بسمه تعالی
نیمه دیگرم...
با اینکه دیشب خسته بودم، نمی دانم چرا #خواب مهمان چشم هایم نمی شد! نگاهم را به آسمان کم ستاره #مشهد دوخته بودم و از هوای بهاری بالکن استفاده می کردم.
نمی دانم چه شد #مرغ خیال به پرواز درآمد و بر بالین مادرِ مادربزرگ نشست! #خدایش بیامرزد!
جلو چشمانش قد کشیدم و جلو چشمانم قامتش #خمید!
پیش چشمانش بُزرگ شدم و پیش چشمانم روز به روز #ذوب میشد! انقدر که یک روز تمام شد!
#لبخند پر عاطفه اش سنگری بود که از همه تنهایی ها، حفاظتم می کرد!
نگاه کم فروغ اش، #کیمیایی بود که هنوز هیچ طبیبی، نسخه ای به شفا بخشی آن نپیچیده است!
دامن بحث را کوتاه کنم، بوی مادرم را می داد...
آن روز که چشمانش را بر هم گذاشت #نیمی از وجودم زیر خاک رفت.
من شما دوستانم را بندگان #برگزیده خدا می دانم و از شما میخواهم برای آمرزش #این نیمه ی روی خاک و شادی روح #آن نیمه ی زیر خاک دعا کنید.
الفاتحه مع الصلوات.
@zarakhsh