🍂
🔻 #پنهان_زیر_باران1⃣2⃣
سردار علی ناصری
پنج ماه از کارمان در هور گذشت. کار به معنای واقعی کلمه توان فرسا و خسته کننده بود و ادامه اش روحیه، توان و اراده زیادی می طلبد. در این مدت، برخی به علل مختلف خسته و حتی افسرده شدند. کار در جایی رسید که همه اش آب و نیزار و باتلاق و پشه است و سکوت مرگ آوری بر سرتاسر منطقه حکومت می کند، واقعا کشنده و خسته کننده بود. کم کم زمزمه بچه ها بلند شد و حتی چند نفر هم به زبان آوردند
- بابا، ما را اینجا سرکار گذاشته اند ... . خبری نیست. حمله جای دیگری است ...|
حتی چند نفر هم بریدند و از ما جدا شدند و به جاهای دیگر رفتند. آنان آمده بودند در خط مقدم با دشمن بجنگند؛ نه اینکه روزی چند ساعت سوار بر قایق در آبراههای هور سرگردان شوند.
وضع چنان شد که هم من و هم حمید رمضانی جداگانه موضوع را به علی هاشمی گزارش کردیم. علی هاشمی از دو طرف در فشار بود؛ از پایین با خستگی و گاهی بریدگی نیروها طرف بود و از آن طرف با خواسته های رو به فزونی فرماندهان ارشد سپاه. جالب آنکه خودش هم در مواقعی درست و حسابی نمی دانست که مثلا در ذهن محسن رضایی چه می گذرد و او چه نقشه هایی برای هور دارد. پنهان کاری در بالاترین حد بود. او هم بسیاری از چیزهایی را که می دانست، به ما نمی گفت؛ چون ما در معرض خطر بودیم و ممکن بود هر لحظه اسير دشمن شویم
این سرخوردگی نیروها را علی هاشمی با محسن رضایی در میان گذاشت و از او راهنمایی خواست و گفت:
. بهتر است روزی بیایی قرارگاه و هر طور که می خواهی، با بچه ها صحبت بکنی.
چند روز بعد، آقا محسن آمد قرارگاه. بچه های اطلاعات همگی در سنگر زیرزمینی مخابرات قرارگاه جمع شدند. آقا محسن وارد سنگر شد، به طرف بچه ها رفت، دور سنگر چرخید و با آنان روبوسی کرد. بعد نشست و شروع کرد به صحبت کردن.
🔅 پیگیر باشید
@zandahlm1357