eitaa logo
ضرب المثل
31.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
963 ویدیو
13 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) در برگ پیش خواندیم که پسر دیو بر کیومرث یورش برد تا تاج و تخت را از آن خویش کند. لشکر اهریمن در هم شکست و بازگشت. و حالا ادامه ی داستان: پس از مدتی فرشته ای بر کیومرث ظاهر شد و او را از سرنوشت فرزندش آگاه ساخت. وقتی سیامک از موضوع باخبر شد، سپاهی گرد آورد و به جنگ ديو شتافت. بپوشید تن را به چرم پلنگ که جوشن نبود آن که آئین جنگ رفتن سیامک به جنگ دیو و کشته شدن او دیو چون از آمدن سیامک آگاه شد با لشکری عظیم به مقابله ی او شتافت. سیامک وارد میدان شد و حریف طلبید، بچه دیو با وی در آویخت. سیامک را به خاک افکند و با چنگالش پهلوی او را درید. چون سیامک کشته شد، لشکر بدون سپهسالار به سوی کیومرث بازگشت. وقتی کیومرث از مرگ فرزند آگاه شد از تخت فرود آمد و آنقدر در مرگ فرزند بر سر و صورت زد که رخساره اش از خون سرخ شد، کیومرث یک سال به سوگواری پرداخت تا اینکه سروشی پیام آورد که پیش از این خودت را آزار مده، سپاهی گرد آور و به فرمان یزدان به سوی دیو بدسگال حمله کن و گیتی را از وجود او پاک ساز. باشد که دل تو نیز آرام گیرد. کیومرث از آن به بعد شب و روز از فکر جنگیدن با دیو بدسگال خواب به چشمانش نمی آمد. سیامک خجسته یکی پور داشت که نزد نیا جای دستور داشت گرانمایه را نام هوشنگ بود تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود به نزد نیا یادگار پدر نیا پروریده مر او را به بر کیومرث بعد از کشته شدن سیامک تمام سعی خود را برای تربیت هوشنگ، فرزند او، به کار بست و چون هوشنگ به جوانی رسید، یلی نامدار و جنگجویی بی همتا شد. برگردان به نثر: ۱۳۸۸ دوم @zarboolmasall
‍ شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) پیش تر خواندیم هوشنگ نوه ی کیومرث پادشاه شد و به آبادانی کوشید و آهن را شناخت. حال چگونگی ماجرا: بنیاد نهادن جشن سده روزی هوشنگ با همراهانش به سوی کوه رفت. ناگهان از دور ماری نمایان شد: دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون ز دود دهانش جهان تیره گون هوشنگ سنگی برداشت و به طرف مار حمله ور شد. با تمام قدرتش سنگ را به طرف مار پرتاب کرد ولی مار گریخت و سنگ بر روی سنگ دیگری فرود آمد، آن چنان که: فروغی پدید آمد از هر دو سنگ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ نشد مار کشته ولیکن ز راز پدید آمد آتش از آن سنگ باز به این ترتیب همگان راه برافروختن آتش را آموختند. هوشنگ از این هديه ی آسمانی خوشحال شد و خداوند را سپاس گفت. آتش را قبله گاه خود کرد و آن را نشانه ی فروغ ایزدی دانست و آنگاه همگان را به سپاس و نیایش خداوند یکتا فراخواند و سفارش کرد تا آتش را گرامی بدارند. هوشنگ جشنی بر پا کرد و نام آن را سده گذاشت. این جشن تاکنون از او به یادگار مانده است. ز هوشنگ ماند این سده یادگار بسی باد چون او دگر شهریار کز آباد کردن جهان شاد کرد جهانی به نیکی ازو یاد کرد هوشنگ حیواناتی مانند گورخر، گوزن، گاو، خر و گوسفند را برگزید و به همه سفارش کرد که به پرورش این حیوانات و هر حیوان دیگری که پوست خوبی دارد، همت کنند تا بتوانند از پوست آنها چرم تهیه کنند و مشکل پوشاک مردم حل شود. ببخشید و گسترد و خورد و سپرد برفت و جز از نام نیکی نبرد چهل سال با شادکامی و ناز به داد و دهش بود آن سرفراز بسی رنج برد اندر آن روزگار به افسون و اندیشه ی بی شمار چون روزگار هوشنگ سپری شد، فرزندش طهمورث بر تخت نشست و تاج شاهی بر سر نهاد. برگردان به نثر: ۱۳۸۸ @zarboolmasall
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا) پیش تر خواندیم سپاه فریدون به سرزمین تازیان رسید و فریدون پیکی نزد ایشان فرستاد و آنان با اشتیاق فریدون را پذیرفتند. و اینک: برادران چون بخت فریدون را بدانگونه بیدار دیدند، حسد برده قصد جان برادر کردند. دو برادر پنهانی به بالای کوه رفتند و سنگی گران کنده و خواستند با آن سر فریدون را بکوبند. سنگ را از کوه فرو غلتاندند و گمان کردند فریدون کشته شده، اما به فرمان یزدان از صدای غلتیدن سنگ، فریدون از خواب برخاست و با افسون، سنگ را بر جای خود نگه داشت. وقتی فریدون از این خطر جست، ستم برادران را به روی ایشان نیاورد و برادران نیز از این کار خود شرمگین شده و عذر خواستند. فریدون نیز آنها را بخشید. فریدون دوباره سپاه را حرکت داد. کاوه جلودار سپاهش بود و دلش انباشته از کینه ی ضحاک، درفش کاویانی افراشته شد و سپاه به حرکت در آمد. سرانجام سپاه به اروندرود که در زبان تازی دجله نام داشت، رسید. فریدون به نگهبانان رود سلام و درود فرستاد و از آنان خواست تا هر چه زودتر زورق و کشتی مهیا کنند و سپاه را به آن طرف اروندرود برسانند. کسی به فرمان فریدون گردن ننهاد و هیچ کشتی و زورقی برایش مهیا نشد. نگهبان رود در پاسخ سؤال فریدون چنین گفت: «ضحاک به ما فرمان داده تا جوازی ممهور از جانب من به شما نرسیده برای کسی کشتی نیاورید.» فریدون از گفته ی نگهبان رود خشمگین شد و از آن رود پرخروش و عمیق نترسید. عزمش را جزم کرد، بر پشت اسبش نشست و به آب زد. به دنبال فریدون سپاه نیز به دریا زده و از آب گذشتند. سرکرده رودبانان آنقدر از این کار فریدون شگفت زده شد که گمان کرد خواب می بیند، سپاه چون به خشکی رسید جانب بیت المقدس گرفت. کاخ ضحاک در آن شهر بود. فریدون چون از یک فرسخی نگاه کرد. کاخی دید که ستون هایش تا آسمان می رسید. دانست که آن باید کاخ ضحاک باشد. فریدون به یارانش گفت: «کسی که توانسته است از خاک چنین کاخ بلندی بنا کند، می ترسم که روزگار در نهان با او سر مهر آورد بنابراین بهتر است شتاب کنیم.» سپس گرز را در دست گرفت و به طرف کاخ تاخت. برگردان به نثر: ۱۳۸۸ @zarboolmasall