#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......: درايت حديث متن حديث دراية الحديث ۱- الحافظ أبونعيم الإصبهانى قال: حدّثنا إبراهيم بن أحمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......:
علم و كفر
متن حديث
العلم و الكفر إبراهيم بن أبى محمود قال: سألت أبا الحسن الرضا عليه السلام:... عن قول الله عزّوجلّ (ختم الله علي قلوبهم و علي سمعهم) قال: الختم هو الطبع علي قلوب الكفّار عقوبة [ لهم ] علي كفرهم كما قال عزّوجلّ (بل طبع الله عليها بكفرهم فلايؤمنون إلّا قليلاَ).
علم و كفر ابراهيم بن محمود گويد: از ابوالحسن الرضا (ع) در باره اين آيه (خداوند بر دلها و گوشهاي ايشان مهر نهاد) سؤال كردم، فرمود: ختم، همان مهر نهادن بر دلهاي كافران به عقوبت كفرشان است. چنان كه [ خداوند ] عزّوجلّ فرمود: (بلكه خداوند بر دلهاي
ايشان به خاطر كفرشان مهر نهاد پس جز اندكي ايمان نياورند) ۱.
منبع حديث
۱- احتجاج ۴۱۳، آيه اول در سوره بقره /۷ و آيه دوم در سوره نساء
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🎥 سلسله کلیپهای #جهاد_تببین_عملکرد_دولت 6 ✅ بررسی نقاط قوت و ضعف دولت و آسیب شناسی رفتار برخی انقلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سلسله کلیپهای #جهاد_تببین_عملکرد_دولت 7
✅ بررسی نقاط قوت و ضعف دولت و آسیب شناسی رفتار برخی انقلابی ها در نقدهای تخریب گونه و حمله به #دولت_انقلابی
🎬 جلسه هفتم 7️⃣
👈 طرح یارانه ای دولت چه نکات مثبتی داشت ⁉️
👈چرا علیرغم قولی که دادند، علاوه بر آن چند کالای یارانه ای ، قیمت دیگر کالاها هم افزایش داشت⁉️
👈 کار مهمی که آقای #رئیسی در حال انجام است چه فرقی با اقدامات دیگر رئیس جمهورها دارد ⁉️
🎤 #احسان_عبادی
🌀 دیدن همه کلیپهای #عملکرد_دولت با کیفیت های بالاتر در 👈 اینجا
#جهاد_تبیین
#دولت_انقلابی
🔰انقلابی باید قوی شود🔰
ادب ماه شعبان 2.mp3
4.39M
🔰 سلسله جلسات #ادب_حضور 14
💠 رعایت بیشتر #ادب_ماه_شعبان 2
✅ تدریس کتاب ادب حضور
👈 تفسیری شیرین از دلیل نام گذاری این ماه به #ماه_شعبان
👌با ذکر و استغفار زیاد خود را به خدا نزدیک کنیم
👌 اگر بهتر از بقیه حرمت این ماه را حفظ کنیم ، ان شالله بهتر از بقیه حال شب قدر را درک خواهیم کرد
🎤 استاد احسان عبادی از اساتید مهدویت
👌ماه شعبان امسال با ادب بیشتری در محضر خدا حضور پیدا کنیم.
🔰انقلابی باید قوی شود🔰
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مردهاند...
.......:
@zandahlm1357
#بچه_های_کارون
قسمت ۱۶
اورژانس صحرایی، چند خیابان عقبتر از کارون بود. وقتی به انتهای کانال میرسیدی، باید چند تا کوچه و خانه را رد میکردی، تا میرسیدی بهاش. آنجاها که توی دید دیدبانهای دشمن بود😊
دیوارها و اتاقها را سوراخ کرده بودند و به هم راه داده بودند و باید از میان آنها میگذشتی. زیرزمینِ بزرگ و درندشت یک خانه را کرده بودند اورژانس و تا دلت بخواهد، روی آن گونی خاک چیده بودند تا اگر خمپارهای چیزی بهاش خورد، آسیب نبیند😉.
دو تاآمبولانسِ 🚑گلمالی شده، جلوی درِ اورژانس بود. رفتم تو و از پرستارِ زنی که قبلاً ندیده بودمش و انگار تازه آمده بود آنجا، سراغِ مامان را گرفتم. اول بازخواستم کرد و پرسید کی هستم و چهکارش دارم و از کجا آمدهام. تا گفتم پسرش هستم، نگاهی از سر تعجب به سر تا پایم انداخت و عمدی چشمهاش را کرد قد یک نعلبکی و گفت: «ماشاالله زریجان یک همچین پسری هم دارد و به ماها چیزی نگفته؟!»😄
خواستم بگویم شما دیر آمدی، وگرنه توی اورژانس مثل گاوِ پیشانیسفید هستم و همه من را میشناسند. دندان روی جگر گذاشتم و چیزی نگفتم. گفت مامان توی ساختمان بغلی، استراحتگاه خانمها است. خواست بیاید زیرزمینِ استراحتگاه را نشانم بدهد که گفتم خودم بلدم.😌
از همان بیرون داد زدم: «مامی... مامی ی ی ی.»
توی جبهه، یک رسمی بود که همه، آن یکی را برادر صدا میزدند. مثلاً وقتی میخواستم در میانِ جمع، غلام شوش یا رسول سوتی را صدا بزنم ـ با اینکه آنقدر با هم رفیق بودیم ـ میگفتم برادر غلام، یا برادر رسول.😃
من یکی که دوست نداشتم اصلاً اینطوری حرف بزنم. ‼️وقتی خبری را برای یکی از سنگرها میبردم، نمیگفتم برادر قاسم گفته. همیشه بهاش میگفتم فرمانده. حتا مامان را هیچوقت نتوانستم خواهر صدا بزنم. مثلاً بروم اورژانس، از یکی از خواهرها یا برادرها بپرسم: «خواهر زری تشریف دارند؟»‼️
طرف هم بپرسد: «شما با ایشان نسبتی دارید؟»
ـ بله، من پسرش هستم!
وقتی فکرش را میکردم، میدیدم بامزه است مثلاً مامان زنگ بزند و بگوید: «برادر ناصر هستند؟»
ـ شما؟
ـ من مادرش هستم!
اگر من را میکشتی هم، نمیتوانستی راضی کنی که در میانِ جمع، به مامان بگویم خواهر. اصلاً کیفش به این است که همه جا بهاش بگویم مامی. مامانزری هم کیف میکرد که اینجوری صدایش میزدم.😌
ـ مامی ی ی ی!
مامان، تند از زیرزمین زد بیرون و پلهها را دو تا یکی کرد. طوری عجله داشت و هول بود که یک جا پایش پیچ خورد و نزدیک بود بخورد زمین.😩
ـ مامان، یواش
نرسیده، آغوش باز کرد و رفتیم تو بغل هم. بوی مامان که به مشامم خورد، بیاختیار بغض کردم. ولم نکرد. توی گوشم گفت: «کجایی تو بچهی سِرتق. با این شلوغپلوغی امروز، نمیگویی مادرت نگران میشود⁉️
صورتش را نمیدیدم ولی با آن لرزشِ صدا، حتم داشتم که اشک گوشهی چشمهاش جمع شده و به همین خاطر است که نمیخواهد از بغلش جدا شوم.😇
ـ مامانن... اینجوری نگو دیگه. من که مثل بچهننهها، همهاش اینجا هستم.
بالاخره راضی شد از بغلش جدا شوم. اما قبل از آن ـ با گوشهی روسری ـ اشکهاش را پاک کرد. بعد بلافاصله خندید. به خدا، بهترین مامان دنیا را دارم من❤️
سه روز است، نیامدی اینجا. صبح که دیدم آتش زیاد است، گفتم احوالی ازت بپرسم، نبودی.
بعد انگار چیز عجیبی دیده باشد، یکهو خشکش زد. دو ورِ صورتم را گرفت و آرام گفت: «ببینم، لبت چی شده⁉️
آخ که چه سوتی وحشتناکی دادم. اصلاً حواسم نبود. گفتم: «هیچی بابا، خوردم زمین.»
مگر میتوانستم بگویم چی شده! اگر مامان میفهمید، یکراست میرفت خط و کلهی هر دوشان را از بیخ میکَند😠
بیا برویم تو اورژانس، پانسمان کنم.
خودم را از دستش کشیدم بیرون و خنده خنده گفتم: «مگه چی شده حالا!»‼️
رفتیم تو زیرزمینِ استراحتگاه. مامان بود و آن سه تا خانمها. استراحتگاه آنها را که میدیدی، خجالت میکشیدی از اینکه فکرش را میکردی خودت توی چه جور جایی زندگی میکنی. همه جا از تمیزی برق میزد😇
نشسته بودیم و مامان از این جعبه و آن جعبه و این کمد و آن کمد، تند تند خوردنی بیرون میکشید و میگذاشت جلویم. مطمئن که شد شکمم را سیر کرده، شروع کرد به گیر دادن:
ـ چرا لباسهات اینقدر کثیف است؟ دفعهی بعد که آمدی، لباس چرکهات را بیاور تا بشویم.😊
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/zandahlm1357