🔵 شاهی که گورش را گم کرد!
💠 محمد سام کرمانی وزیر اطلاعات و جهانگردی محمدرضا شاه میگوید: وقتی که سال ۱۳۲۰ #رضاشاه مخلوع شد و داشتند از ایران بیرونش می کردند، آمد کرمان توی خانه یکی از کسانی که با ما ارتباط داشت(ابوالقاسم هرندی) و دو سه شب را آنجا ماند. ما آن زمان به عنوان یک ایرانی، یک عرق قوی ایرانی داشتیم. افتخار می کردیم که این مملکت مان و شاه مان است و شاهی این طوری داریم.
پسرهای آن کسی که رضاشاه توی خانه شان بود، می آمدند پیش ما و با هم صحبت می کردیم. وقتی می نشستیم پای صحبت آن ها، دیدیم که به او گفته اند(خارجی ها به رضاخان گفته اند): گورت را گم کن، دست و بالت را جمع کن و برو.
واقعا به عنوان یک جوان، بزرگ ترین ضربه به ما خورد. گفتیم: «خاک بر سر ما که توی مملکتی هستیم که شاه مان را که این قدر مقتدر می دانستیم و کسی جرات نمی کرد جلویش حرف بزند، روزی که خواستند مرخصش کنند، این طوری بود.»
📚منبع:کتاب خاطرات اعلی حضرت آسوده! /محمد سام کرمانی(وزیر اطلاعات و جهانگردی محمدرضا شاه) / صفحه106
🔵 رضاخان و فروش خاک وطن!
💠 محمدعلی منصف نماینده مجلس شورای ملی در زمان حکومت #رضاخان در کتاب خود مینویسید:بحث منطقه چکاب نزدیک بود بین قوای دولتين ایران و #افغانستان ماجرایی بوجود آورد. اما از آنجائیکه سیاست و نظر شاهنشاه فقید(رضاخان) در جهت تأمین آرامش و آسایش عمومی مخصوصا در سرحدات ایران بود امیر شوکت الملک عَلَم(پدر اسد الله علم) را احضار فرمود و به او دستور داد که ارزش چکاب چه از لحاظ سوق الجیشی و چه از نظر داشتن مراتع برای احشام بدان پایه نیست که همسایه ایران یعنی افغانستان ناراضی باشد و در روابط دولتين ايجاد سوء تفاهم کند و به ايشان دستور داد که اگر افغانها حاضر شوند چکاب و تأسیسات آنجا را خریداری نمایند به افغانستان واگذار شود.و امیر نیز چنان کرده و ان منطقه را به افغانها فروخت.
📚 منبع: کتاب امیر شوکت الملک عَلَم «امیر قائن»/نوشته محمدعلی منصف/صفحه 210
📸 تصویر صفحه کتاب به عنوان کامنت اول بارگذاری شده.
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
❇️ سلسله جلسات کارگاه #مبانی_ولایت_فقیه 9 💠 جلسه 9⃣ ( ویژگی های ولی فقیه ) 🎤 #استاد_احسان_عبادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
38.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ سلسله جلسات کارگاه #مبانی_ولایت_فقیه 10
💠 جلسه 🔟 (مبانی حکومت لیبرال و مقایسه آن با حکومت اسلامی ) 👉👉 بسیار مهم برای پاسخ به جریانات شبه روشنفکری 👉👉👉
🎤 #استاد_احسان_عبادی
🔸انتشار فایلها آزاد و بلامانع است
👌 مبانی ولایت فقیه خود را قوی کنید تا در فتنه های آتی در امان باشید
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
2⃣نکته دوم اینکه شورا و مشورت در امر خلافت برای نخستین بار مطرح شد. ابن عوف به دلیل خویشاوندیش با ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👑 خلافت عثمان
👤عثمان در شمار مسلمانانی است که در همان سالهای نخست به دعوت ابوبکر مسلمان شد. وی از خاندان اموی بوده و اسلام وی، در میان خاندانی که قریب به اتفاقشان مخالف اسلام بودند عجیب می نمود. او در شمار مهاجران به حبشه بود، اما بزودی به مکه بازگشت و به مدینه مهاجرت کرد🏇. وی در مدینه به ترتیب با دو دختر رسول خدا (ص) که هر دو بزودی درگذشتند، ازدواج کرد. عثمان به دلیل بیماری همسرش در بدر حاضر نشد. در احد نیز به اتفاق جمیع مورخان در شمار فراریان بود که البته خدا از ایشان درگذشت. بعدها جز در قضیه حدیبیه یادی از وی وجود ندارد.
👈در زمان ابوبکر وی از افراد نزدیک به خلیفه بوده و کاتب وی به شمار می آمد.
در دوره عمر نیز از نفوذ قابل توجهی برخوردار بود و در آن شرایط، نماینده بنی امیه به شمار می آمد.
🔸به احتمال، عمر دریافته بود و یا عملا تمایل به آن داشت که عثمان به دلیل نفوذ و محبوبیت🔀 در قریش، زمینه بیشتری برای رهبری جامعه اسلامی دارد. اعتقاد او هرچه بود، از این نمی توان گذشت که قریش او را می طلبیدند.
💢با تمام شدن بیعت با عثمان در آخرین روز ذی حجه سال 23 هجری، او بر منبر رسول خدا (ص)✨ جای گرفت.
تفاوتی که در اینجا، میان او و خلفای پیش از وی بود، این که ابوبکر یک پله پایین تر از پله ای نشست که رسول خدا (ص) بر آن جای می گرفت، و عمر یک پله پایین تر از پله ابوبکر؛ عثمان بر خلاف آن دو،بر پله ای نشست که رسول خدا (ص) می نشست. وقتی روی منبر نشست نتوانست سخن بگوید. لختی تامل کرد و سپس گفت: شما به امام عادل بیش از امام سخنران نیاز دارید. آنگاه از منبر فرود آمد و به خانه رفت.👉
نخستین اقدام او در گذشتن از قصاص عبیدالله بن عمر بود. او سه نفر را که شامل هرمزان ایرانی و زن و فرزندان ابولولو بودند، به اتهام دست داشتن در قتل عمر کشت؛🗡 عثمان به عنوان حاکم از قصاص وی درگذشت و آن را تبدیل به دیه کرد و در برابر اعتراض ها مقاومت کرد.
◀️خلافت عثمان را باید آغاز خلافت امویان دانست. خلافت او آغاز قدرتمندی اشرافیت قریش است، لذا گفته اند که محبوبیت او نزد قریش بیش از عمر بوده است.
⚔در واقع نزاع عالم اسلام پس
از رسول خدا (ص) درگیری معیارهای اسلام با قبیله ای بود. پیروزی قریش، به منزله پیروزی معیارهای قبیله ای تلقی می شد و گرچه این پیروزی در دوره دو خلیفه نخست، 👈 آمیخته با معیارهای اسلامی بود، اما آن را می بایست موقتی تلقی کرد زیرا قریش، در حقیقت با خلافت عثمـان سر کار آمدند.
🔸 عثمان برخلاف آنچه شایع است به هیچ عنوان خلیفه ضعیفی نبوده و از همان ابتدا قدرتمندانه به اداره امور پرداخت.
قتل وی توسط اصحاب رسول خدا (ص) و دیگر معترضان، به معنای آن نبود که او از قدرت کافی برخوردار نیست، بلکه به آن دلیل بود که 💥مخالفت بر ضد وی چندان اوج داشت که او و یارانش نمی توانستند آن را کنترل کنند.
👈همین طور، سپردن کارها به
دست کسانی چون مروان و یا دیگر افراد خاندان سفیانی، به معنای ضعف او نبود، بلکه او اساسا در اندیشه سپردن خلافت به بنی امیه بوده و این کارها را مقدمه ای برای اموی کردن تمام امور سیاسی انجام میداد.👉
از قضا وی به گمان خود زیرکانه عمل کرد، زیرا در شش سال نخست خلافت، بسیار آرام عمل کرده و کوشید تا موقعیت خود را مستحکم کند. پس از آن در نیمه دوم خلافت بود که سیاست های اصلی خویش را آشکار کرد و به تدریج به ایجاد دگرگونی در ساختار سیاسی مناطق مختلف پرداخت.
💢تلاش وی در استوار کردن نفوذ
امویان، خشم برخی از سران قریش را برانگیخت. حاکم کردن افراد خاندان اموی بر شهرها، خشم بسیاری را برانگیخت و مردم را به مرور به شورش بر ضد وی واداشت.💥
مهمترین مساله دوره وی یکی فتوحات و مهم تر از آن بررسی همین شورش بر ضد اوست که تاثیر بسیار مهمی در عالم اسلامی داشته و بیشترین اختلافات بعدی عالم اسلام، برخاسته دیدگاههای مسلمانان درباره عثمان و مخالفان او است.
🔹ادامه دارد ...
✍بـرگرفته از کتاب "تـاریخ
سیاسی اسلام، ج2، ص147-150"،
رسول جعفریان.
#تاریخ_سیاسی_اسلام ۸۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸دستگاه گرد گیر فرش قبل از شستشو
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......: عملیات گراز گیری نزدیک کارون بودیم! اکبر کاراته، بیل و کلنگی برداشت و رفت پشت آشپزخونه. حا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......:
آهای! کفشاموکجا می بری!
مقر آموزش نظامی بودیم!
ساعت سه نصفِ شب بود. پاسدارا آهسته و آروم اومدند دمِ درِ سالن ایستادند. همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیرِ نظرشون داشتیم. اول، بدونِ سروصدا یه طناب بستند دمِ درِ سالن. میخواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم. طنابو بستند و خواستند کفشامونو قایم کنند؛ امّا از کفش اثری نبود. کمی گشتند و رفتند کنار هم. درِ گوش هم پِچپِج میکردند که یکی از اونا نوک کفشای نوری رو زیر پتوي بالا سرش دید. آروم دستشو برد طرف کفشا. نوری یه دفعه از جاش پرید بالا. دستشو گرفت و شروع کرد داد و بيداد: «آهای دزد! آهای! کفشامو کجا میبري؟! بچه ها! کفشامو بردند!».پاسدار گفت: «هیس! هیس! برادر ساکت! ساکت باش، منم»؛ اما نوری جیغ میزد و کمک میخواست. پاسدارا دیدند کار خیطّه؛ خواستند با سرعت از سالن خارج بشند؛ یادشون رفت که طناب، دمِ درِه. گیر کردند به طناب و ریختند رو هم. بچهها هم رو تختا نشسته بودند و قاه قاه می خندیدند.
آهای! کفشاموکجا می بری!
مجموعه اکبرکاراته
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما تعادل و مهارت رو ببین😳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میگم یه لاکپشت دارم دوز بازی میکنه، الکی. نمیگم که اینم مدرکش😂
.┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
فیلم داستان زندگی (هانیکو) نوستالژی دهه شصت قسمت 20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم داستان زندگی (هانیکو)
نوستالژی دهه شصت
قسمت 21
پارت دوم
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 113: حالا من هم شیعه بودم اما مریدی که غریبی میکرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 114:
باید آماده میشدم.. آماده برایِ گذراندنِ روزهایی از جنسِ نبودنِ حسام.
او راست میگفت، من همسر یک نظامی بودم و باید یاد میگرفتم، تحملِ دوری اش را..
کاشِ فرشته ی مرگ هم در کنارم می نشست وصبوری می آموخت محضِ نگرفتنِ جانم.
آن شب وقتی الله اکبر نمازش را سر داد، رویِ تخت چمپاتمه زدم و تماشایش کردم.
جانمازش را گوشه ی اتاقم پهن کرد و در حالیکه آستین هایِ لباسش را پایین میآورد رویِ سجاده ایستاد.
در مدت کوتاهی که میشناختمش، هیچ وقت ندیدم نمازش غیر از اول وقت خوانده شود.
صدایش زدم ( حسام.. چرا واسه خووندن نماز انقدر عجله داری؟؟؟)
به سمتم برگشت. صورتش هنوز نم داشت و موهایِ خیسش، رویِ پیشانی اش ریخته بودند. لبخندی بر لب نشاند ( چایی تا وقتیکه داغه، میچسبه.. همچین که سرد شد از دهن میوفته..
نمازم تا وقتی داغه به بند بندِ روحت گره میخوره..
بعدشم، الله اکبرِ اذون که بلند میشه؛ امام زمان اقامه میبنده
اونوقت کسایی که اول وقت نماز میخوونن، انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا ..
آدم که فقط نباید تو جمع کردنِ پول و ثروت، اقتصادی فکر کنه..
اگه واسه داراییِ اون دنیات مقتصد بودی، هنر کردی..)
با خنده سری تکان دادم. او در تمامِ جزئیات زندگیش، عملیاتی و حساب شده حرکت میکرد. الحق که مرد جنگ بود..
هوسانه از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم ( دو دقیقه صبر کن.. منم میخوام باهات نماز بخوونم.. باید رسم تجارت ازت یاد بگیرم، استاااااد..)
با لحنی پر خنده، (چشمی ) کشدار گفت و من برایِ گرفتنِ وضو از اتاق خارج شدم.
جلویِ آینه مقنعه ی سفید و گلدار، سر میکردم و ادکلن میزد و حسام تسبیح به دست به دیوار تکیه داده بود و لبخندی دلنشین تماشایم میکرد ( خانوم.. عجله کن دیگه..
این فرشته ها دیوونم کردن..
یکی از اینور شماره میده.. یکی از اونور هی چشمک میزنه..
بدو تا آقاتونو ندزدین..)
از حرفهایش به خنده افتادم و در حالیکه چادر سر میکردم پرسیدم ( والا ما خودمونو کشتیم تا روز عقد نفهمیدیم چشمای آقامون چه رنگیه..
خیالم راحته، از آقامون، آّبی گرم نمیشه.. بی بخاره بی بخااار..)
ریز ریز میخندید ( عجب.. پس بگو، خانووم داشتن خودشونو میکشتن و ما بی خبر بودیم..
خب میگفتی.. دیگه چی؟؟ )
به سمتش برگشتم، دست به کمر زدمو اخمی ساختگی بر صورتم نشاندم ( تا حالا اونِ رویِ خانومتونو دیدین یا یه چشمه اشو نشون تون بدم..)
صدای خنده اش بلد شد و دست بر گونه اش کشید ( والا هنوز خانوممون نشده بودی؛ دو تا چشمه اشو نشونمون دادی.. دیگه وای به حالِ الان..
ولی سارا خانوم خدایی دستتون خیلی سنگینه هاا.. اون روز تو حیاط وقتی زدی زیر گوشم، برق سه فاز از کله ام پرید.. اصلا فکرشم نمیکردم، نیم وجب دختر انقدر زور داشته باشه.. )
سپس با انگشت اشاره ایی به سینه اش کرد ( این یادگاری تونم که جاش حسابی مونده..
بعد از اون ماجرا، هر وقت تو آینه جایِ کنده کاریتونو میبینم، کلی میخندم..
میگم من هی سالم میرم سوریه و هی سالم برمیگردم، دریغ از یه خط..
اما ببین نیم مثقال جنسِ لطیف چه بلایی سرم آورده آخه..
چنان زَدَتمَ که تا عمر دارم یادم نره..)
چه روزهایِ سختی بود، اما به لطفِ خدا و دوستیِ این مرد، همه اش گذشت..
معجونی از خجالت و خنده به صورتم هجوم آوردند. هنوز آن سیلی و برش رویِ سینه اش را به خاطر داشت.
به سمت جانمازم رفتم و کمی عقب تر از سجاده یِ حسام، پهنش کردم. (بلندشو جنابِ امیرمهدی.. بلند شو که ظاهرا زیادم سر به زیر نیستی.. پاشو نمازمونو بخوونم تا این فرشته ها بدبختم نکردن.. )
با تبسم مقابلم ایستاد و پیشانی ام را بوسید ( خیالت تخت.. از هیچ کدومشون شماره نگرفتم..
تا حوری مثه سارا خانوم دارم، اونا به چه کارم میان آخه..؟؟)
چقدر ساده بود سارایِ آلمان نشین، که عشق را در روابطِ بدونِ مرز با جنس مخالف میدید.
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357