eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.6هزار دنبال‌کننده
49هزار عکس
35.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
20.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رَج‌هایی که با ذکر نام امام رئوف بافته شد 🔻
بانوان آران و بیدگلی بیش از ۵ میلیارد ریال به مردم غزه و لبنان کمک کردند.

🔹 به همت کانون خدمت رضوی آران و بیدگل، بانوان این شهرستان کمک‌هایی شامل بافت البسه گرم، پتو، انواع فرش، طلا و انواع کمک‌های نقدی را برای مردم مظلوم و مقاوم لبنان جمع آوری کرده اند.
📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
📌 لبنان در پناهِ امامِ رئوف علیه‌السلام 🔹 رهبر معظم انقلاب: بر همه‌ مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند. 🎁 پویش جمع‌آوری هدایای مردمی برای کمک به مردم غیور و مقاوم لبنان و حزب‌الله قهرمان به همت مرکز امور بانوان و خانواده بنیاد کرامت رضوی 🔺 پنج‌شنبه، ۱۷ آبان‌ماه لغایت شنبه، ۱۹ آبان‌ماه ۱۴۰۳ از ساعت ۸ صبح تا ۲۲ 🔺 حرم مطهر رضوی، صحن قدس ❇️ ویژه برنامه «لبنان در پناه امام رئوف» با حضور چهره های فرهنگی، هنری و ورزشی همراه با جمع آوری مشارکت های مردمی - جمعه ۱۸ آبان از ساعت ۱۵ تا ۲۲ 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
18.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همدلی و مشارکت بانوان کرمانی در پویش هبه السَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسَی أَلرّضٰا أَلمُرتَضٰی به همت مرکز خادمیاری و کانون خدمت رضوی استان کرمان پویش همدلی با هدف جمع آوری البسه برای مردم مقاوم لبنان درحال برگزاری بوده و همچنان با استقبال مردم استان کرمان ادامه دارد. 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
28.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پویش ملی هبه در استان مرکزی 🔻 گزارش صداوسیمای استان مرکزی در شبکه آفتاب از همدلی با مردم غزه و لبنان در پویش ملی هبه (هدیه‌ای برای همدلی) 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فصل هفتم : شوراها
محمد حنفیه و حسنین علیهما السلام امام علی علیه السلام در جنگها، فرزندش محمد را بر حسنین مقدم می‌داشت و به حسنین اجازه نمی داد و می‌فرمود: محمد پسر من و حسنین پسران رسول خدا هستند، به محمد گفتند: چرا پدرت تو را فدایی حسنین قرار می‌دهد، پاسخ داد من دست راست پدرم و حسنین دو چشم پدر هستند، پدرم با دست خود، دیدگان خود را حفظ می‌کند. مولوی ظاهرت چون گور کافر پر خلل واندرون قهر خدا عزوجل از برون طعنه زنی بر بایزید وز درونت ننگ می‌دارد یزید هر چه داری در دل از مکر و رموز پیش ما پیدا بود ماند روز گر بپوشیمش ز بنده پروری تو چرا رسوایی از حد می‌بری گویند خون ریز بود همیشه در کشور ما جان، عود بود همیشه در مجمر ما داری سر ما و گرنه دور از بر ما ما دست کشیم و تو نداری سر ما گویم بدردی که زخمش پدیدار نیست بزخمی که با مرهمش کار نیست بشرمی که در روی زیبا بود بصبری که در ناشکیبا بود بعزلت نشینان صحرای درد بناخن کبودان شبهای سرد ندانم در این دیر مینو سرشت مسلم چرا شد بقا در بهشت ازین خوب تر خود نشاید دگر تو گویی که از خوبتر خوبتر گویند نحوی گفت در میان عوام کان گه ناقص است و گاهی تام تام از اسم بهره ور باشد لیک همواره بی خبر باشد وانکه ناقص بود خبردار است خبرش همچو اسم ناچار است عامی ای بانک بر کشید که هی مولوی، قول منعکس تا کی بی خبر را بعکس خوانی تام با خبر را بنقص رانی نام تام آنکس بود که با خبر است ناقص آن کز خبر نه بهره ور است خبر آمد دلیل آگاهی باشد از اسم غیر حق خبرش هر کسی زان کلام آمد پیش معنی ئی خواسته مناسب خویش این خلافی که می‌شود مفهوم هست ناشی ز اختلاف فهوم جهل برهان نقص و گمراهی پیش ارباب دانش و عرفان کی بود این تمام و آن نقصان لب گشاد و در حقیقت سفت گفت خوش نکته ای که نحوی گفت کامل و تام باشد آن الحق که در اسم حق است مستغرق ساخت حق ز اسم خویش بهره ورش نیست ز احوال ماسوا خبرش وآنکه ناقص فتاد ز اسم خدا نکندش بی خبر ز غیر سوی نشود محو اسم حق اثرش ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*این هم خبر خوب، برای کسانی که عکس شهدا را به در و دیوار می زنند، یادواره شهدا می گیرند، به خانواده های شهدا سر کشی می کنند، شهدا را یاد می کنند و راه شان را ادامه می دهند ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🍂 🔻 ۲۵۷ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند یک ساعتی کنار پنجره ماندم. نگاهم را از خیابان و مردم بر نمی داشتم. یک نفر صدا زد: «برادر گرجی زاده کیست؟ بیاید دم در ساختمان.» تعجب کردم چه کسی کارم دارد. با عجله رفتم که یک مرتبه دیدم حاج صادق آهنگران و احمد غلامپور مقابلم ایستاده اند. از دیدنشان ذوق زده شدم. یکدیگر را بغل کردیم. حاج صادق به زبان دزفولی می‌گفت: «خوش آمدی. مبارک. مبارک.» هر چه کردیم گریه نکنیم نشد. غلام پور ناراحت و غمگین بود. نگاهی به سر و صورتم کرد و گفت: «گرجی، تو را به خدا بگو از علی هاشمی چه خبر؟» تا اسم علی را از زبان غلام پور شنیدم اشکم سرازیر شد. - والا حاج احمد، بعد از سقوط قرارگاه هیچ خبری از علی ندارم. - چطور؟ - من و علی پانصد متری همراه هم بودیم. بعدش هلی کوپتر عراقی موشکی به سمت ما شلیک کرد که از آن لحظه به بعد دیگر علی را ندیدم. - یعنی موشک به او خورد؟ - نمیدانم. ولی بعد از انفجار موشک علی آب شد و رفت توی زمین. هر چه اطراف محل موشک را نگاه کردم خبری از على نبود. حتی چند بار او را صدا زدم. فکر کردم شاید زخمی شده ولی خبری نبود. نگاهی به حاج صادق کردم و مثل شوخی همیشگی گفتم نوحه جدید چه خوانده ای؟» - زیاد به غلام پور گفتم: «شما بعد از سقوط قرارگاه نتوانستید خبری از علی به دست آورید؟» - ما همان شب و فردا و تا یک هفته حتی با هلیکوپتر، نیروهای اطلاعات را فرستادیم ولی هر چه گشتند خبری از على به دست نیاوردند. همه امیدمان این بود که او هم مثل تو اسیر شده. نیم ساعتی با هم حرف زدیم. آنها خداحافظی کردند و رفتند. ما را به حمام فرستادند و پس از آن یک سری معاینات پزشکی انجام دادند. آن شب را هر طوری بود خوابیدم. لحظه شماری می کردم به اهواز بروم. صبح بعد از نماز نخوابیدم. اکبر هم بعد از کارهایی که باید روی او انجام می دادند با خانواده اش تلفنی صحبت کرد و خبر آزادی اش را داد. ساعت هفت صبح، بعد از صبحانه، اعلام شد برای گرفتن لباس به اتاقی برویم. به اتاق لباس که رفتم، یک دست کت و شلوار دادند. نگاه کردم. گفتم: «اینها که اندازه من نیست! برایم بزرگ است» آقایی که لباس می داد گفت: «برادر عزیز، هر چه هست همین است. غیر اینها لباسی نیست. بپوش و برو. ناراحت نباش،» لباس را گرفتم و به اتاقم برگشتم. به مسئول ساختمان که کارهای ما را می کرد گفتم: «می شود یک تلفن به خانواده ام بزنم.» با روی گشاده گفت: «بله!» به اتاق او رفتم و شماره خانه ام را گرفتم. بعد از خوردن دومین زنگ، همسرم گوشی را برداشت تا گفت: «الوا» گفتم: «سلام، حالت چطور است؟» زد زیر گریه. با خنده گفتم: «بابا، جواب سلام واجب است. حالا چرا گریه می‌کنی؟» حالم بهتر از او نبود. ولی خودم را کنترل کردم. بعد از چند لحظه گفت: «کی آمدی؟» . - دیروز. - خوبی. سر حالی؟ - الحمدلله خوبم! - بچه ها چطورند؟ - همه خوب اند و منتظر تو هستند. - زهرا بزرگ شده؟ - نه مانده تا تو بیایی بعد بزرگ شود! خنده و شوخی فضای حرف هایمان را عوض کرد. صدای زهرا می آمد. گوشی را به او داد. تا گفت: «بابا.» اشکم روی گونه هایم سرازیر شد. زهرا با لحن کودکانه اش گفت: «بابا کی می آیی؟» - هر چه زودتر، تا تو بخوابی و بیدار شوی آمده ام. - یعنی کی؟ - هر وقت آمدم زنگ در حیاط را می زنم. تو باید زود بیایی و در را باز کنی، باشد؟ - باشد. همراه باشید ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357