eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.3هزار عکس
35.9هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
امسال توی دفاع مقدس شهرمون بودیم . یه خانم اومد قیمت کرد و بعدش خرید و سریع دستش کرد ( مانتوش آستین کوتاه بود) 😳 گفت برای من مهم نیست اما برای بعضی ها مهمه....!!! گفتم من که هم جنس شما هستم دست هاتون برام جلب توجه می کنه وای به حال آقایون...😢 بعد گفت این شهر کوچيکه ظرفیت بی حجابی رو نداره❗️😳 در مورد آدم فکر بد میکنن...‼️ 😐 خیلی عجیب بود، خوشحال شدم که هنوز همه چیز عادی نشده 😌 به خانم گفتم خدا همه جا هست هر شهری باشیم... ادامه داد خیلی مهمه خانواده از اول بچه رو باحیا بار بیارن البته نه با زور، مثلا چادر رو باید خودش انتخاب کنه ... منم اين حرفش رو تایید کردم 👌 و یه گیره روسری هدیه دادم برای اینکه دست هاش رو با ساق پوشوند و با خوشی از هم خداحافظی کردیم🤗 ⚡️⭐️🌟⚡️⭐️🌟 🍀 🌺🍀 .......: @zandahlm1357
. 😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. . برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. . از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. . با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 . یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 . گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 ❤️ ❤️❤️👇👇👇 https://eitaa.com/zandahlm1357 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄