eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.2هزار عکس
35.9هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
هر سخنى كه از دو كس گذشت فاش ميشود، چون با كسى برادرى كنى آنچه از او ببينى بر محمل نيك حمل كن تا آنكه بحدى برسد كه ديگر محمل نيك نيابى و زينهار كه گمان بد مبر بسخنى كه از برادر صادر شود، تا حمل نيك براى آن يابى و بسيار بگير از برادران نيك كه ايشان در وقت رفاهيت تهيه اند براى وقت بلا و در وقت بلا سپرند از براى دفع اعدا و مشورت با جماعتى بكن كه از خدا ترسند، برادران مؤ من را بقدر پرهيزكارى ايشان دوست بدار، بپرهيز از زنان بد واز نيكان ايشان در حذرباش . از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : اگر خواهى كه تمام شود براى تو نعمت و كامل شود براى تو مردى و مروت و باصلاح آيد براى تو امور معيشت پس شريك مگردان غلامان و مردم دون را در كارهاى خود، كه اگر ايشان را امين گردانى خيانت مى كنند، اگر سخنى با تو گويند دروغ ميگويند، اگر بلائى ترا در پيش آيد ترا يارى نميكنند، با عاقل مصاحبت كن هر چند كريم نباشد، از عقلش بهره ور شو و ازخلق بدش احتراز كن وبا كريم مصاحبت كن هر چند عاقل نباشد، كه بعقل خود از كرم اومنتفع ميشوى ، بگريز نهايت گريختن از احمقى كه بخيل باشد. حلیة_المتقین #https://eitaa.com/zandahlm1357
سلام آقای پوراحمد..من یه مشکلی دارم اینکه شوهرم باهام سرد بدخورد میکنه..زیاد دلسوزیو دلرحمی تو مریضیام و مشکلاتم نشون نمیده..میگه (ما ازاوناش نیستیم)! مثلا چندماه پیش بچم داشت سقط میشد در خونه..زد بهم گفت من دارم میرم سرکار😳 اگه چیزی شد زنگ بزن.. خییییییلی دلم گرفت ینی هروقت یادش میفتم بغض گلومو میگیره..مامانمم نبود که بیاد کمکم..توقع داشتم حداقل اون یه روز رو مرخصی میگرفت.. یا مثلا یه شب از عود کردن حساسیتم خیلی حالم بد بود اصن نگفت چی شده چی نشده..دید دارم هی پشت هم عطسه میکنمااااا ولی انگار نه انگارررر فقط خااااب براش خیییلی اهمیت داره وبس! میگه وسط خاب میگی حالم بده؟خب من چیکار کنم؟ اصلا بازنش همراهی نمیکنه تومریضیا..خیلی دلسوز ادم نیست..مگه یه زن از شوهرش چیزی به جز توجه هم میخاد؟😭 الکی میگه بلد نیستم.. الان تو حساسیتت اذیتت میکنه من چیکار کنم..تحمل کن..دفترچه تو بردار بیا دکتر بریم..همش منطقیو بی احساس و عاطفه برخورد میکنه باهام..همه چی که دکتر رفتن نیست! مادرشم میگفت من که سرما میخوردم یا مریض میشدم این بچه هام نمیگفتن من اصن چم هست سراغیم نمیگرفتن.. خب من از مردم احساس باید دریافت کنم..خییییلی به خاااابش اهمیت میده...میگه وسط خاب منو صدا میزنی میگی حالم بده؟ تو همییییشه مریضی😞😭😭 باحرفاش دلمو میشکونه بخدا.. اون مریض میشه من خیلی بهش توجه میکنمو هواشو دارم.. یه بارم عمل کرده بودم خیلی درد داشتم سرم داد میزد که خودت پاشو کاراتو بکن یا برو خونه مامانت..اینجا من نمیتونم مریض داری بکنم..حوصلشم ندارم😔 میشه راهنماییم کنید؟ همسری که بی احساس برخورد میکنه با وقتای مریضیو بیماریای زنش ایا همینجوری این خصلت درش میمونه تا اخر؟! من چیجوری برخورد کنم که بهترشه😔 🌸 پاسخ استاد پوراحمد
سلام من و همسرم توی زیر زمینِ مادرشوهرم اینا میشینیم .الان وضعیت مالیِ خوبی نداریم ,مادرشوهرم همش اعصابم رو خورد میکنه, انقد که زبونش تیزه, هر بار میرم خونشون, سر یه چیزی ناراحتم میکنه ,مثلا میگه کم بشین توی اون زیرزمین ,یا میگه چرا از زیرزمین درنمیای, این لفظ زیرزمین رو که میگه من از خونه ی خودم بدم میاد یا بلند میگه ای خدا, کی بشه پسرم از این کار نجات پیدا کنه ,دیگه انقد سختی نکشه, همش به من با این حرفا انرژی منفی میده همش نظر میده ,روحیه م خراب شده.چقدر از این گوش بگیرم و از اون گوش در کنم! چقدر سکوت کنم هیچکس رو ندارم توی این وضع باهاش دردودل کنم.شرایط جداشدن هم نداریم متاسفانه به خاطر وضع مالی مون محتاجش شدم و نمیخوام ازش چیزی بگیرم ولی با اصرار ازش میگیرم چون خیلی یکدنده است ولی بعدش همش منّت ش روی سَرمه.دلم نمیخواد محتاج کسی باشم 🌸 پاسخ استاد پوراحمد
سلام استاد محترم. بنده خانم 31 ساله و همسرم 37 سالشونه 4 ساله ازدواج کردیم و 1 فرزند دختر 3 ساله داریم. روز خواستگاری متأسفانه به شوهرم فقط در مورد تحصیلاتم حقیقت رو نگفتم. و به ایشون متاسفانه به دروغ گفتم که فوق لیسانس دارم در صورتی که نداشتم. همسرم هم حرفمو باور کردند. پدر و مادرم هم از این قضیه اطلاع داشتند و چون همسرم شرایط خوبی داشت هم از نظر اعتقادی و هم از نظر اقتصادی و دوسش داشتم نمیخواستم از دست بدم ایشون رو. ناگفته نماند ک برای شوهرم میزان تحصیلات اصلا مهم نبود، ایشون کارشناس حقوق هستند و خوندند. تا اینکه ما عروسی کردیم و وارد زندگی مشترک شدیم، بعد از چند ماه خودم حقیقت رو به ایشون گفتم و خیلی از من دلگیر و ناراحت شدند و اصلا انتظار نداشتند.البته ایشون بنده رو بخشیدن و من هم ب لطف خدا اشتباهم رو تکرار نکردم. الان نسبت به من خیلی بی اعتماد شدند و همچنین نسبت به پدر و مادرم هم همینطور. به طوری که با خانواده ام قهر کردند. همین قضیه باعث ایجاد اختلاف و ناراحتی بین دو خانواده شده استاد عزیز. لطفا راهنمایی بفرمایید اولا چطوری اعتماد شوهرم رو جلب کنم؟ ثانیا چطوری کدورتی ک بابت این قضیه بین شوهرم و پدر و مادرم ب وجود اومده رو برطرف کنم؟ معذرت می خوام ک زیاد شد استاد محترم. 🌸 پاسخ استاد پوراحمد
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و نهم در را بستم و همانطور که جزوه را ورق می‌زدم، روی مبل نشستم. کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه منطقی روز شهادت امام حسین (علیه‌السلام) را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها با چند شبهه ناشیانه به مبارزه با خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق شیعه که به عقل یک دختر سنی که اطلاعات چندانی هم از تاریخ نداشت، پیدا کردن جوابش چندان سخت و پیچیده نبود. نمی‌دانستم که او به عقد پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه به آیین وهابیت، رهبری! از بیم اینکه مجید این جزوه را ببیند، مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه، زیر پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم خدا و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) در چند خط، نمی‌توانستم پاره کرده یا در سطل زباله بیندازم. با سردردی که از حرف‌ها و حرکات نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه‌مان فکر می‌کردم که به چه سرعتی تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با خودش بُرد. دیگر نه از هیاهوی قدیم خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید هویت خویشتنِ خویش را هم پنهان می‌کردیم که به جای مادرم، دختری وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. از خیال اینکه اگر مادر زنده بود، در این ایام بارداری‌ام، با چه شوق و شوری برایم غذایی مخصوص تدارک می‌دید و نازم را می‌کشید و حالا باید نیش و کنایه‌های نوریه را به جان می‌خریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان غمِ بی‌مادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدای اذان مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید دردِ دل با خدای خودم از روی تخت بلند کرد. ساعت از دوازده ظهر گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من چشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمی‌آمد نهار را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدم‌هایش در حیاط پیچید و خدا می‌داند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم. چشمانش همچون دو غنچه گل سرخ از بارش بهاری اشک‌هایش، طراوت دیگری یافته و لب‌هایش به پاس پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم می‌خندید. سبک و سرِحال وارد خانه شد که به روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است. در دستش ظرف غذای نذری بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی آمیخته به حیا و مهربانی توضیح داد: «دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم بخوریم.» و چقدر لحن کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز اربعین سال گذشته بود که به نیت من شله زرد گرفته و پشت در خانه‌مان مردد مانده بود که می‌دانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم اِبا می‌کرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به دریازده و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم: «اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو بیای با هم بخوریم!» و سفره نهار کوچک‌مان با غذایی که هر یک به عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم. https://eitaa.com/zandahlm1357 با ما همراه باشید🌹