#داستانک
““لحظهی تصمیم”
پاکت را روی میز گذاشت. این بار دیگر تصمیمش قطعی بود؛ استعفا!
مدیر، بدون نگاه به نامه، آرام گفت:
“اگر به روز اول برگردی، چه چیزی را تغییر میدهی؟”
مرد لحظهای در سکوت فرو رفت…
تمام لحظاتی که میتوانست بماند، یاد بگیرد، قویتر شود… اما بهانه آورد و کنار کشید، از ذهنش گذشت.
آهی کشید، پاکت را برداشت، پاره کرد.
“نه… این بار میمانم و تغییری که میخواهم را خودم میسازم!”
پند: گاهی، فرصت تغییر دقیقاً همانجایی است که میخواهی از آن فرار کنی. آیا وقتش نرسیده که بهجای رفتن، ماندن را انتخاب کنی؟
@zarboolmasall
#داستانک
مجنون از راهی میگذشت. جمعی نماز گذاشته بودند. مجنون از لا به لای نماز گذاران رد شد. جماعت تندو تند نماز را تمام کردند. همگی ریختند بر سر مجنون. گفتند بی تربیت کافر شده ای. مجنون گفت. مگر چه گفتم. گفتند مگر کوری که از لای صف نماز گذاران میگذری. مجنون گفت. من چنان در فکر لیلا غرق بودم که وقتی میگذشتم حتی یک نماز گذار ندیدم. شما چطور عاشق خدایید و در حال صحبت با خدا همگی مرا دیدید ...
قدری مجنون خدا باشیم ... 🌱
@zarboolmasall
#داستانک
داستأن خيلى معروفى دركتب تاريخ نقل میکنند؛ در زمان يكى از خلفا مرد ثروتمندى غلامى خريد از روز اولى كه او را خريد، مانند يک غلام با او رفتار نمىكرد، بلكه مانند یک آقا با او رفتار مىكرد بهترين غذاها را به او مىداد، بهترين لباسها را برايش مى خريد، وسايل آسايش او را فراهم مىكرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار مىكرد، گويى پروارى براى خودش آورده است. غلام مىديد كه اربابش هـميشه در فكر است، هميشه ناراحت است، بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد كند و سرمایهای زيادى هم به او بدهد يك شب درد دل خود را با غلام در ميان گذاشت و گفت: من حاضرم تو را آزاد كنم و اين مقدار پول هم بدهم، ولى مىدانى براى چه اين همه خدمت به تو كردم؟ فقط براى يك تقاضا اگر تو اين تقاضا را انجام دهى، هرچه كه به تو دادم حلال و نوش جانت بأشد و بيش از اين هم به تو مىدهم، ولى اگر اين كار را انجام ندهى، من از تو راضى نيستم. غلام گفت: هر چه تو بگويیى اطاعت مىكنم، تو ولێ نعمت من هستى و به من حيات دادى. گفت: نه، بأید قول قطعى بدهى، مى ترسم اگر پيشنهاد كنم قبول نكنى. گفت: هرچه مى خواهى ييشنهاد كنى بگو تأ من بگويم "بله" وقتى كامل قول گرفت، گفت: بيشنهاد من اين أست كه در يك موقع و جاى خاصى كه من دستور مىدهم، سر مرا از بيخ ببرى گفت: آخر چنين چيزى نمى شود. گفت: خير، من از تو قول گرفتم و باید اين كار را انجام دهى. نيمه شب غلام را بيدار كرد، كارد تيزى به او داد و با هم به پشت بام يكى از همسایه ها رفتند. در انجا خوابيد و كيسهای پول را به غلام داد و گفت: همينجا سر من را ببر و هرجا كه دلت مى خواهد برو غلام گفت: براى چه؟ گفت: براى اينكه من اين همسايه را نمى توانم ببینم مردن براى من از زندگى بهتر است. ما رقيب يكديگر بوديم و او از من پیش افتاده و همه چیزش از من بهتر است. من دارم در اتش حسد مى سوزم، مىخواهم قتلى به پاى او بيفتد و او را زندانى كند. اگر چنين چيزى شود، من راحت شدهام. راحتى من فقط براى اين است كه مىدانم اگر اينجا كشته شوم، فردا مىگويند جنازهاش در پشت بام رقيبش پيدا شده، پس حتمأ رقيبش او را كشته است، بعد رقيب مرا زندانى و سپس اعدام مىكند و مقصود من حاصل مىشود غلام گفت: حال كه تو چنين آدم احمقى هستى، چرا من اين كار را نكنم؟ تو براى همان كشته شــدن خوب هستى. سر او را بريد، كيسهای پول را هم برداشت و رفت، خـبر در همه جا بيچيد آن مرد همسایه را به زندان بردند، ولى همه مىگفتند؛ اگر او قاتل باشد، روى پشتبام خانهای خودش كه اين كار را نمىكند، پسه قضيه چيست؟ معمايى شده بود. وجدان غلام او را راحت نگـذاشت پيش حكومت وقت رفت و حقيقت را اينطور گفت: من به تـقاضاى خودش او راكشتم، او آنچنان در حسد مىسوخت كه مرگ را بر زندگى ترجيح مىداد. وقتى مشخص شد قضيه از اين قرار است، هم غلام و هم مرد زندانى را آزاد كردند.
پس اين يك حقيقتى است كه واقعأ أنسان به بيمارى حسد مـبتلا مىشود قرآن مىفﺮمايد:"قَد اَفلَحَ مَن زَکاهَا. وَ قَد خَابَ مَن دَساهَا اولين برنامه قرآن تهذيب نفس و تزكيه نفس است؛ پاكيزه كردن روان از بیماریها، عـقدهها، تـاريكیها، ناراحتيها، انحرافها و بلكه از ﻣﺴﺦ ﺷﺪن هاست.
#انسان_کامل
#شهیدمطهری
@zarboolmasall
#داستانک
🦋 آخرین برگ
🍃 دختری مدتهاست بیمار است، بنیهاش روز به روز تحلیل میرود.
پزشک معالج و دختری که با بیمار هم منزل است و نقاش سالخوردهای که دوست آنها است منتهای کوشش خود را میکنند لیکن دخترک دست از زندگی شسته است.
پائیز است و برگهای سرخ پیچکی که از دیوار روبروی اتاقشان بالا رفته است یکی پس از دیگری فرو میافتند، دختر بیمار فروافتادن برگها را از فراز بستر مینگرد و با خود میاندیشد که با سقوط آخرین برگ او نیز خواهد مرد.
پزشک میگوید با بنیهای که بیمار دارد این خیال به زندگی او پایان میدهد اما اگر بتوان وی را امیدوار کرد شاید که شفا یابد تنها یک برگ بر پیچک مانده است و دختر یقین دارد که با فرو افتادن آن خواهد مرد.
شب هنگام باد در غوغا است و طوفان بیداد میکند لیکن برگ بر جای خویش باقی است و دختر آن را میبیند و امیدوار میشود و بحران بیماری را از سر میگذراند هنوز دوره نقاهتش پایان نپذیرفته است که نقاش سالخورده براثر ابتلای به ذات الریه میمیرد پیرمرد که دیده بود باد و توفان، آخرین برگ را از پیچک خواهد ربود شب هنگام نردبان و فانوسی برداشته و برگی بر دیوار نقاشی کرده بود.
@zarboolmasall
#داستانک
کبوترها هم می توانند رویا داشته باشند.
🖊 #الهام_شیرازی
-میای با هم از اینجا کوچ کنیم!؟
_مگه کبوترها هم کوچ می کنن!؟
_چرا که نه!؟
_تو عقلت رو از دست دادی ، وقتی اینجا جامون راحته ،هم آب داریم هم دون، کوچ برای چی!؟
_می دونی! من می خوام پرواز کنم برم جاهای دور رو ببینم.
_به دری ،پنجره ای ،جایی خوردی؟
_نه، ولی چند روز می رفتم پشت پنجره یه اتاق می نشستم ، صدای یه نفر می آمد،قصه تعریف می کرد،قصه یه پرنده ،اسمش" جاناتان" بود. من دلم می خواد مثل اون باشم.
_حتما اون کبوتر نبوده، بدن ما توان کوچ رو نداره،تازه بال های تو رو چیدن،نمی تونی زیاد پرواز کنی،خسته میشی،گرسنگی،تشنگی،باد ،طوفان،پرنده های شکاری.خودت رو مسخره همه کبوترهای دیگه می کنی.
_هر چی که بود ،رویا داشت و من فهمیدم رویا داشتن قشنگه.راست میگی،بال من رو چیدن، ولی حتما یک راهی هست، من راهش رو پیدا می کنم و میرم، حالا یا برمی گردم ،یا برنمی گردم،هر کی هر چی هم که می خواد بگه،مهم نیست.
باور کن کبوترها هم می تونن رویا داشته باشن.
🍂🌿🍁☘️
@zarboolmasall
#داستانک
عنوان داستان: مرد تاجر و باغ زیبا
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته
و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،
رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم
@zarboolmasall
#داستانک
۸۰ ساله بود. با چهرهای معصوم و موهایی سفید روی نیمکتی وسط پارک نشسته بود. از خاطراتش حرف زد، از ازدواجش، همسرش، فرزندانش و چالشهایی که پشت سر گذاشته.
پرسیدم: «زندگیات را دوست داشتی؟»
گفت: «نه!»
گفتم: «پس چرا تا الآن ادامهاش دادی؟»
گفت: «چون آنطرفِ مسیر، کسی منتظرم نبود!»
بعد دستانم را به آرامی و با همان توان محدودش فشار داد و گفت: «من دیر به این مسئله رسیدم که برای رفتن، حتما نباید مقصدی انتخاب کردهباشی؛ اما مهم است که اگر تمام تلاشت را برای بهبود کردی و همچنان حالت خوب نبود، اگر کنار کسی آرامش نداشتی، اگر در شرایطی که داشتی، خندههای عمیقی را تجربه نمیکردی و عمق شادی جهان را لمس نمیکردی؛ اگر شریک عاطفی داشتی؛ اما احساس نیاز عمیقی به عشق و نوازش و فهمیده شدن میکردی؛ بیهیچ ترسی از تنها ماندن، بروی! قبل از آنکه دیر شود... تو باید بپذیری که برای رفتن، لازم نیست کسی منتظرت باشد! لازم نیست از تنها ماندن بترسی و فکر کنی بدون آدمها کامل نیستی! نباید به عادتها و خاطراتت گیر کنی و نباید برای فرار از رنجِ فراموشی، دنبال جایگزینی برای آدمها بگردی! بعضی دردها حاد و کشندهاند؛ اما شرف دارند به دردهای مزمنی که آنقدر کش پیدا میکنند و همه جا با تو هستند که فلجت میکنند.»
گفتم: «اگر برمیگشتی به جوانیات؟»
گفت: «موقعیت اشتباهی که در آن ریشه دواندهبودم را ترک میکردم و دل میکندم از آدمهایی که آدمِ دنیای من نبودند و ماندن کنار آنها بزرگترین اشتباه ممکن بود...»
گفت: «شاید اگر همان اوایل، راهمان را جدا کرده بودیم، حالا دو خانوادهی شاد از ما باقی میماند؛ اما حالا؟ دو آدمِ افسرده و غمگینیم، با فرزندانی که تجارب زیستی خوشایندی از کودکیشان ندارند... به خاطر بسپار که برای رفتنهای عاقلانه، باید فقط به راه افتاد و به هیچ چیز دیگری فکر نکرد!»
نرگس صرافیان _طوفان
@zarboolmasall
#داستانک
ابری در آسمان سرگردان بود. باد، لملمکنان خود را به او رساند و پراکندهاش ساخت.
ابر گریخت تا از ظلم باد نجات یابد، اما کوچک بود و در منجلاب فرو میرفت.
باد وزید و وزید، چون روباهی مکار، از هر سو محاصرهاش کرد. چرا؟
نمیدانم. شاید فکر میکرد ویرانگری، شکوهمندیست.
ناگهان، اخگری درخشید و ابری بزرگ پدیدار شد.
ابری به عظمت کوههای هندوکش، به شکوه سریر.
ابر کوچک، با دیدن او، نفیر باد را از یاد برد. به سویش شتافت و در آغوشش جای گرفت.
باد، که از جثهی عظیم ابر به ستوه آمده بود، پا به فرار گذاشت.
آن روز، ابر کوچک دریافت که در این آسمان، هرکه ضعیفتر باشد، بیشتر زیر سلطهی قدرتهاست. پس تصمیم گرفت دیگر ابرهای کوچک را از خود نراند.
و باد دریافت که همیشه نیرویی بزرگتر از او هست. پس بیغرض باشد تا سرنگون نشود.
ثنا_غنیزاده🌱
@zarboolmasall
#داستانک
روزی استاد شهریار نامهای دریافت میکند بی آنکه روی پاکت آن آدرسی از فرستنده آن باشد. متن نامه اما به روشنی نشان میداد که این نامه از سوی ثریا معشوق دوران جوانی شهریار است. معشوقی که شهریار هرگز نتوانست وصال او را بچشد. مضمون نامه بدین قرار بود:
شهریار عکست را در مجله ای دیدم خیلی شکسته شده ای، سخت متاثر شدم. گفتم: خدای من این چهره ی دلداده من است؟ این همان شهریار است؟ این قیافه ی نجیب و دوست داشتنی دانشجوی چهل سال پیش مدرسه دار الفنون است؟ نه من خواب میبینم. سخت اشک ریختم. طوری که دختر کوچکم سهیلا علت دگرگونیم را پرسید. به او گفتم: عزیزم، برای جوانی از دست رفته و خاطرات فراموش نشدنی آن دوران گریه میکنم. به یاد آن شبی افتادم که می خواستی مرا به خانه مان برسانی، همان که به در خانه رسیدیم گفتم نمی گذارم تنها برگردی. وقتی تو را به نزدیک منزلت رساندم تو گفتی صحیح نیست یک دختر در این دل شب تنها برود و دوباره برگشتیم و آنقدر رفتیم و آمدیم که سپیده دمیده بود... یادت هست که والدینم چه نگران شده بودند؟ آیا یادت هست به ییلاقمان پیاده آمده بودی و من در اتاق به تمرین سه تاری که بمن یاد داده بودی مشغول بودم؟ اکنون نیز گهگاه سه تار را بدست می گیرم و غزل زیر ترا زمزمه می کنم:
گذشته من و جانان به سینما ماند
خدا ستاره ی این سینما نگه دارد
و روز بعد استاد پاسخ نامه دوست جوانیش را که پری خطاب می کرد چنین سرود:
پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری
هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب
دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری
پیل مــاه و سال را پهلو نمی کردم تهی
با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری
هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان
من حریفی کهنه ام درسم روان است ای پری
یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید
آن اوان هم عمر بود این هم اوان است ای پری
روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت
نوشدارویش، هنوز از پی دوان است ای پری
با نواهــای جـــرس گاهی به فریادم برس
کین ز راه افــتاده هم از کاروان است ای پری
کام درویشان نداده خـدمت پیران چه سود
پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری
@zarboolmasall
#داستانک
*قایقهای خالی*
وقتی جوان بودم ، قایقسواری را خیلی دوست داشتم.
یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایقسواری میکردم و ساعتهای زیادی را آنجا به تنهایی میگذراندم.
در یک شب زیبا و آرام ، بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم ، درون قایق نشستم و چشمهایم را بستم.
در همین زمان ، قایق دیگری به قایق من برخورد کرد.
عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایقم ، آرامش مرا بههم زده بود دعوا کنم ؛ ولی دیدم قایق خالی است!
کسی در آن قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیتم را به او نشان دهم.
حالا چطور میتوانستم خشمم را تخلیه کنم؟
هیچ کاری نمیشد کرد!
دوباره نشستم و چشمهایم را بستم.
در سکوت شب کمی فکر کردم.
قایق خالی برای من درسی شد.
از آنموقع اگر کسی باعث عصبانیت من شود ، پیش خود میگویم:
*«این قایق هم خالی است!»*
@zarboolmasall
🔸 #داستانک
🔹روزی رهگذری از باغ بزرگی عبور می کرد، مترسکی را دید که در میانه باغ ایستاده و کلاهی بر سر نهاده و مانع نشستن پرندگان بر ثمرات باغ است. رهگذر گفت:تو در این بیابان دلتنگ نمی شوی؟ مترسک گفت:نه، چطور؟ روزگار برایت تکراری نیست؟ چه چیزی تو را خوشحال می کند؟ مترسک گفت:راست می گویی من هم گاهی از اینکه دیگران را بترسانم و آزارشان بدهم هیجان زده می شوم و خوشحال. مترسک گفت:نه تو نمی توانی ظلم کنی و یا از آزار دیگران خوشحال بشوی. رهگذر علت را پرسید مترسک گفت:کلّه من پر کاه است و کلّه تو پر مغز آدمی. برترین مخلوق عالم، مغز و ظرف ذهن توست. تو نمی توانی مثل من باشی. مگر اینکه کله ات پر کاه باشد.
@zarboolmasall
🔸 #داستانک
🔹روایت شده که در وادی طور به موسی (علیه السلام) (از جانب خداوند) ندا رسید که موسی، برو و پست ترین مخلوق مرا بیاور حضرت موسی (علیه السلام) رفت و سگی را یافت و قلاده ای را بر گردن او بست و با خود می آورد در بین راه با خود منکر کرد نکند این سگ از من شریف تر باشد؟! قلاده را باز کرد و سگ را رها کرد. به جانب طور روان شد. ندا رسید که:موسی به عزت و جلالم سوگند اگر سگ را با خود می آوردی نور نبوت را از وجودت خارج می ساختم.
@zarboolmasall