5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نخستین انسانی که وارد جزیره قشم شد.
یک ایرانی مهاجر با نام بوخشَ در اسناد یونانی روایت می کند، مردی پارسی با نام "اَریه رَث" نزدیک دریا و در سرزمین خشکی ( محدودهی بندر پهل ) زندگی میکرد، شیران به گله اسب های او حمله می کنند
اسب ها به دریا فرار می کنند و به جزیره ای که امروز قشم (محدودهی بندر لافت) می نامیم می رسند و اریه رث با ساختن کلکی ( قایق چوبی ) به دنبال آنان می رود و دیگر مردم را هم به جزیره دعوت می کند.
او در اسناد با نام «شاه» خوانده می شود.
📚مقاله نام های ایرانی دریاهای جنوب ایران
👤روزبه زرین کوب
+این ویدیو با هوش مصنوعی درست شده
@zandahlm1357
ماکت ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﯿﺎﺩ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۳۴۹ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ
ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﺟﺸﻦﻫﺎﯼ ۲۵۰۰ ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺎﻫﻨﺸﺎﻫﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻃﺮﺍﺣﯽ ﻭ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ.
@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
😍 طنز تاریخ پهلوی 😂 😍 قسمت ششم : خدمت و خیانت #تاریخ #طنز #شاه @zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸خمپارههای فاسد
- حیف نیست؟
این جمله تکه کلام ابراهیم بود. جوانی کاری و پرتلاش، مومن و صد البته کمی هم زودباور!
..در خط مقدم بودیم و دشمن بیامان ما را زیر آتش توپ، خمپاره و گلوله گرفته بود. زمین و زمان میلرزید. یکدفعه ابراهیم گفت: «چرا خمپارههای دشمن نرسیده به زمین در هوا منفجر میشوند؟»
برای لحظهای شیطان رفت داخل جسمم و گفتم: «عراقیها پول بادآورده زیاد دارند. روسها و چینیها هم که آدم ببوگلابی شاسکول گیر آوردند، هرچی میتونن خمپارههای فاسد بهشون میاندازند. اینایی که بالای سرمون میترکن، همون خمپارههای فاسد هستند که اسمشونو گذاشتند: «خمپاره زمانی!»..
.. نصف شب ابراهیم که خوابش نمیبرد، از سنگر خارج میشود. فکر این که خمپاره فاسد به ایرانیها فروخته باشند، اعصابش را خط خطی کرده است، تا سرانجام تصمیم مهمی میگیرد. با خود میگوید: «بهتره همین الان خمپارههای فاسد رو شلیک کنم تموم شن تا علی مراد و دوستانش فقط از خمپارههای سالم استفاده کنند!»
.. بسم الله میگوید و پشت سرهم خمپارههای زمانی را شلیک میکند و با خوشحالی میگوید: «شرتون کم. مال بد بیخ ریش صاحبش!»
همان لحظه بیسیم به کار میافتد.
فرمانده با شور و خوشحالی نعره میزند: «الله اکبر، دست مریزاد، شیرین کاشتید...
داود امیریان
@zandahlm1357
🌸گربه
...فقط دو نارنجک داشتیم. با یک ماشین متعلق به جهاد به سوی آبادان حرکت کردیم. من که دوره نظامی ده روزه بسیج را در ملاثانی طی کرده بودم و یک اردوی کوتاه هم در پادگان منظریه تهران داشتم، نامه ای از عباس صمدی گرفتم مبنی بر اینکه کلیه آموزش های نظامی را گذرانده ام، به هر ترتیب خود را به خرمشهر و مسجد جامع رساندم. در آنجا نامه را به آقای موسوی از افراد سپاه خرمشهر، تحویل دادم و آماده تحویل گرفتن اسلحه شدم، اما از آنجا که اسماعیل فرجوانی مجروح شده بود، من اسلحه اسماعیل را گرفتم و آماده رفتن به مقر بچه های مسجد جزایری شدیم...
برنامه به این صورت بود که هر روز صبح به نزدیکی مسجد می رفتیم و به محل هایی که میگفتند اعزام می شدیم. خرمشهر برق نداشت و آب و غذایمان را از مسجد میگرفتیم. معمولا غذای ظهر و شب برنج و خورشت و آن هم در نایلکس بود که به تعداد میگرفتیم. یک شب هنگام خوردن شام که همه دور هم نشسته بودیم و در سینی گردی غذاها را ریخته و مشغول خوردن بودیم - چون روشنی و دید خوبی نبود - وسط شام خوردن ناگهان یکی از بچه ها گفت: «نخورید نخورید.» چراغ قوه قلمی کوچکی روشن شد و دیدیم یک گربه همراه ما در سینی مشغول خوردن غذاست که متوجه نشده بودیم. دیگر غذا گوارایمان نبود.
کتاب دین
علیرضا مسرتی
@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🎥 سریال قهوه تلخ 😂 کمدی ، طنز ، تخیلی 📼 قسمت ۲۳ #سریال #قهوه_تلخ #فیلم @zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا