23.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان_شب
شب جمعه و شب زیارتی آقا اباعبدالله الحسین
بسم الله الرحمن الرحیم
لاحول و لا قوة الا بالله العلی العظیم
من آن شب خیز بیدارم زجان مشتاق دیدارم
به ناز او خریدارم حسین را دوست می دارم
حسین را دوست می دارم که او در دل نشان دارد
چو جان محبوب من مأوا به قلب عاشقان دارد
مقام جاودان دارد مدال قهرمان دارد
فدای حسن دیدارم حسین را دوست می دارم
حسین را دوست می دارم که او پرورده زهراست
حسین آزاده سردار کفن پوشان عاشوراست
جهان تشنه حسین سقا همه قطره حسین دریا
حسین گل من ولی خارم حسین را دوست می دارم
🍂خبرگزاری زنگی کلا
@zangikolanews
31.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان_شب
🔴برآورده شدن آرزوی کودک گلستانی به همت عوامل نیروی انتظامی
😢😢😢😢
❄️خبرگزاری زنگی کلا
@zangikolanews
42.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان_شب
بچه یتیم و لطف امام رضا
❄️خبرگزاری زنگی کلا
@zangikolanews
#داستان_شب
📚حکایت شب
بعد از شصت سال پادویی و زحمت، تو این دنیا چهار دهنه مغازه دارم و یک باب آپارتمان
با همسرم تنها زندگی میکنم
و چهار فرزندم زندگی تشکیل دادهاند دوتا عروس دارم و دو تا داماد و چند تا هم نوهٔ شیرین زبان
یکی از مغازهها را خودم میچرخانم و بقیه را اجاره دادهام، اوایل شروع کرونا همسرم خیلی اصرار داشت که این روزها مغازه را تعطیل کنم چون با مشتریهای زیادی سر و کار دارم
نکند کرونا بگیرم، اما من گوش نکردم
همسرم برای اینکه مرا متقاعد کنه
همهٔ بچهها را شام دعوت کرده بود
و کلی تدارک دیده بود
من اطلاع نداشتم و دَم عید مشتری زیاد بود و دیر وقت رسیدم خونه، دیدم همسرم خیلی گرفته و غمگین نشسته و کلی غذا و میوه و...
پرسیدم چی شده مهمان داریم؟
چرا ناراحتی؟
گفت بشین خستگی رفع کن
فعلا شام بخور برات تعریف میکنم
بعد از شام گفت: امروز زنگ زدم به بچهها گفتم پدرتون حرف منو گوش نمیکنه میره در مغازه با این همه آدم سروکار داره میترسم کرونا بگیره من نگرانش هستم، امشب همتون بیائید شام خونه ما ببینیم راضیش میکنیم نره مغازه
اما همشون به بهانههای مختلف زنگ زدن و گفتن نمیتونیم بیایم
گفتم اینکه ناراحتی نداره حتماً کار داشتند
گفت چه کاری، اونا از ترس اینکه تو کرونا نگرفته باشی نیومدن!
راستش خودم هم حالم گرفته شد
و چند تا لعنت و نفرین کردم به کرونا
و این وضع که پیش اومده و ...
به خاطر نگرانی همسرم، مغازه را تعطیل کردم و بدون اطلاع بچهها رفتیم کیش
بعد از چند روز یکی از پسرها زنگ زد که بگه مادربزرگ زنش چشم عمل کرده که بریم بهش سر بزنیم ولی همسرم حرفشو قطع کرد و از روی دق و دلی و با ناراحتی بهش گفت:
تو به فکر مادربزرگ زنت هستی، نمیپرسی بابات کجاست و حالش چطوره؟
پسره گفت چطور مگه
همسرم گفت راستش بابات کرونا گرفته الان چند روزه آوردمش بیمارستان حالش وخیمه و احتمالاً یکی دو روز دیگه هم زنده نیست
پسره مثلاً ناراحت شد و گفت نمیشه که ما بیایم بهش سر بزنیم باید چکار کنیم؟
همسرم گفت هیچی اگه فوت کرد خودشون دفنش میکنند و مراسم هم که ممنوعه
من هم کلی خندیم و گفتم خوب فکری کردی که اینطوری بهشون گفتی، ببینیم چه کار میکنند
ما حدود یه هفته تو کیش موندیم و برگشتیم البته تو این مدت بچهها باز هم زنگ زدند و احوال منو از مادرشون پرسیدن و ایشون هم روز آخر گفت که من فوت کردم و مشغول کارهای قانویش برا دفن هست
آخرین باری که بچهها به مادرشون زنگ زدند همه میگفتند احتمالاً تو هم گرفتی، آزمایش دادی؟ ایشون هم گفت نه، ممکنه، چون همش پیش باباتون بودم
به همین خاطر اصلاً نیامدن که به مادرشون هم سر بزنند تا اینکه یه روز بهشون گفت: نترسید آزمایش دادم من ندارم، اومدن خونه رو هم ضد عفونی کردن
گفتن پس شب میآئیم پیشت، قرار گذاشتیم من تو اتاق پنهان بشم و بازی را ادامه بدیم
وقتی بچهها اومدن، پس از کمی ناراحتی و پخش یه جعبه خرمایی که یکیشون آورده بود و...
یکی از عروسا گفت: خدا بیامرزه، عمر خودشو کرده بود خوب شد بچهها نیومدن که بگیرن
یکی از دامادها گفت: خدا رحمت کنه
حمید دیر وقته اون برگهها را نشون مامان بدید، یکی از دخترا ناراحت شد و گفت
حالا چه وقت این کاره و ...
هر چهارتاشون رفته بودند دنبال انحصار وراثت و بین خودشون مغازهها را تقسیم کرده و آپارتمان را برای مادرشون در نظر گرفته بودند و کاغذی بین خودشون امضاء کرده بودند و حالا سراغ سندها را میگرفتند
همسرم گفت بذارید کفنش خشک بشه و ... از اتاق اومدم بیرون و کلی سرشون دادم زدم و ...
وقتی دیدم به جای چهار تا فرزند
«چهارتا کرونا» بزرگ کردم
همانجا تصمیم گرفتم مغازهها و آپارتمان را بفروشم و پولشو برای کمک به بیماران کرونایی اهداء کنم و با همسرم به دیاری دیگر کوچ کنیم، دیاری روستایی و عشایری که چند تا گوسفند بگیریم و تا پایان عمر با احشام و حیوانات زندگی کنیم که «چوپانی گوسفندان» به مراتب از بزرگ کردن این گونه فرزندان بهتر و پر بارتره
داستان واقعی منتسب به یک نیکوکار کازرونی
❄️خبرگزاری زنگی کلا
@zangikolanews
#داستان_شب
#مالڪ_بن_دینار رحمة الله می گوید:
روزی وارد بصره شدم و دیدم ڪه مردم در مسجد ڪبیر جمع شده اند. از نماز ظهر تا نماز عشاء در مسجد بودند و دعا می ڪردند و ڪسی مسجد را ترڪ نڪرد.
گفتم: اینان را چه شده است؟ گفتند: آسمان آبش را از ما دریغ می ڪند و جوی ها خشڪ شدهاند. دعا می ڪنیم ڪه خداوند سیرابمان ڪند. من هم همراهشان شدم.
نماز ظهر را خواندند و دعا ڪردند. عصر و مغرب و عشا را هم خواندند و دعا ڪردند....اما قطرهای باران از آسمان نیامد. دعایشان مستجاب نشد. همگی از مسجد خارج شدند و هر ڪس به خانه اش رفت. اما من ڪه در بصره خانهای نداشتم، همانجا داخل مسجد نشستم.
مردی وارد مسجد شد، سیاه بود. با بینی کوچڪ و شکمی بزرگ. دو تا لُنگ داشت. یڪی را بر خود پیچیده بود و دیگری را روی شانه اش انداخته بود.
دو رڪعت نماز تحیة المسجد خواند. زیاد طولش نداد. سپس چپ و راست را نگاه ڪرد ڪه ببیند ڪسی هست یا نه. من را ندید.
رو به قبله دستانش را بلند ڪرد و گفت:
«الهی و سیدی و مولای، آب باران را به روی مُلکت بسته ای ڪه بندگانت را ادب کنی! ای حلیم ِ توبه پذیر، ای آن ڪه بندگانش او را جز به بخشندگی نمی شناسند، آبشان بده، همین الآن، همین الآن، همین الآن....
مالڪ می گوید: هنوز دستانش را پایین نیاورده بود ڪه آسمان سیاه شد و ابرها از هر سوی آمدند و بارانی بارید همچون آب از دهان ڪوزه !
تعجب ڪردم. آن مرد از مسجد خارج شد و من هم تعقیبش ڪردم. ڪوچه ها و ڪوی ها را پشت سر گذاشت تا وارد خانهای شد. چیزی برای نشانه گذاری خانه نیافتم. مقداری گِل برداشتم و بر درِ خانه مالیدم تا علامتی برای شناسایی باشد.
صبح فردا بعد از طلوع خورشید ڪوچه ها را پیمودم تا به علامت رسیدم. خانه مردی بود به نام نخاس ڪه تجارت ِ برده می ڪرد.
به صاحب خانه گفتم: فلانی، آمدهام تا بندهای را از تو خریداری ڪنم. همه را نشانم داد. از قد بلند و ڪوتاه و زیبا روی. گفتم: نه نه ! غیر از اینها دیگر بندهای نداری؟ نخاس گفت: به جز این ها ڪسی برای فروش ندارم.
مالڪ می گوید: با نا امیدی از خانه بیرون آمدم. دیدم ڪه ڪلبهای چوبی ڪنار در ِ خانه بود. گفتم: ڪسی اینجا هست؟ نخاس گفت: یڪی آنجا هست، اما به درد نمی خورد. تو می خواهی بنده بخری، ولی بندهای ڪه آنجاست به درد بخور نیست. گفتم: ببینمش.
بیرونش آورد. تا دیدمش، شناختم. همان مردی بود ڪه دیشب در مسجد بود. گفتم: خریدارم. نخاس گفت: بعدا نگویی سرم ڪلاه رفت. این به هیچ دردی نمیخورد. هیچ استفادهای ندارد. گفتم: خریدم. به قیمتی ارزان او را به من داد.
وقتی به خانه رفتیم، آن غلام سرش را بلند ڪرد و گفت: سرورم ! چرا من را خریدی؟! اگر غلام ِ قوی می خواهی، آنجا از من قوی تر هم بود، اگر ڪسی را می خواهی صاحب جمال باشد، از من زیباتر هم وجود داشت، و اگر صاحب صنعت و حرفه می خواهی، از من استادتر هم بود...چرا من را خریدی؟
گفتم: ای مرد ! دیروز مردم در مسجد بودند و تمام اهل بصره از ظهر تا عشا نماز خواندند و دعا کردند، اما دعایشان اجابت نشد.
اما وقتی تو وارد شدی و دستانت را به آسمان بلند ڪردی و خدا را فراخواندی و برایش شرط گذاشتی، خداوند خواسته ات را آنگونه ڪه می خواستی، اجابت ڪرد.
غلام گفت: شاید یڪی دیگر بوده؟ چه می دانی ! شاید نفری دیگر بوده؟
گفتم: نه ! تو بودی.
گفت: من را شناختی؟
گفتم: بله.
گفت: مطمئنی؟
گفتم: مطمئنم.
مالڪ می گوید: به خدا قسم، بعد از آن گفتگو اصلا به من توجه نڪرد.
آن غلام به سجده افتاد و سجدهاش را بسیار طولانی ڪرد خم شدم تا بشنوم چه می گوید.
شنیدم ڪه می گفت: ای صاحب سِرّ ! راز آشڪار شد. دیگر زندگی دنیا لذتی ندارد.
پس از آن بود ڪه روحش به سوی خالقش پَر ڪشید.
#منبــع :
حلیة الأولیاء ابونعیم اصفهانی
🌙خبرگزاری زنگی کلا
@zangikolanews
#داستان_شب 💫
📚حکایت شب
🦋 چه قدر فکر می کنیم ، شاکریم؟
🍃 یه روز یه نفر میره سبزی فروشی تا کاهو بخره... عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ، همه ی کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و میخره. ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه : صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم. اینها را هم میشود خورد.
🎈 این فرد کسی نبود جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی (ره) عارفی که ۳۰ سال مرتب ذکر می گفت: استغفر الله.
مریدی به گفت: چرا این همه استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم. جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمد لله نابجاست! روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟
گفتند: مال شما نسوخته…
گفتم: الحمدلله…
🎈 معنیش این بود که مال من نسوزد مال مردم به درک!
آن الحمدلله ازسر خودخواهی بود نه خداخواهی.
🍃 چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم شاکریم...
🌺خبرگزاری زنگی کلا
@zangikolanews
#داستان_شب
☯️در شهر کوفه، مرد خسيسي زندگي مي کرد که در خساست همانند نداشت. به او گفتند: «در بصره، مردي زندگي مي کند، اما هزاربار او از تو خسيستر است. » خسيس کوفه کنجکاو شد و به بصره رفت تا بلکه از همتاي خسيس خود چيزي ياد بگيرد. وقتي به بصره رسيد، نزد آن مرد رفت و خود را معرفي کرد و گفت: «من هم در کاري که تو ميکني استادم، اما آمدهام از تو چيزي ياد بگيرم.» خسيس بصره با خوشرويي او را پذيرفت و گفت : «خوش آمدي! اين جا را خانه خودت بدان، صبر کن تا وسايل مهماني مهيا کنم.» سپس خسيس بصره به دکان نانوايي رفت و گفت: «مهمان عزيزي دارم، نان خوب داري؟» نانوا گفت: «البته که دارم. ناني پختهام نرمتر از روغن گاو» مرد خسيس با خود گفت: «حتما با روغن گاو بهتر است که اين نانوا نان خود را به آن مثال ميزند. بهتر است بروم و روغن گاو بخرم.» پس به راه افتاد و به دکان بقالي رفت و گفت: «روغن گاو داري؟» بقال گفت: «دارم، هزاربار بهتر و صافتر از روغن زيتون.» خسيس بصره گفت: «پس ميروم روغن زيتون ميخرم.» و سراغ بقال ديگري رفت و گفت: «روغن زيتون داري؟» بقال گفت: «دارم، روغني دارم هزارباراز آب زلال شفافتر.» خسيس بصره گفت: «خوب گفتي! من پول خود را هدر نميدهم، چون در خانه دو کوزه پر از آب دارم.» اين را گفت و دست خالي برگشت. خسيس کوفه منتظر بود خسيس بصره از راه رسيد و گفت: «دوست عزيز من! در خانه چيزي دارم که بهتر از هر غذايي در دنياست و همه بقالهاي شهر از آن تعريف ميکنند.» آنگاه رفت کوزه آب را آورد و پيش روي مهمان گذاشت و قصه خريدکردن خود را براي وي نقل کرد. خسيس گفت: «به راستي که تو خسيس ترين مرد دنيا هستي.»
🌺خبرگزاری زنگی کلا
@zangikolanews
#داستان_شب
☯️ مردی دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت. پسر پنج ساله اش را دید که دم در منتظرش نشسته بود.
-سلام بابا ! یه سوال بپرسم؟
-بله پسرم حتما. چه سوالی؟
- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرین؟
مرد با ناراحتی گفت: این به تو ارتباطی نداره. واسه چی سوال می کنی؟
- فقط می خواستم بدونم .
- اشکالی نداره.من ساعتی ۲۰ دلار حقوق می گیرم.
پسرک در حالی که سرش پایین بود آهی کشید و به پدر نگاه کرد و گفت:
میشه ۱۰ دلار بهم قرض بدین؟
مرد فکر کرد که حتما پسرش برای خرید اسباب بازی پول می خواد و با عصبانیت گفت: پس مقدار دستمزدم رو واسه این می خواستی؟! برو توی اتاقت که من حوصله این رفتارهای کودکانه رو ندارم!
پسر کوچک پس از این همه انتظار با دلی شکسته ، شام نخورده آرام به اتاقش رفت و در را بست...
مرد حدود یک ساعت بعد وقتی شام خورد و آرام تر شد فکر کرد که با پسرش رفتار تند و خشنی داشته...به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
-خوابی پسرم؟
- نه پدر بیدارم.
-من امروز خیلی خسته بودم و همه ناراحتیم رو سر توخالی کردم...باید بابات رو ببخشی👨...
بیا اینم ۱۰دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: متشکرم بابا! و بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد...
- تو که این همه پول داشتی چرا دوباره پول خواستی پسرم؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی حالا ۲۰ دلار دارم. بابا می تونم یک ساعت از کار شما رو بخرم تا فردا زودتر بیایین خونه؟
من شام خوردن با شما رو خیلی دوست دارم...
🌺خبرگزاری زنگی کلا
@zangikolanews
#داستان_شب
🔴 700 سال پیش در اصفهان مسجدی میساختند ...
کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاریهای پایانی بودند، پیرزنی از آنجا رد میشد، ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است !
کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید ، کارگر بیاورید ، چوب را به مناره تکیه دهید ، حالا همه باهم ، فشار دهید ، فشااااااااااار !!!
و مرتب از پیرزن میپرسید مادر درست شد ؟
بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد . کارگران گفتند مگر میشود مناره را با فشار صاف کرد ؟
معمار گفت : نه ! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت ! اگر پیرزن میرفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت ، دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد !
ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم !!!
از شایعه بترسید !
در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید ! اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد ...
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸خبرگزاری زنگی کلا
@zangikolanews
#داستان_شب
👿 شیطان هم، امیرالمومنین علی علیه السلام را دوست دارد !!!!
══✿☆✿☆✿══
♦️ﺳﻠﻤﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﻲ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠّﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﮔﻮﻳﺪ:
♦️ﺍﺑﻠﻴﺲ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻋﺪّﻩ ﺍﻱ ﺍﺯ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ علی ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﻛﻪ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻫﺎﻧﺖ ﻣﻲﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ، ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻭﺍﻱ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ، ﭼﺮﺍ ﻣﻮﻟﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﻫﺎﻧﺖ ﻣﻲﻛﻨﻴﺪ؟
♦️ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﻣﻲﺩﺍﻧﻲ ﻣﻮﻟﺎﻱ ﻣﺎ امیرالمؤمنین ﻋﻠﻲ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺍﺳﺖ؟
♦️ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻓﺮﻣﺎﻳﺶ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺗﺎﻥ ﻛﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ:
ﻫﺮ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻣﻮﻟﺎﻱ ﺍﻭ ﻫﺴﺘﻢ، امیرالمؤمنین ﻋﻠﻲ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﻣﻮﻟﺎﻱ ﺍﻭﺳﺖ.
♦️ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺁﻳﺎ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻟﻴﺎﻥ ﻭ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﺍﻭ ﻫﺴﺘﻲ؟
♦️ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺍﺯ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﺍﻭ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻟﻴﺎﻥ ﺍﻭﻳﻢ، ﺑﻠﻜﻪ ﻣﻦ امیرالمؤمنین ﻋﻠﻲ علیه السلام ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻛﺴﻲ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺷﻤﻨﻲ ﻛﻨﺪ ﺩﺭ ﻣﺎﻝ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻲﺷﻮﻡ،
♦️ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻓﻀﺎﺋﻞ امیرالمؤمنین ﻋﻠﻲ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﭼﻴﺰﻱ بگو!
♦️ﮔﻔﺖ: ﮔﻮﺵ ﻛﻨﻴﺪ، ﺍﻱ ﻧﺎﻛﺜﻴﻦ ﻭ ﻗﺎﺳﻄﻴﻦ ﻭ ﻣﺎﺭﻗﻴﻦ، ﻣﻦ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻋﺰﻭﺟﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺟﻨّﻴﺎﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻛﺮﺩﻡ،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﻭّﻝ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﻠﺎﺋﻜﻪ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻛﺮﺩﻡ،
♦️ﺭﻭﺯﻱ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﺴﺒﻴﺢ ﻭ ﺗﻘﺪﻳﺲ ﺫﺍﺕ ﺍﺣﺪﻳّﺖ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻳﻚ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻧﻮﺭ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﻛﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎ ﺭﺍ ﺧﻴﺮﻩ ﻣﻲﻛﺮﺩ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﻭّﻝ ﻋﺒﻮﺭ ﻛﺮﺩ،
♦️ﭘﺲ ﻣﻠﺎﺋﻜﻪ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﮔﻔﺘﻨﺪ:
«ﺳُﺒّﻮﺡٌ ﻗُﺪّﻭﺱٌ» ﺍﻳﻦ ﻧﻮﺭِ ﻣﻠﻚ ﻣﻘﺮّﺏ ﻳﺎ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻣﺮﺳﻠﻲ ﺍﺳﺖ،
♦️ﺍﻣّﺎ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻋﺰﻭﺟﻞ ﻧﺪﺍ ﺭﺳﻴﺪ:
ﻧﻪ ﻧﻮﺭ ملک ﻣﻘﺮّﺏ ﻭ ﻧﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻣﺮﺳﻞ ﺍﺳﺖ ،
ﺑﻠﻜﻪ ﻧﻮﺭ ﻃﻴﻨﺖ ﻭ ﮔِﻞ ﻭﺟﻮد امیرالمؤمنین ﻋﻠﻲ ﺑﻦ ﺍﺑﻴﻄﺎﻟﺐ ﻋﻠﻴﻪﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺍﺳﺖ".
📚 منابع :
أمالی شیخ ﺻﺪﻭﻕ. ص۴۲۷
ﺑﺤﺎﺭﺍﻟﺎﻧﻮﺍﺭ. ﺝ۳۹. ﺹ۱۶۲
ﻣﺪﻳﻨﺔ ﺍﻟﻤﻌﺎﺟﺰ. ج۱. ﺹ۱۲۳
ﻋﻠﻞ ﺍﻟﺸﺮﺍﻳﻊ. ﺹ۱۴
🇮🇷خبرگزاری زنگی کلا
@zangikolanews
#داستان_شب 💫
🦋 قرار بود من پزشک شوم.
🍃 یعنی این قرار را با پدرم گذاشته بودیم. قرار بود درسم را خوب بخوانم، بعد در بهترین دانشگاه ایران قبول شوم و پزشکی بخوانم. این قرار مال وقتی بود که اصلا نمیدانستم دانشگاه و کنکور چیست. از برق چشمان پدرم - وقتی از پزشکی حرف میزد - فهمیده بودم باید چیز قشنگی باشد.
🍃 اما اصلیترین تصمیم زندگیام را در پانزده سالگی گرفتم. پدرم گفت باید مهندس شوی. مهندسین ارشد محل کارش او را قانع کرده بودند که پول در مهندسی ست. بعد با عجله خودش را به خانه رسانده بود و گفته بود: پسرم پزشکی سخت است، آخرش هم معلوم نیست تخصصی که میگیری به درد پول در آوردن بخورد یا نه. اما مهندسی خیلی بهتر است، چهار سال درس میخوانی، میشوی مهندس. یک امضا میزنی و تمام. بعد ماشینهای خوشگل و مدل بالا میخری، خانههای آنچنانی. حتی میتوانی در هر شهر یک خانه داشته باشی. اینها را میگفت و لذت میبرد. احساس میکرد یک لیموزین مشکی صفر کیلومتر ایستاده است جلوی خانهمان و دو بادیگارد مشکیپوش خوشتیپ من را بدرقه خانه کردهاند.
🍃 آن زمان اما من عاشق دختری شده بودم که خانهشان روبروی خانه ما بود. درست روبرو. هر شب یک ربع مانده به دوازده بدون اینکه قرار قبلی گذاشته باشیم، میآمدیم جلوی پنجره و همدیگر را نگاه میکردیم. هر شب برایش نامه مینوشتم که دوستش دارم و قرار است پزشک مشهوری شوم و برایش یک خانه زیبا و النگو بخرم. بعد که تصمیم بابا عوض شد تمام نامهها را پاره کردم و دوباره برایش از مزایای همسر یک مهندس شدن نوشتم و توضیح دادم که مهندسها خانهها و النگوهای بهتری برای همسرشان میخرند.
🍃 هیچوقت قسمت نشد نامه را به او بدهم، چون تا میآمدم تصمیمی بگیرم، قرارهایمان عوض میشد. یک روز راننده اتوبوس میشدم، یک روز حسابدار، یک روز فوقتخصص قلب میشدم و یک روز مخترع سامانههای موشکی. فکر میکردم قبل از اینکه کسی را دوست بداری باید تکلیف قرارها با پدرت را مشخص کنی. بالاخره وقتی همسر آیندهات از تو النگو خواست، باید بتوانی بگویی چشم.
🍃 یک روز هم دیدم که دست به دست پسری که حداقل پنج سال از من بزرگتر بود قدم میزند. رگ غیرت شرقیام باد کرد و آمدم دوباره همهی نامهها را پاره کردم و ریختم توی چاه توالت. دیگر هیچوقت پای پنجره نرفتم، هیچ وقت تلاش نکردم تا بدانم اسمش چیست و با پدرش قرار گذاشته است که چکاره شود. بعد از آن دیگر قراری با پدرم نگذاشتم. نه دکتر شدم و نه مهندس، نه نابغه ریاضیات و نه تکنسین ماهر الکترونیک. شاعر شدم و تمام زندگیام با کلمه گذشت.
🍃 یک روز کاغذی برداشتم و بزرگ روی آن نوشتم:
یادم باشد قبل از اینکه با پسرم قرار بگذارم که چکاره شود، به او یاد دهم که خوب عاشق شود، خوب عاشقی کند و بجای النگو و خانهی زیبا، برای معشوقش قشنگ بخندد و جرأت کند که روزی چند بار به او بگوید: دوستت دارم.
🍃 مهندسی که نداند چگونه باید بگوید دوستت دارم، به درد لای جرز دیوار می خورد. پزشکی که نداند درد دل بیصاحاب معشوقاش را چگونه باید دوا کند، آمپولزن هم نیست. بعد نامه را تا کردم و گذاشتم توی صندوقچهای که نامههای زیادی را از قبل در دلش جا داده بود.
🌸خبرگزاری زنگی کلا
@zangikolanews
#داستان_شب
🌸🍃🌸🍃
📚 حکایت شب
#زندگينامه_شيطان
#قسمت_سوم
از امیرالمؤمنین نقل شده که ایشان فرمودند:
خداوند خطاب به جبرئیل فرمود: مقدارى خاک از زمین بیاور تا خلقى جدید به وجود آورم که افضل موجودات و اشرف آنها باشد.
جبرئیل به زمین آمد تا خاک بردارد، (طبق تذکر شیطان ) زمین نالید و او را به خداوند قسم داد که از آن خاک برندارد. ایشان هم برگشت داستان را گزارش داد.
بار دیگر میکائیل و بعد از او اسرافیل را فرستاد. باز زمین آنان را قسم داد، آنها هم با دست خالى برگشتند.
براى بار چهارم ، عزرائیل را فرستاد که حتما از خاک زمین بردارد. او که خواست خاک بردارد، باز زمین ناله کرد و او را قسم داد و هر چه ناله و فریاد نمود، تاثیر نکرد.
عزرائیل گفت : من از جانب خدا مأمورم تا کمى از خاک تو بردارم . او خاک را برداشت و برد که آدم را از آن ساختند.
از این رو، خداوند قبض روح آدم علیه السلام و اولادش را به دست عزرائیل داد،
از این جهت ناله و گریه آنها هنگام جان دادن آدم در دل او اثر نمى کند و او مأموریت خود را انجام مى دهد.
وقتى آن خاک را با آب خالص و شور و تلخ و بى مزه ، مخلوط کردند و بعد از مدتى پیکر خاکى او را قالب زدند.
شیطان قیافه او را مشاهده کرد و با خود گفت : این مخلوقى ضعیف است که از گل چسبنده به وجود آمده ، و توى او خالى است،
چیزى که توخالى باشد احتیاج به غذا دارد و به این ترتیب مى توان او را گمراه و منحرف نمود.
شیطان و قالب گلی آدم:
بعد از آنکه خداوند قالب آدم (علیه السلام) را از خاک وآب ،سرشت
واو را بوجود آورد ،آن قالب را مانند کوه عظیمی کناری گذاشت.
شیطان وقتی وی آن قالب گلی را میدید از سوراخ بینی او وارد و از عقب او خارج میشد و بادست برشکم او میزد ومیگفت :
خداوند تو را برای چه چیزی خلق کرده ؟ مدت هزار سال به این وضع بود بعد از این مدت خداوند متعال از روح خود در او دمید
حضرت عبدالعظیم حسنی نامه ای به امام محمد تقی (علیه السلام) نوشت که پرسیده بود :به چه علت غائط انسان بوی بدی میدهد؟
آن حضرت در جواب فرمود :
وقتی خداوند حضرت آدم را خلق کرد جسد او بوی خوشی داشت زمانی که هنوز روح دراو دمیده نشده بود ملائکه وشیطان از آن میگذشتند ملائکه میگفتند :او برای امربزرگی ساخته شده است.
اما شیطان از دهان او وارد میشد واز عقب او بیرون می آمد از این رو هرچه داخل شکم انسان شود بدبو وخبیث میشود .
شیطان سجده نمى کند:
وقتى خداوند به ملائکه خطاب کرد و فرمود:
مى خواهم در روى زمین خلیفه و جانشینى براى خود قرار دهم ، ملائکه موافق نبودند.
به خدا اعتراض کردند اما بعد از آن که خداوند جواب آنان را داد، تسلیم شدند.
به ایشان خطاب فرمود: وقتى من خلیفه خود (آدم علیه السلام ) را خلق کردم و از روح خود در آن دمیدم ، همه شما در برابر او سجده کنید.
بعد از آن که خداوند او را خلق کرد و ز روح خود در او دمید و روح به دماغ آدم رسید، به حرکت آمد و نشست ، عطسه اى زد و گفت : الحمدلله خداوند در جواب او فرمود: یرحمک الله.
تمام ملائکه فرمان بردند و به سجده افتادند و مدتى در حال سجده بودند؛ ولى شیطان که آن زمان در صف فرشتگان بود، از روى خودخواهى و غرور به خداوند عرض کرد:
خدایا! مرا از سجده کردن بر آدم معذور بدار.
خداوندا! من تو را چنان سجده کنم که تا به حال هیچ ملک مقربى و نه هیچ نبى مرسلى سجده و عبادت نکرده باشد.
خداوند در جواب او فرمود: مرا حاجت به عبادت تو نیست ، من از تو مى خواهم ، آن چه را که دستور مى دهم انجام دهى ، نه آن چه را تو مى خواهى !
سرانجام قبول نکرد و حسدى را که در قلبش بود ظاهر نمود.
خداوند هم در مقام بازخواست از او فرمود: چه چیز تو را باز داشت از آن که سجده نکنى بر مخلوقى که من او را با دست قدرت و عنایت خویش آفریدم ؟!
ادامه 👇👇
🌸خبرگزاری زنگی کلا
@zangikolanews