🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٧٩٩
#امان_نامه_اى_كه_از_مادر_گرفت....
🌷امیر فرزند بزرگم بود و علاقه عجیبی به او داشتم و در قبال این خواسته درونی هرگز نمی خواستم که او را برنجانم. آرزوی امیر آرزوی من بود، هر چند بر خلاف میلم بود. یک روز که از کار روزانه منزل و خرید بیرون خسته شده بودم، پیش پدر امیر گلایه و خستگی ام را اظهار کردم. با صحبت من پدر امیر عصبانی شد و گفت: شما دو پسر داری و هر دوی آنها را به جبهه فرستاده اى و هیچ گلهای نداری، اما از خرید نان شکایت میکنی!
🌷همین که اعتراض پدر امیر را شنیدم، گفتم: من شهامت این را دارم که حتی تو را نیز راهی میدان جنگ کنم. مدتی از این موضوع گذشت. تا این که این صحبت به گوش امیر رسید. او هم از این که فرصتی به دست آمده تا آرزوی قلبی خودش را به من تفهیم کند، این گفته را وسیله قرار داده بود تا بدین صورت مرا امتحان کند.
🌷روزی با همسنگران و دوستان خود جمع شده و خود را به صورت شهیدی در آورده بود که به کفنی پیچیده شده و پلاکی به گردن دارد. روی برگ بزرگی هم نوشته بود "شهید امیر پیرنظر" و آن را روی سینه ی خودش قرار داده بود و از دوستانش خواهش کرده بود که از او عکس بگیرند. چند روز بعد امیر به مرخصی آمد و همان عکس را به من نشان داد و گفت: مادر این شهید را می شناسى؟
🌷خوب دقت کردم و با دو دست بر سرم زدم و گفتم: وای امیر! خدا مرگم بدهد، این که خودت هستی. امیر از روی شوق خنده ی معناداری کرد و گفت: مادر این بود روحیه ای که از آن صحبت می کردی؛ این بود شهامت تو؟ احساس مادرانه، طاقت دیدن چنین صحنه ای را از من گرفته بود، از طرفی ایمان درونی ام و هدف والای امیر، باعث شد مکثی کنم و بعد گفتم:...
🌷....گفتم: باز هم می گویم روحیه اش را دارم. امیر از این که هدف خود را در قالب چنین موضوعی بیان کرده بود و امان نامه گرفته بود، بسیار خوشحال شد و از من تشکر کرد. همین صحنه در آینده ای نه چندان دور به واقعیت پیوست. آری این آخرین باری بود که به مرخصى مى آمد؛ او رفت و شهید شد.
🌹خاطره اى به ياد شهید معزز امیر پیرنظر
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••