بسم رب الحسین.
مدرسه نواب!
آسمان، بوی مِهر می داد و حس و حال ِدانش آموز #کلاس_اوّلی را داشتم که در اوج خجالت و تنهایی وارد مدرسه جديد میشود!
عصر جمعه بود و مدرسه بسیار #خلوت دیده میشد ! به جز چندطلبه شهرستانی و یک طلبه #فاضل _که برای خیر مقدم آمده بود _ کس دیگری مشاهده نمی شد!
نه کسی را میشناختم و نه کسی مرا میشناخت! #کوله بارم را زمین نهادم و گوشه ای در تنهایی خود فرورفتم!
وای خدای من! من از تنهایی بیزارم و از تنها ماندن می ترسم!
تنهایی قلبم را #سرد کرده بود! خیلی دلم میخاست با برخی از دوستانم، تماس بگیرم تا گرمای کلام شان، این قلب سرد را حرارت و آرامش بخشد! آنکه از همه مشتاق تَرَش بودم، امکان زنگ زدنم نبود لکن #خورشید_معرفت رفقای دیگر، این نخل ِسرمازده را گرما بخشید!
با #بیناباجی هم کلام شدم ، به حسین #برهانی زنگ زدم و قدری از گفت و گو با #رسول بهره بردم . با حرف های #جنگی کلی خندیدم و آرام گرفتم!
البته ناگفته نماند با یکی از رفقایم که همیشه صدایش #ترانه_مادری در گوشم نواخته است، نیم ساعت صحبت کردم، آری #خاله ام را می گویم! خدایش به سلامت دارد! اگر _زبانم لال _یک روز خورشید لبخندش کوتاه شود دیگر میل خندیدن نخواهم داشت!
مدام زیر لب زمزمه می کردم : «این نیز بگذرد! مگر در مدرسه #حضرت_مهدی عج کسی را می شناختی؟!»
از کوله ام، بالشتی ساختم و #چشم_صبر بر هم نهادم تا خواب غفلت، همه تنهایی هایم را از یاد ببرد!
فردا چه میشود؟!
چه کسانی می آیند؟
چه می گذرد؟ چه ها گفته می شود؟!
برنامه سال آینده چه خواهد بود؟!
به دامان حضرت #رضا ع پناه بردم و آینده را به #خدایم سپردم که او قدرتمند ترین مهربانان است ...
@zarakhsh