eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
50هزار عکس
36.5هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴مسجد در علاّمه نهاوندى در کتاب راحة الروح داستان مسجد آدم کش را نقل و اشاره کرده به گفتار مولوى که گوید: یک حکایت گوش کن اى نیک پى مسجدى بود در کنار شهر رى هر که در وى بى خبر چون کور رفت مسجدم چون اختران در گور رفت در نزدیکى ابن بابویه مسجدی بود که معروف شده بود به مسجد آدم کش، مسجدی که  امروز  به مسجد ماشاالله معروف است. هر کس چه غریب و چه شهرى ، چه خودى و چه بیگانه، اگر شب در مسجد می ماند ، فردا جنازه او را از آن مسجد می آوردند و به این سبب کسی از مردم ری شب در آن بیتوته نمی کرد. غریبه‌ها از آنجا که مطلع نبودند، مى رفتند و شب در آن مى خوابیدند و صبح جنازه و مرده آن‌ها را بر مى داشتند. بالاخره جماعتى از مردم رى جمع شده و خواستند که آن مسجد را خراب کنند، دیگران نگذاشتند و گفتند خانه خداست و محل عبادت و مورد آسایش مسافرین و غرباست، نباید آن را خراب کرد، بلکه بهتر این است که شب درش را بسته وقف کنید و یک تابلو هم نوشته و اعلام کنید که اگر کسى غریب است و خبر ندارد، شب در این مسجد نخوابد؛ زیرا هر کس شب در اینجا خوابیده صبح جنازه‌اش را بیرون آورده‌اند و این چیزى است که مکرّر به تجربه رسیده و از پدران خود هم شنیده‌ایم و بلکه خود ما هم دیده‌ایم، پس بر تخته اى نوشته و به در مسجد آویختند. اتفاقا دو نفر غریب گذارشان به در آن مسجد افتاد و آن تابلو را دیده و خواندند، پس یکى از آن‌ها ـ که ظاهرا نامش ماشالله بود می‌گوید: من امشب در این مسجد مى خوابم تا ببینم چه خبر است، رفیقش او را ممانعت مى کند و مى گوید: با وجود این آگهى که دیده اى، باز در این مسجد مى روى و خودکشى مى کنى؟ آن مرد قبول نکرد و گفت حتما من شب را در این مسجد مى مانم، اگر مُردم که تو خبر را به خانواده‌ام برسان و اگر زنده ماندم که نعم المطلوب و سرّى را کشف کرده‌ام. پس قفل را گشود و داخل مسجد شد و تا نزدیک نصف شب توقّف کرد خبر نشد و چون شب از نصف گذشت، ناگاه صدایى مهیب و وحشت زایى بلند شد، آهاى آمدم ـ آهاى آمدم، گوش داد تا ببیند صدا از کدام طرف است، باز‌‌ همان صدا بلند شد، آمدم، آمدم، آهاى آمدم و هر لحظه صدا مهیب‌تر و هولناک‌تر بود.! پس آن مرد برخاست و ایستاد و چوب دست خود را بلند کرد و گفت اگر مردى و راست مى گویى، بیا، و چوب دست خود را به طرف صدا فرود آورد که به دیوار مسجد خورد و ناگهان دیوار شکافته شد و زر و طلاى بسیارى به زمین ریخت و معلوم شد دفینه و گنجى در آن دیوار گذارده و طلسم کرده بودند که این صدا بلند مى شود و آن طلسم به واسطه پر جرأتى آن مرد شکست پس طلا‌ها را جمع کرد و صبح از آن مسجد صحیح و سالم با پول زیادى بیرون آمد و از آن همه پول، املاک خریده و از ثروتمندان گردید و آن مسجد را تعمیر و به نام او مسجد ماشاءاللّه معروف گردید. 📚کتاب امامزادگان و زیارتگاه‌های شهر ری صفحه ۲۱۸ الی ۲۲۰، ناشر، https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......: 🍃محافظ رهبری (در دوره ریاست جمهوری) تعریف می کرد در یکی از سفرهای به جنوب و بازدید از مناطق جنگی، بعد از ورود ماشین به جاده‌ای خاکی حضرت آقا به راننده فرمودند: من به رانندگی علاقه دارم و دوست دارم رانندگی کنم ، اجازه بدهید من پشت رول بشینم و آقا مشغول رانندگی شدند... ☘ بعد از چند دقیقه ای به یک ایست بازرسی رسیدند و آقا توقف کردند تا زنجیر را بندازند ، سربازی که آنجا بود و ظاهرا تازه کار هم بود ، آمد جلو و عرض ادب و احترامی خدمت آقا کرد و گفت اجازه بدهید هماهنگی کنم و رفت و به فرماندهی دژبانی گفت: قربان یه شخصیت اومده اینجا...! از فرماندهی پرسیدن کدوم شخصیت؟! گفت: نمی دونم کیه اما خیلی آدم مهمیه، خیلی مهم..! گفتن: چه شخصیت مهمیه که نمیدونی کیه؟! سرباز گفت: نمی دونم؛ ولی اونقدر آدم مهمیه که ! ✅این لطیفه در جمعی بیان شد و حضرت آقا فرمودند: ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین بشه.!! https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
"یک داستان واقعی و آموزنده" وقتی که یک بچه بود، پدرش به عنوان یک مربی اسب برای تربیت اسبها از یک اصطبل به اصطبل دیگر و از یک مزرعه به مزرعه دیگر در گردش بود. به همین خاطر مدرسه‌اش در طول سال چند بار عوض می‌شد. یک روز، وقتی که شاگرد دبیرستان بود، معلم از شاگردان خواست که بنویسند وقتی که بزرگ شدند می‌خواهند چه کاره شوند. او یک دقیقه هم صبر نکرد و هفت صفحه کاغذ درباره هدفش که می‌خواست مالک یک مزرعه اسب باشد نوشت، او همه چیز را با جزئیات کامل نوشت و حتی طرحی از آن مکان با اصطبلها و ویلایش کشید.! دو روز بعد او نوشته‌اش را با یک نمره F (پائین‌ترین نمره) در صفحه اول دریافت کرد.! بعد از کلاس، نزد معلم رفت و پرسید، «چرا من پائین‌ترین نمره را گرفتم؟» معلم پاسخ داد: این آرزو برای بچه‌ای مثل تو که نه پول دارد، نه امکانات و از یک خانواده دوره‌گرد است خیلی غیرواقعی است.! به هیچ وجه ممکن نیست روزی به این آرزوی بزرگ دست پیدا کنی.! سپس پیشنهاد کرد دوباره بنویسد و آرزوی واقعی‌تری داشته باشد. پسر به منزل رفت و از پدرش پرسید که چکار باید بکند. پدر پاسخ داد:«این تصمیم خیلی برای تو مهم است. پس خودت باید به آن فکر کنی.» پس از چند روز، پسر همان نوشته را برای معلمش برد، هیچ تغییری در آن نداد و گفت: «شما نمره F را نگهدار و من آرزویم را نگه می‌دارم.» اکنون مونتی رابرتز مالک خانه‌ای با زیربنای 400 متر مربع در وسط یک مزرعه اسب به مساحت 8 هکتار می‌باشد و هنوز آن نوشته را با خودش دارد و آن را قاب گرفته و بالای شومینه‌اش نصب کرده است! 💫بخاطر داشته باشید، باید به حرف دل خود گوش کنید و اجازه ندهید هیچکس رویای‌تان را از شما بگیرد...💫 https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از حسین زاده....
داستان 📚مـــن بـــا تـــو (47 قــســمــت) ✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے 👇👇👇👇 https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......: ✨ ✍لـیـلــے سـلـطـانــے چندبارپشت سرهم پلڪ زدم ولے چشم هام روڪامل بازنڪردم. غلتے زدم و چشم هام رو ڪامل باز ڪردم. ڪنارم خالے بود،روے تخت نشستم موهام رو ڪہ جلوے صورتم ریختہ بود با دست پشت گوش انداختم. نگاهم رو دور اتاق چرخوندم،پاهام رو گذاشتم روے موڪت نرم و بلند شدم. بہ سمت گهوارہ ے بزرگ سفید رنگے ڪہ با فاصلہ ے متوسط از تخت بود رفتم،تور سفید رنگ رو ڪنار زدم با لبخند چند لحظہ بہ داخل گهوارہ خیرہ شدم. تور رو دوبارہ انداختم و رفتم بہ سمت در. دستگیرہ ے در رو فشردم و وارد پذیرایے شدم. همونطور ڪہ در رو مے بستم خمیازہ اے ڪشیدم. نگاهم افتاد بہ گوشہ ے پذیرایے ڪنار مبل ها،عباے سفید رنگش همراہ چند تا ڪتاب اون گوشہ بود. بلند گفتم:امیرحسین! صداش از توے آشپزخونہ اومد:جانم! همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ میرفتم گفتم:ڪے بیدار شدے؟! _بعد نماز صبح نخوابیدم. وارد آشپزخونہ شدم،لباس هاے دیشب تنش نبود! تے شرت سفید رنگے همراہ شلوار ورزشے سرمہ اے پوشیدہ بود. پس دوش گرفتہ بود! فاطمہ آروم توے بغلش داشت پستونڪ میخورد،با دیدن من خندید. لب هام رو غنچہ ڪردم و گفتم:جانم مامانے! با ناراحتے ساختگے رو بہ امیرحسین گفتم:رفتے دوش گرفتے! چہ سریع میخواے آمادہ شے منم بیدار نڪردے! همونطور ڪہ آروم مے زد بہ ڪمر فاطمہ گفت:خوابم نبرد گفتم ڪارامو زود انجام بدم. از ڪنار ڪابینت رفت ڪنار و ادامہ داد:صبحونہ ے خانم بچہ هارم آمادہ ڪردم. نگاهے بہ گوجہ فرنگے و خیارهاے خورد شدہ ڪہ تو بشقاب ڪنار پیالہ هاے فرنے بود انداختم. بازوش رو گرفتم و گفتم:تشڪرات همسرے! گونہ ش رو آورد جلو و گفت:تشڪر ڪن! با خندہ گفتم:پسرہ ے پررو! با شیطنت گفت:یالا دختر خانم! رو بہ فاطمہ ڪہ با تعجب داشت نگاهمون میڪرد گفتم:از بچہ خجالت بڪش ڪپ ڪردہ! نگاهے بہ فاطمہ انداخت و گفت:وا مگہ چیہ؟! مامانش میخواد باباشو خوشحال ڪنہ! گونہ ش رو بیشتر نزدیڪ صورتم ڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم. چند لحظہ بعد گفت:الو! زل زدم بہ فاطمہ ڪہ با ڪنجڪاوے ما رو نگاہ مے ڪرد،گفتم:انگار دارہ فیلم سینمایے تماشا میڪنہ! با گفتن این حرف سریع روے پنجہ پا ایستادم و گونہ ے امیرحسین رو آروم بوسیدم! لبخندے زد و صورتش رو برگردوند سمتم،سرفہ اے ڪرد و گفت:لازم بہ ذڪرہ وظیفہ م بود! گول خوردے هانیہ خانم! آروم با مشت ڪوبیدم روے شونہ ش خواستم چیزے بگم ڪہ رفت سمت میز غذا خورے و گفت:خب حالا چرا ڪتڪ میزنے؟بہ قول صائب گر پیشمان گشتہ اے بگذار درجایش نهم! بشقاب گوجہ فرنگے وخیاررو برداشتم وگذاشتم روے میز. بااخم ساختگے گفتم:لازم نڪردہ! نون سنگڪ وقالب پنیرروے میز بود.نشست پشت میز،خواستم ڪنارش بشینم ڪہ صداے گریہ از اتاق خواب بلندشد. همونطورڪہ باعجلہ میرفتم سمت اتاق گفتم:واے بچہ ها! دراتاق روبازڪردم وواردشدم. سپیدہ نشستہ بودتوے گهوارہ و گریہ میڪرد. همونطورڪہ بہ سمتش مے رفتم گفتم:جانم دخترم،جانم. نزدیڪ گهوارہ رسیدم،مائدہ آروم درازڪشیدہ بود،با چشم هاے گرد شدہ سپیدہ رو نگاہ میڪرد. خندہ م گرفت،سپیدہ با دیدن من ڪمے آروم شد،همونطور ڪہ لب و لوچہ ش آویزون بود،دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد. بغلش ڪردم و بوسہ ے عمیقے از گونہ ش گرفتم. همونطور ڪہ موهاش رو نوازش مے ڪردم گفتم:نبودم ترسیدے عزیزم؟! ساڪت سرش رو گذاشت روے شونہ م،زل زدم بہ مائدہ و گفتم:مامانے الان میام میبرمت نترسیا. آروم توے گهوارہ نشست،بہ سمت در ڪہ راہ افتادم بغض ڪرد. سریع گفتم:الان بابا میاد! بلافاصلہ بلند گفتم:امیرحسین میاے؟ چند لحظہ بعد همونطور ڪہ فاطمہ بغلش بود ڪنار در ایستاد. پیشونے سپیدہ رو بوسید،بہ سمت مائدہ رفت و با دست آزادش بلندش ڪرد. مائدہ لبخندے زد و از خودش صدا درآورد. امیرحسین نگاهش رو بین فاطمہ و مائدہ چرخوند و گفت:ماشااللہ! هانے بہ اینا چے میدے انقد سنگینن؟! با لبخند گفتم:بیام ڪمڪت؟ همونطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:نہ،بدو بیا صبحونہ بخوریم،دیر میشہ ها! تازہ یادم افتاد،پشت سرش راہ افتادم. امیرحسین،فاطمہ و مائدہ رو گذاشت توے صندلے مخصوصشون و ڪنارشون نشست. پیالہ هاے سرامیڪے ڪہ روشون عڪس خرس هاے نارنجے بود گذاشت جلوشون،شروع ڪردن بہ صدا درآوردن،امیرحسین قاشق هاے ڪوچیڪ رو برداشت و رو بہ فاطمہ و مائدہ گفت:خب اول بہ ڪے بدم؟ فاطمہ و مائدہ با خندہ زل زدن بہ امیرحسین وگفتن اِهَہ اِهَہ. امیرحسین یڪ قاشق فرنے برداشت وبردبہ سمت بچہ ها. صداشون بلندترشد،سریع قاشق رو برگردوندسمت خودش و خورد! فاطمہ ومائدہ همونطور با دهن باز نگاهش میڪردن! خندہ م گرفت،قاشق رو از فرنے پر ڪردم و گرفتم جلوے دهن سپیدہ. روبہ امیرحسین گفتم:خوشمزہ س؟ همونطور ڪہ قاشق رو از فرنے پر مے ڪرد گفت:خیلے! خندیدم و چیزے نگفتم.
دوبارہ قاشق روگرفت سمت بچہ ها. بچہ هابانگاہ مظلوم لب هاشون روے هم گذاشتن و آب دهنشون رو قورت دادن. قاشق رو برد سمت دهن فاطمہ،فاطمہ صدایے از خودش درآورد و سریع فرنے رو خورد. تڪہ اے نون سنگڪ برداشتم،با ڪارد شروع ڪردم بہ مالیدن پنیر روے نون. گوجہ و خیار هم ڪنارش گذاشتم و گرفتم بہ سمت امیرحسین،گفتم:همسر! همونطور ڪہ بہ مائدہ غذا مے داد گفت:همسرت اسم ندارہ؟ از اول قرار گذاشتیم توے جاهاے عمومے و شلوغ،امیرحسین باشہ همسرے،من خانمے! توے جمع هاے خودمونے اون باشہ امیرحسین جان و من هانیہ جان! نهایتا هر دو "عزیزم" باشیم! توے خونہ اون امیرحسینم باشہ،من هانے! و هر دو "عشقم" "نفسم" "زندگیم" و هزارتا واژہ ے محبت آمیز دیگہ! لقمہ رو سمت دهنش گرفتم و گفتم:امیرحسینم. گاز ڪوچیڪے از لقمہ گرفت و گفت:دخترا با من! من با تو! همون لقمہ اے ڪہ گاز گرفتہ بود گذاشتم توے دهنم و گفتم:من با تو! بعد از خوردن صبحانہ،بچہ ها رو گذاشتم توے پذیرایے چهار دست و پا برن. سہ تایے دنبال هم مے دویدن و صدا در مے آوردن. عبا و ڪتاب هاے امیرحسین رو از ڪنار مبل برداشتم. هم زمان با تا ڪردن عباش نگاهش میڪردم. آروم قدم میزد،مشغول خوندن چندتا برگہ بود. بچہ ها دنبالش مے افتادن،فڪر میڪردن دارہ باهاشون بازے میڪنہ! چیزے نمیگفت ولے میدونستم تمرڪزش بهم میخورہ! ڪتاب ها رو گذاشتم توے ڪتابخونہ،عباش رو مرتب داخل ڪمد دیوارے گذاشتم. هر سہ تا رو روڪ رو بہ سمت در هل دادم. بچہ ها دور امیرحسین جمع شدہ بودن. ڪفش ها و شنل هاے سفیدشون رو برداشتم. بہ سمتشون رفتم و گفتم:ڪے میاد بریم دَر دَر؟ توجهشون بهم جلب شد،با عجلہ بہ سمتم اومدن. نشستم رو زمین،سریع ڪنارم نشستن،پاهاے تپل فاطمہ رو بین دست هام گرفتم و گفتم:دخترامو ببرم دَر دَر! مائدہ و سپیدہ با اخم زل زدن بہ پاهاے فاطمہ! لپشون رو ڪشیدم و گفتم:حسودے موقوف! بزرگ بہ ڪوچیڪ! مائدہ چهار دست و پا بہ سمتم اومد،دستش رو گذاشت روے رون پام و لرزون ایستاد. دو تا دست هاش رو محڪم گذاشت روے ڪتفم. با لبخند گفتم:آفرین دخملم،چہ زرنگ شدہ. با ذوق جیغ ڪشید،لب هام رو گذاشتم روے لپ نرم و سفیدش،با یڪ دست ڪمرش رو گرفتم و گفتم:میشینے تا پاپاناے آجے رو بپوشونم؟ نشست روے پام. ڪفش هاے فاطمہ رو پاش ڪردم. چندسال قبل فڪر میڪردم مادرم من رو بیشتر دوست دارہ یا شهریار! حالا ڪہ خودم مادر شدہ بودم،میفهمیدم چطور دوستمون دارہ. من بچہ هام رو یڪ اندازہ دوست داشتم ولے متفاوت! ڪے اون هانیہ ے شونزدہ سالہ فڪر مے ڪرد همسر یڪ طلبہ و هم زمان مادر سہ تا فرشتہ بشہ؟! دخترهاے هشت ماهہ م واقعا فرشتہ بودن! فاطمہ دختر بزرگم ڪہ از همین حالا قدرت نمایے میڪرد! بہ نیت حضرت فاطمہ خودم اسمش رو فاطمہ گذاشتم. مائدہ ى آروم و زرنگم ڪہ امیرحسین براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪرد. سپیدہ ے شیطون و ڪمے لوسم ڪہ من و امیرحسین باهم براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪردیم و سورہ ے فجر اومد. نگاهم رو بردم سمت امیرحسین،همونطور ڪہ یڪ دستش تو جیبش بود و با دست دیگہ ش برگہ ها رو جلوے صورتش گرفتہ بود،تڪیہ ش رو دادہ بود بہ دیوار. استاد سهیلے چندسال پیش و مردِ زندگیم. با لبخند زل زدم بہ صورتش،ریتم نفس هاے من بہ این مرد بند بود. حتے بیشتر از دخترهامون دوستش داشتم. هیچوقت ازش دلسرد نشدم،حتے وقتے نتونست پول خونہ جور ڪنہ و اتاق گوشہ ے حیاط خونہ ے پدریش رو براے زندگے ساختیم. حتے وقتے لباس روحانیت تن میڪنہ و باهم بیرون میریم،نگاہ هاے خیرہ و گاهاً بد رومونہ! حتے وقتے بعضے ها جلوم خیلے سنگین رفتار میڪنن چون همسر روحانے ام! ولے ازخودش یادگرفتم چطورباهمہ خوب ارتباط برقرارڪنم وبگم ماتافتہ ے جدابافتہ نیستیم! انسانیم،زن وشوهریم،زندگے میڪنیم مثل همہ! سنگینے نگاهم رواحساس ڪرد،سرش رو بلندڪردوگفت:چیہ دیدمیزنے دخترخانم؟! سرم رو انداختم پایین و مشغول پوشوندن ڪفش هاے مائدہ شدم. همونطور گفتم:نگاہ عشقولانہ بهت مینداختم. باشیطنت گفت:بندازعزیزم بنداز. ڪفش هاے سپیدہ روهم پوشونم،مشغول دست ڪارے سر خرگوش هاے روے ڪفش هاشون بودن. سریع سوارروروڪ هاشون ڪردم. در رو باز ڪردم ویڪے یڪے هلشون دادم تو حیاط. چنان جیغے ڪشیدن ڪہ گوش هام رو گرفتم! امیرحسین باچشم هاے گردشدہ گفت:چہ شدت هیجانے! _دختراے توان دیگہ! نگاهم روروے برگہ هاش انداختم و گفتم:موفق باشے! چشم هاش رنگ عشق گرفت! لب هاش رو بهم زد:هانیہ! _جانم! _خیلے ممنونم ازدرڪ ڪردن و همراهیات! مثل خودش گفتم:لازم بہ ذڪرہ وظیفہ بود. ڪنارم ایستاد:اینطورے میخواے برے تو حیاط؟!سرمامیخورے. نگاهم روبردم سمت دخترهاتاحواسم بهشون باشه:نہ هوا هنوز سرد نشدہ. وارد حیاط شدم و گفتم:ڪارت تموم شد صدامون ڪن. در رو بستم ورفتم سمت بچہ ها. ادامــه دارد... https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......: 💠💠💠﷽💠💠💠 🔴 "دلت پاک باشه" یکی از ضرب‌المثلهای غلطی است که مجوز ترک و نهی‌ازمنکر و نیز مجوز انجام برخی و یا سستی در انجام شده است! 💠فرض بفرمایید دانش‌آموز ابتدایی به خانه بیاید و معلم خود را به پدرش نشان دهد و بگوید: ببین پدر چقدر نوشته‌ام! اما پدر پس از مشاهده دفتر مشق فرزند می‌گوید: پسرم اینها سرمشق معلم است و تو باید اینقدر تمرین کنی تا بتوانی مثل معلم زیبا بنویسی! 💠پاک بودن دل درست است اما نه به این معنا که ما تمرین و عمل را حذف کنیم. سرشت و همه انسانها حتی آدمهای شرور، و پاک آفریده شده است و این به منزله همان سرمشق معلم بر صفحه روح ماست. فرمول قرآن نیز همین است: ایمان+عمل صالح=بهشت خداوند هرکجا در قرآن فرمود: "الذین آمنوا" در پی آن "و عملوا الصالحات" را آورد تا کسی فکر بچه‌گانه نکند که پاک بودن دل برای سعادت کافیست. 👌کسانی‌که پاک بودن دل را بهانه ترک و تقوا می‌دانند فقط یک بال را برای پرواز به بهشت انتخاب کرده‌اند و یقینا با یک بال پروازی اتفاق نمی‌افتد. https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......: 💠💠💠﷽💠💠💠 🔴 یکی از باورهای غلط درباره آیه "لااِکراهَ فی الدّینِ" (اجباری در دین نیست) می‌باشد که توجیهی برای ترک امر‌به‌معروف و نهی‌ازمنکر و حتی مجوز انجام برخی گناهان شده است! 💠 : شان نزول آیه این است که یکی از اصحاب پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌خواست فردی را به اجبار به دین اسلام دعوت کند که خداوند با نزول این آیه خواست این نکته را متذکر شود که نباید در اسلام اجبار و اکراهی در کار باشد یعنی باید هر فرد غیر مسلمان، با اختیار و علاقه و آزادی اندیشه، دین اسلام را بپذیرد و مسلمان شود. ولی پس از پذیرفتن اسلام مسلما قوانینی در چاچوب اسلام وجود دارد که عقل می‌گوید الزاما رعایت گردد. لذا مثلا یک فوتبالیست اگر وارد زمین بازی شد عقل می‌گوید نمی‌تواند نسبت به الزام‌ رعایت قوانین بازی فوتبال اعتراض کند که چرا مرا اجبار به رعایت قوانین می‌کنید؟ جوابی که می‌شنود این است تا قبل از ورود به زمین فوتبال اجبار نداشتی اما پس از انتخاب خودت و ورود داوطلبانه خود به زمین بازی باید اجبارا قوانین آن را رعایت کنی وگرنه سنگ روی سنگ بند نمی‌شود! 💠 : اگر بخواهیم در حوزه اعتقادات، فرد را مجبور کنیم که مثلا معتقد به باش یا معتقد به باش است. اما نکته این است اگر فردی قلبا معتقد به حجاب یا هر قانونی از قوانین اسلام نیست اسلام به او اجازه نمی‌دهد که در ، مخالفت خود را اظهار کند. چرا که این مخالفت در رفتار، عامل و بی‌نظمی اجتماعی و عامل دیگران است. لذا حتی اگر فردی به فرض معتقد به حرمت نیست ما نمی‌توانیم با زور و اجبار او را معتقد به حرام بودن شراب کنیم اما طبق قوانین اسلام حق ندارد علنی و جلوی چشم دیگران تظاهر به خورن شراب کند. اینجا اسلام نسبت به رفتار هنجارشکن او، اجبار و الزام را پیاده می‌کند. درست مثل یک بازیکن که ممکن است در قلبش معتقد به میدان نباشد اما با رفتار هنجارشکن و انجام یک خطا ممکن است از زمین بازی اخراج شود. https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔴 یکی از اعتقادات این است که از که برای خرید یا قربانی کرده‌اند بر روی دیوار منزل یا ماشین، می‌مالند تا از خطرات و بلاها محفوظ بماند. 💠 باید گفت اینکار به هیچ عنوان دینی ندارد، بلکه از آداب و سنت غلطی است که در دوران وجود داشته است. https://eitaa.com/zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃