتم. پرسیدم: «الان بروم؟»
گفت: «نمیخواهی بمانی تا آتش سبکتر شود؟»
بعد از دعوا، دلم نمیخواست آن طرفها بمانم. اجازهام را گرفتم و همان موقع راه افتادم.😊
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/zandahlm1357