eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
47.7هزار عکس
34.7هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . . نگاهم به بیرون بود، به خیابون ... به آدمایی که میومدن و میرفتن، هر کدوم مشکلات خودشونو داشتن، اصلا چرا مشکل داشتن؟؟؟؟ انگیزه و هدفشون از زندگی چی بود ... چی می خواستن از این دنیا .. پول؟؟ مقام؟؟ تفریح؟؟ دنبال چی بودن؟؟؟ چرا انقدر سرشون گرم بود، گرمه هیچی!! . چشمامو رو هم گذاشتم تا دست از این فلسفه بافیام بردارم نگاهی به عباس کردم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنم پرسیدم: در چه موردی می خواستین باهام صحبت کنین .. در حالی که سعی داشت تمام حواسشو به رانندگیش بده گفت: در مورد جواب مثبت تون، راستش واقعا من اینجوری فکر نمی کردم . باز گفت جواب مثبت!! احساس پشیمونی داره بهم دست میده😒 . پرسیدم: چه جوری؟!!! - همین که بعد ازدواج مادرم راضی بشن به رفتنم، فکر می کردم بدتر میشه و ازدواج پاگیرترم میکنه نفسم رو بیرون دادم که بیشتر شبیه آه بود ... نیم نگاهی بهم انداخت و پرسید: به نظرتون الان راضی میشن؟؟ شونه هامو به علامت ندونستن بالا انداختم و گفتم: نمیدونم، نمیدونم واقعا، همه چیزو باید بسپارین به خودش - به کی؟؟ - به همونی که انقدر بی تابین که برین پیشش کمی مکث کردم و گفتم: خدا رو میگم با تعجب گفت: خدا!! - اره دیگه، مگه دنبال شهادت نیستین، خب شهید هم میرسه به خدا، کنار خدا قرار میگیره، میشه اولیاء الله ... چیزی نگفت، کمی به سکوت گذشت نمی دونستم به چی داره فکر میکنه، اما من تو ذهنم شهادتی رو ترسیم می کردم که شاید هیچ وقت نصیب من نمیشد ... بعد چند لحظه سکوت گفت: و شما چی؟؟؟ ❣️ سوالی نگاش کردم که گفت: منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک می کنین، من اصلا قصد ندارم زندگی تونو خراب کنم، اما شما به خاطر من دارین بهترین روزای زندگی تونو که میتونستین کنار کسی که دوستش دارین بگذرونین دارین صرف من می کنین یه کم نگاهش کردم، این عباس بود، آره، مثل همیشه هم عطر یاسش رو کنارم حس میکردم، همه چیز که سرجاش بود .. پس چرا دنیا برام یه جوره دیگه شده بود .. یه رنگ دیگه .. انگار تو این دنیا بجز عباس و هدفش به هیچ چیز فکر نمی کردم، انگار خودم دیگه مهم نبودم ... بهم می گفت روزامو با کسی بگذرونم که دوستش دارم .. مگه من داشتم همین کارو نمی کردم!! دوباره نگاهمو به بیرون کشیدم و گفتم: شما خودخواهین آقای عباس! با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد کمی مکث گفت: خودخواه؟!!! هنوز نگاهم به دنیای بیرون از ماشین بود که با دنیای درونم متفاوت بود، خیلی هم متفاوت، درون من داشت دنیایی دیگه شکل می گرفت، دنیایی که خودم هم نمیشناختم، دنیایی که داشت مَنیت منو ازم می گرفت ... - خودخواهین چون فقط خودتونو میبینین، چرا فکر می کنین من آرزویی ندارم، منم مثل شما جوون و پر احساسم، منم عاشق خدام، خدایی که مثل شما بی تاب دیدارشم .. اما .. سرمو بیشتر به سمت پنجره کشیدم که نبینه اثرات بغض رو تو چشمام - اما شما دارین به مقصدتون میرسین و منم که قول دادم تمام تلاشمو بکنم تا رسوندن شما به هدفتون، ولی شما چی؟! نمی خواین به من تو رسیدن به این مقصد کمک کنین ... کمی مکث کردم بغضِ تو گلوم آزارم میداد: شما سختی های راه، گرما، سرما، تشنگی، گرسنگی و زخم و درد جنگ رو تحمل می کنین برای رسیدن به شهادت .. اما من که یه دخترم چی؟! من باید چکار کنم، چجوری آروم کنم این دل بی تابم رو .. کدوم راه رو برم تا به خدا برسم، از کجا برم، راهمو از کجا پیدا کنم ... شایدم، شایدم باید برای رسیدن به خدا تنهایی و رنج هایی رو تحمل کنم که میدونم سفید میکنه محاسن یه مرد رو!! بعد کمی مکث که سعی میکردم بغضِ تو گلوم رو مهار کنم و از ریزشش روی گونه هام جلوگیری کنم گفتم: غم انگیزه آقای عباس، نه! .. شهادت مردایی که میرن و خانواده هایی که می مونن و هر روز با یاد اونا شهید میشن ... ❣️ دیگه هیچی نتونستم بگم، یاد بابا یک لحظه هم ازسرم نمی افتاد، آخ که چقدر دلم هواشو کرده بود .. هوای دلم بارونی بود، تو دنیای درونم بارون میبارید.. تا آخر راه رسیدن به رستوران هیچ کدوممون حرفی نزدیم و تو حال خودمون بودیم ... غذامونو سفارش دادیم، عباس هنوزم تو حال خودش بود و خیره به دستای قفل شده اش که رو میز بود، نمی خواستم انقدر تو خودش باشه، برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم نگاهی به اطراف کردم و گفتم: میگما حالا لازم نبود انقدر جای گرونی بیاییم سرشو بلند کرد و گفت: نمیدونم، من زیاد با شهرتون اشنایی ندارم، یه بار با یکی از دوستام اومده بودم اینجا، حالا دفعه ی بعد هر جا شما بگین میریم
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . . . در ماشین و باز کردم، برگشتم نگاهی به عباس انداختم و گفتم: ممنون بابت ناهار - خواهش می کنم من ممنونم که دعوتم رو قبول کردین پیاده شدم، و خداحافظی کردم باهاش ... رفت ... من موندم و چند ساعت خاطره که شد جزء بهترین خاطره های عمرم .. دیگه تموم شد ... روزهای بدون عباس تموم شد، حالا دیگه عباس برای همیشه کنارم بود ... . * آن دم ڪھ با تو باشم یک ســـال هست روزے/ و آن دم ڪھ بے تو باشم یڪ لحظھ هست سالے* . . . در حال درست کردن یه دسر خوشمزه بودم😊 .. مهسا و محمد هم هی میومدن ناخونک میزدن .. با احتیاط و وسواس داشتم تزیینش می کردم، عمو جواد اینا می خواستن از شمال بیان .. یه خونه اینجا به نام عباس خریده بودن که می خواستن بیان همینجا بمونن تا وقتی که منو عباس عروسی کنیم بریم اونجا ... آه که بقیه چه خیالاتی داشتن برای ما دوتا، ولی من نمی خواستم به آخر این راه فکر کنم، برام زمان حال بیشتر از همه چیز اهمیت داشت، امروز عمو اینا رو دعوتشون کرده بودیم برای شام، می خواستم تمام تلاشمو برای خوب شدن همه چیز بکنم .. زنگ گوشیم تمرکزم رو بهم ریخت، دستامو شستم و گوشی رو برداشتم: سلام - سلام دیوونه کجایی؟ با تعجب گفتم: تویی فاطمه؟؟ - اره دیگه - چیشده که زنگ زدی، شماره کیه؟ - شماره مامانمه، حالا اونو ول کن بگو الان کجام - نمیدونم!! - نمیدونی کجام؟؟؟؟ با تعجب گفتم: حالت خوبه فاطمه جون، چیشده خب ..کجایی؟ - بیمارستان سریع گفتم: بیمارستان؟؟؟ چیشده مگه؟؟؟ - اه نفهمیدی واقعا ... نی نی مون بدنیا اومده از خوشحالی جیغی کشیدم که مهسا و محمد با تعجب نگام کردن: وای جدی میگی ..کِی؟ بهم نگفتی چرا؟؟ -خب الان دارم میگم .. پاشو بیا زووود - باشه عزیزم...من اومدم ❣️ دختر خشگل عاطفه تو بغلم بود، دستای کوچیکش رو تو دستام گرفتم، وای که چقدر هدیه های خدا قشنگن .. سمیرا سریع گفت: بده منم بغلش کنم، همش دست توئه دادمش به سمیرا، فاطمه ام رفت کنار سمیرا و داشت نی نی کوچولو رو ناز می کرد .. کنار تخت عاطفه نشستم و گفتم: به چی فکر می کنی مامان عاطفه؟!! لبخندی رو لبش نشست: تو فکر باباشم، کاش می موند تا بدنیا اومدنش دستشو گرفتمو گفتم: خب میاد، مگه نگفتی قول داده دو ماه دیگه برگرده، تا دختر نازت دو ماهش بشه باباش برگشته فقط سرشو تکون داد، بهش حق میدادم، حالا دلتنگیای عاطفه بیشتر میشد، اگه بلایی سر آقا هادی میومد نه تنها عاطفه همسرشو از دست میداد بلکه پدر بچه شو هم از دست میداد کمی ساکت بودیم و خیره به سمیرا و فاطمه که سر بغل کردن بچه دعوا می کردن.. با فکری تو ذهنم گفتم: راستی اسمشو چی گذاشتین؟؟؟ لبخندی زد و گفت: اسمش رو هادی انتخاب کرده ... نرگس ... . . قبل اینکه عباس اینا برسن خودمو رسوندم خونه .. بهترین لباسامو پوشیدم .. خیلی ذوق داشتم نمیدونم چرا شاید از خوشحالی به دنیا اومدن نرگس یا شایدم از این که عباس رو باز میتونستم ببینم ... بعد خوردن شام عباس ازم خواست بریم بیرون قدم بزنیم، از این پیشنهاد یهویش تعجب کردم، باورم نمیشد برای قدم زدن با من مشتاق باشه.. احساس میکردم خیلی زود با اومدن من به زندگیش کنار اومده .. سریع آماده شدیم و راه افتادیم .. قرار شد از دم خونمون تا پارکی که یه نیم ساعتی با خونه فاصله داشت قدم بزنیم ❣️ هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری، شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم، دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک، حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود ... دلم می خواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه، دلم نمی خواست این لحظه های باهم بودن و که نمی دونستم تا کی هست رو به آسونی از دست بدم .. بی هوا صداش زدم: عباس! نگاهش رو بهم دوخت که سریع گفتم: آقای عباس لبخندی رو لبش نشست بعد کمی مکث گفتم: یه چیزی بپرسم؟؟ - بفرمایین کمی مِن مِن کنان گفتم: یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده - خب کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم: هیچی!! با تعجب نگاهم کرد و گفت: پشیمون شدین؟ هیچی نگفتم، دو دل بودم از پرسیدنش .. سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم.. بعد نشستن گفت: بپرسین سوالتونو؟ بالاخره دلمو زدم به دریا و پرسیدم: چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین بدون هیچ فکری خیره به روبروش گفت: نمیدونم نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود پرسیدم: چبو نمیدونید؟!! در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت: میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . . بعد اون شب دنیای من تغییر کرد، رفتارای عباس هم تغییر کرد، حالا دیگه توجهش روی من بود، تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد، ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم، بیشتر باهام صحبت می کرد .. گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ و سوریه و رفیقش حسین بود.. ولی من ساعتای کنار عباس بودن و دوست داشتم حتی اگر صحبتایی در مورد خودمون نمیشد.. هر روز که میگذشت بیشتر بهش وابسته میشدم، و وقتی حرف از رفتنش میزد دلم بدجور میلرزید، یه ماه انقدر به سرعت گذشت که نفهمیدم، با خستگی از دادن آخرین امتحان برگشته بودم .. بوی خوش غذا بد جور اشتهامو باز کرد، باز مامان با دستپخت خوبش این بوی خوش رو راه انداخته بود، سلام بلندی کردم که مامان با خوش رویی جوابم و داد و گفت: عباس اومده! سه روز بود که ندیده بودمش رفته بود تهران، با خوشحالی گفتم: واقعا؟!!! - آره تو اتاق محمده چادر و کیفمو انداختم رو مبل و سمت اتاق محمد رفتم، تقه ای به در زدم و وارد شدم، با خوشحالی سلام کردم که هردوشون جوابمو دادن .. عباس با دیدنم با هیجان بلند شد اومد سمتم، چشماش از خوشحالی برق میزد، نگاهمو از محمد که سرش پایین بود و تو فکر گرفتم و به چشمای پر از خوشحالی عباس دوختم ... نمیدونم چرا ته دلم خالی شد یکدفعه.. باشوق نگاهم میکرد .. دلم می خواست بپرسم دلیل خوشحالیش رو ..اما زبونم نمی چرخید .. شاید چون میدونستم چرا خوشحاله.. آروم با اشکی از شوق که تو چشماش جمع شده بود گفت: کارام جور شد بالاخره .. دارم میرم معصومه .. دارم میرم .. با جمله اش قلبم کنده شد، بالاخره رسید، رسید روزی که منتظرش بودم .. چه زود هم رسید .. چه زود .. 💌 ملیحه خانم فقط گریه می کرد، سخت بود ببینم مامان عباس رو که گریه میکنه ولی جلوی اشکای خودمو بگیرم، خیلی سخت بود، عمو جواد وقتی فهمید عباس میخواد بره چیزی نگفت، نه تایید کرد و نه خواست مانع رفتن عباس بشه، ملیحه خانمم وقتی فهمیده بود من راضی ام به رفتنش دیگه چیزی نگفت و فقط گریه می کرد ... همه امشب خونه ی عمو جواد جمع شده بودیم برای خداحافظی از عباس!! مامان کنار ملیحه خانم نشسته بود و سعی میکرد با حرفاش دلداریش بده .. مامان هم بهم هیچی نگفت .. راستش تنها کسی که از این رضایتی که از رفتن عباس داشتم سرزنشم نکرد مامان بود.. شاید چون می فهمید تو دل عباس چی میگذره .. نگاهم به مهسا افتاد که یه گوشه مبل کز کرده بود، نگرانی رو از چشمای این خواهر مهربون میشد دید، میدونم که به من فکر میکرد .. میدونم که فکر میکرد با علاقه زیادی که به عباس دارم چجوری راضی شدم به رفتنش... محمد تو اتاق عباس بود، منم دلم میخواست برم پیش عباس .. اما گفتم شاید بهتره محمد کمی با رفیقش خلوت کنه.. همینجوری کنار عمو جواد نشسته بودم و درست مثل عمو سعی داشتم تو حال خودم باشم و چیزی نگم .. محمد با حالت جدی اومد بیرون، با دیدنش بلند شدم و رفتم تو اتاق عباس تا این شب آخر کمی بیشتر حس کنم عطر یاسش رو ... وارد اتاق که شدم نگاهش بهم افتاد، در حالی که داشت لباساشو تو ساک میذاشت ❣️ گفت: معصومه میشه در و ببندی! درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که گفت: گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟! تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم: خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره - آخه اگه اینجوری باشه که همه بچه هاشونو دوست دارن .. دیگه کسی حاضر نمیشه بچه شو بفرسته با دستم انگشترش رو که کنار ساکش رو زمین افتاده بود برداشتم و گفتم: آره حق با توئه ..ولی کنار اومدن با این واقعیت براش سخته، باید به مامانت فرصت بدی نگاهی بهم کرد و گفت: ای کاش همه مثل تو بودن نگاهمو باز ازش گرفتم، پشت چشمام دریایی از غم بود که داشتم تمام تلاشمو بکار میبستم کسی متوجهش نشه، دوست نداشتم منی که تا الان مشوقش بودم و تمام مدت از کمک کردن بهش حرف میزدم، حالا بشینم و جلوش گریه کنم، نمی خواستم این لحظات آخرِ رفتن، دل عباس رو بلرزونم ... با انگشترش توی دستام بازی میکردم که گفت: این یادگاری حسین بود، بهم گفته بود به ضریح امام حسین "علیه السلام" متبرکش کرده ... لبخندی روی لباش نشست: بهم میگفت این عقیق سبز همیشه به دستت باشه که محافظت بکنه ازت ... عقیق رو لمس کردم، تو دلم با عقیق حرف میزدم، "مراقب عباسِ من باش!! " ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشـید🌺 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . . داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه .. ساعت نزدیکای دوازده شب بود، مامان گفت بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه، ملیحه خانم آروم تر شده بود ... ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره، حالش رو درک میکردم، بدجور بی طاقت بود، درست مثل من با این تفاوت که من نمیتونستم بروز بدم حالمو که مبادا عباس پاش گیر بشه و نتونه بره!! همه بعد خداحافظی رفتن بیرون، سریع رفتم اتاق عباس تا کیفم و بیارم .. نفهمیدم چیشد که کیفم گیر کرد به گوشه میز اتاقش و پرت شد پایین، چون زیپش باز بود همه ی وسایلام ریخت رو زمین درست کنار وسایلای پخش شده عباس کنار ساکش، سریع شروع کردم به جمع کردنش، عباس اومد تو اتاق و گفت: بقیه منتظرتن کجا موندی؟؟ سریع وسایلا رو ریختم تو کیفم و گفتم: اومدم اومدم بلند شدم که نگاهم گره خورد به نگاهش، نگاهم میکرد، با همون چشمای سیاهش، خوشحالی توی سیاهی بی انتهای چشماش موج میزد، احساس دلتنگی برای این چشمها از همین الان تمام وجودم رو آتش میزد، یعنی ممکن بود دیگه این چشمها نگاهم نکنه، 💌 لب زد: ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلی اذیتت کردم، ببخش منو باید تمام تلاشمو میکردم تا گریه ام نگیره، سریع بدون نگاه کردن بهش، باهاش دست دادم و اومدم بیرون، داشتم کفشامو می پوشیدم در حالی که تو چارچوب در ِحیاط ایستاده بود گفت: یه خواهشی دارم کمی مکث کرد و گفت: لطفا فردا فرودگاه نیایید بدرقه، میترسم ... میترسم نتونم برم با دیدن شماها، به مامانمم اصرار کردم نیاد دستام رو بند کفشام خشک شد، منظورش اینه که آخرین ملاقاتمونه الان، منو بگو که به بدرقه ی فردا دلمو خوش کرده بودم .. در حالیکه که خودمو با بند کفشم مشغول کرده بودم گفتم: یعنی .. یعنی .. نمی تونستم جمله مو ادامه بدم، مگه این بغضِ لعنتی میذاشت حرف بزنم... خودش سریع گفت: یعنی نمی خوام بیایین دیگه، تو ام نیا، خواهش میکنم .. فقط محمد میاد که منو برسونه فرودگاه... محمد صدام میزد، خیلی وقت بود تو ماشین منتظرم بودن، دلم نمی خواست برم، من شاید دیگه هیچ وقت نمیدیدمش، وای نه، کاش خواهش نمیکردی عباس ... یعنی نمیبینمش دیگه، امکان نداره، من میبینمش، بازم میبینمش، من مگه چند وقته عباس رو دارم، اشکام به پشت چشمام رسیده بودن فقط یه تلنگر کوچیک کافی بود تا سیلی از اشک رو گونه هام سرازیر بشه، رومو برگردوندم، قطره ی سمج اشک خودشو رو گونه ام انداخت، پشت بهش سریع گفتم: خداحافظ عباس!! منتظر جوابش نشدم و راه افتادم سمت در و رفتم بیرون، نمی خواستم اینجوری برم، نمی خواستم اینجوری خداحافظی کنم، نمی خواستم ... وای که چه خداحافظی تلخی بود، اونقد تلخ که حس میکردم مزه ی تلخی اش تا ابد باهام میمونه .. سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به پنجره ... زیر لب فقط گفتم "دلم برات تنگ میشه " 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
‎💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 ‎ . ‎ . ‎چشمامو باز کردم، همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک ..خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود .. ‎بلند شدم نشستم، صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد .. ‎دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود .. ‎دستام میلرزید .. ‎دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم .. ‎یازینب .. یازینب .. ‎زدم زیر گریه .. ‎فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم .. ‎یازینب ... ‎فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید .. ‎آخ عباس .... عباس.... . ‎وای که چه کابوس وحشتناکی بود .. ‎بلند شدم و وضو گرفتم .. ‎به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود .. ‎سجاده ام رو پهن کردم .. ‎چادرمو سر کردم و ایستادم .. ‎خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم، ‎دو رکعت "نماز شفع" میخونم قربه الی الله .. ‎دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم ..تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن .. ‎بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ... ‎سلام نماز رو دادم، باز پیشونیم بهونه ی مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم که سجده شکر بجا بیارم .. ‎اما نمیشد، گریه امان شکر گذاری نمیداد.. ‎خدایا، خدا جونم، منو ببخش، من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی .. ‎خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو .. ‎چون بوی تو رو میداد .. ‎چون با دیدنش یادِ تو می افتادم .. ‎خدایا من دنبال تو ام .. ‎خدایا رسیدن به تو چقدر سخته.. ‎چقدر سخت .. ‎باید از عباس های وجودم بگذرم .. ‎باید از تمام دلبستگیام به این دنیا بگذرم .. ‎خدایا .. ‎خدایا من از عباسم گذشتم .. ‎تو ام از گناهای من بگذر یا الله .. ‎شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن .. ‎چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو .. ‎💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357