#خاطرات_ماندگار
همسر #شهید_برونسی در خاطره ای می گوید: یک بار شهید برونسی خاطره ای از جبهه برایم تعریف کرد و گفت: «کنار یکی از زاعه های مهمات سخت مشغول کار بودیم؛ تو جعبه های مخصوص، مهمات می گذاشتیم و درشان را می بستیم. یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادر مشکی! داشت پا به پای ما توی جعبه ها مهمات می گذاشت پیش خودم فکر کردم حتما از این زنهایی است که می آیند جبهه به بچه ها نگاه کردم، مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار اصلا آن زن را نمی دیدند قضیه عجیب برام سوال شده بود. موضوع عادی به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست؟ رفتم نزدیکتر تا رعایت ادب شده باشد. سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم خانم، جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید. رویش طرف من نبود، به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادرم زحمت نمی کشید؟ یک آن به یاد امام حسین(علیه السلام) افتادم و اشک تو چشمام حلقه زد. واقعا خدا به من لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمی توانستم چه بگویم آن خانم همانطور که رویش آن طرف بود فرمود: هر کس که یاور ما باشد، البته ما هم یاری اش می کنیم.»
📚منبع: کتاب خاکهای نرمکوشک
https://eitaa.com/zandahlm1357
#خاطرات_ماندگار
معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد. هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خانه🏡 را انجام بدهم
به من می گفت🗣: فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر می خواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری.
وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. لباس بچّه 👶را عوض می کرد. شیر🍼 براش درست می کرد. سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباس ها👕 را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت🌷
#خاطرات_ماندگار
#شهید_سید_مصطفی_موسوی 🌷
#شهید ۲۰ ساله
🎤 راوی: پدر شهید
وقتی مصطفی به دنیا آمد، از خدا برای او #شهادت خواستم. میخواستم خودم را جبران کنم، خودم از قافله #عشق جا ماندهام، در دوران #دفاع_مقدس به جبهه رفتم و شهید نشدم و لیاقت شهادت نداشتم، اما پسرم این لیاقت را داشت. من خودم چون در جبهه بودم و همیشه برای مصطفی از جنگ صحبت میکردم، از زمانی که خودش را شناخت با این روحیات آشنا بود. او یک سال و نیم آموزش میدید اما به خاطر سن و سالش او را اعزام نمیکردند. مصطفی یک هفته و ۱۰ روز خانه نمیآمد، میگفت: «نمیخواهند من را به #سوریه ببرند. من آنقدر در گردان میمانم که جا نمانم.»
https://eitaa.com/zandahlm1357
#خاطرات_ماندگار
قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود.
#محمودکاوه را بردم همان جا، گفتم:" دیشب تیربار چی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود،هیچ کس نتونست از این جا رد بشه".
گفت:" بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم".
رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی.
محمود دور و بر سنگر را خوب نگاه کرد.آهسته گفتم:" اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط".
جور خاصی پرسید:" دیگه چه کاری باید بکنیم!".
گفتم:"چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه".
گفت:" یک کار دیگه هم باید انجام داد".
گفتم:" چه کاری؟"
با حال عجیبی جواب داد:" #توسل؛ اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم".
ــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/zandahlm1357