هنوز هم صدای زنگ کاروان می آید
تن تب دارت به وصال برادر نرسیده
درآغوش قم آرام گرفت
قم
هنوزم، مغموم است
گمانم
ازهمان روز که چشمان اشک آلود تو را دید
به پاخاست وتو را عاشقانه درآغوش کشید
تا مرهم کمی از دردهایت باشد
اینجا برای بودن تو مجلس آراستند
آنجا
کمی آنطرفتر...
برای زینب ،،،
برای زینب هم
مجلس آراستند!
درکاخی باشکوه!
بزمی بود باید می دیدی
راستی
خوب شد ندیدی!
چه بگویم
زینب به وصال برادر رسید؟
یا؟
کاش نمی دید
کاش نمی رسید...
بنظرم
سهم خواهر ها از برادرانشان بیشتر غم و اندوه است
بیشتر دلتنگی وسکوت است
بیشتر خواستن است وکمتر دیدن!
ای خواهر مهربانترین برادر
تو رابه آن که برادر بی سررا
درآغوش کشید
برای همه خواهرا وبرادرها دعاکن
برای صبر وپایداری
همه خواهران وبرادرانمان
در#غزه ....
#فلسطین
آنها که
این روزها کربلا را هرلحظه میبینند
به راستی که هرروز عاشوراست
این روزها #غزه کربلاست
نمیدانم
چرا همه روضه ها بوی حسین می دهد؟
چون شیشه عطری که سرش گم شده باشد!
#وفات_حضرت_معصومه
#طوفان_الاقصی
#پروا
میگویند بنویس از زندگی
از بازگشت به زندگی
بنویس زندگی ادامه دارد!
زندگی ادامه دارد!
اما این زندگی نیست که عین مردگی است
تازمانی که خون بی گناهی به زمین ریخته میشود
تا آنگاه که حلقوم سازشکاران وعافیت طلبان با خاک ترس وسکوت خفه شده
تا آن گاه که سیاست بازان سیاه باز
صَلاح را در سِلاح برزمین گذاشتن می دانند؛
ما مرده ایم!
محکومیم به نفس های اجباری!
که زندگان، نزد خدای خویش متنعم اند!
ما مردگانیم!
مرگ مارا خوشتر است!
خداوندا مارا زنده کن به ظهور حجتت
بمیران در راه حجتت
که تنها حجت بقای ما، ظهورحجت توست
ما از توییم و الا اِلی الله تَصیر الامور...
ما به- این-زندگی برنمیگردیم
خدایا تو زندگی ما را برگردان
ای حیّ لایموت
عجل لولیک الفرج
#سید_حسن_نصرالله
#لبنان
#غزه
#انتقام_سخت
بر سر در تاریخ بنویسید
که مردانی از پارس
فریاد شیطان را به آسمان بلند کردند
بنویسید که امشب
فرشتگان خدا هلهله شادی سردادند
بنویسید که امشب کودکان غزه آرااام خوابیدند
بر تارک تاریخ، حک کنید که خون پاک ابرار
روشنگر راه آزادیخواهان جهان است
بنویسید اسلام پیروز است
حاج قاسم زنده است و این...
آغاز نصرالله است
الی ظهور ...
بخوانید عجل لولیک الفرج...
به مدد یاحیدر
#وعده_صادق_۲
#الهم_عجل_لولیک_الفرج
#سید_حسن_نصرالله
#لبنان
#غزه
#قدس
#انتقام_سخت
#حزب_الله_زنده_است
هدایت شده از آرمان
خیاط خونه زر دوز
باد میاد و یه عالمه برگ میاد توخونه سریع در و میبندم... سرده.... طوفانه... تلویزیون رو روشن میکنم
مشغول غذا پختنم
اه باز هم برقها قطع شد
با خودم بلند بلند حرف میزنم!
-:اینم زندگیه برامون ساختن
چه موقع برق رفتنه
میشینم روی مبل
نتم قطع شده که🤦🏻♀
ساعت رو نگاه میکنم الانه که بچه ها بیاین
کی این همه پله بره پایین بیاد بالا😬
چادرسرم میکنم و راه پله تاریک رو میگیرم میرم پایین...
نفس نفس میزنم
چند لحظه صبر میکنم تا نفسم بالا بیاد
کمرم درد گرفته
صدای وحشتناکی میاد نمیدونم صدای چیه
پا تند میکنم تا زودتر برسم دمِ در
در رو باز میکنم
همسایه رو میبینم که داره میاد تو
سلم علیک میکنیم
میپرسم صدای چی بود
میگه نترس بچه ها توپ بازی می کردند توپشون خورده به در...
کمرم رو میگیرم
میگم ترسیدم فکر کردم جنگ شده😅
مشغول صحبتیم که بچه ها از مدرسه میان
فاطمه میگه:اوووف نگو برقها قطعه
-:آره متأسفانه
باید پیاده گز کنیم تا بالااا
پا میکوبه زمین و میگه
-:خدایااا...ماماااان
دستشو میگیرم و از پله های تاریک میایم بالا
خسته شدم
میگم یکم صبرکن نفسم بالا نمیاد
به دیوار تکیه میدم
از صدای توپ خیلی ترسیدم
نکنه چیزی شده باشه؟
به هر سختی هست خودمون رو به خونه میرسونیم
کی فکرشو میکرد خونه به این نزدیکی
برام اینقدر دوررر باشه
بالاخره میرسیم
خدایا شکرت
وسط خونه دراز میکشم
نا ندارم چادرم رو میزارم زیر سرم
فاطمه هم کنارم ...
میگه خوبی مامان؟
سرم رو تکون میدم
برای اینکه نگران نشه بلند میشم چایی میریزم
میگم: بلندشو دستاتو بشور خرما رو هم بیار چایی بخوریم خستگیمون بره
روی مبل دراز میکشم و چادرم رو میکشم روم
چندتا خرما می خورم شاید متوجه حرکتش بشم..
چشمامو میبندم...
همه جا خرابه
بوی دود می یاد دوباره صدای وحشتناک موشک و بمبهای اون ظالمها...
آلاء رو بغل میکنم...
داغی خون رو صورتم حس میکنم
همه جا تاریکه!
چندبار چشمامو باز و بسته میکنم ولی بازم تاریکه...
یادم مییاد چیشد
نمیتونم حرکت کنم
درد همه جام میپیچه
صدا میزنم:آلاااء آلااااء
جوابمو نمیده...
آلااء آلاااء بلندشو دخترم جوابمو بده
آلاااء قول میدم برات کنافه بخرم
آلاااء دخترم بلند شو ،جوابمو بده دخترم
آلاااء ،خواهرت نگرانت شده بلند شو...داد میزنم
گریه میکنم...خدایا به حق رسول الله ،
بچه هامو به خودت میسپارم
احساس خفگی دارم
نمیدونم چقدر میگذره و چندبار از حال میرم
صداهای نامفهومی مییاد
یکدفعه نور میفته توی چشمام
چند نفر تیکه های سنگین سیمانی خونه رو دارند کنار میزنند
خدا روشکر ،چادر سرمه
داد میزنم دخترم ،دخترم رو نجات بدید
آلاء رو بغل میکنند و من رو هم میکشند بیرون ...
دخترم رو صدا میزنم....جواب نمیده...
خدایااا...
نمیتونم آروم بگیرم
از پرستارها سراغ دخترم رو میگیرم
یکیشون میگه زنده است نگران نباش
خدا بهت رحم کرده زنده موندین...
ازش خواهش میکنم من رو ببره پیش دخترم
قول میده به محض اینکه کارش تموم شد بریم پیش دخترم...
نمیتونم باور کنم دخترم، آلای من پاهاشو از دست داده ...خدایاااا خودم رو نگه میدارم و بغلش میکنم دخترم درد داره...
*********************************
آلاء وغزه، دخترای من دست هم رو گرفتن و بطرف من میان...
دخترم آلاء هم قد خواهر یکساله اش شده😭
خوشحالند چون آتشبس اعلام شده
آلاء میگه کاش بابا هم بود و امروز رو میدید
جواب میدم : مارو از آسمون میبینه دخترم
میگه:مامااان پس غزه کی آزاد میشه؟
غزه نگاه میکنه
فکر میکنه آلاء اون رو صدا زده
میخندیم...
بغلش میکنم و میگم: آزاد میشیم خدا با ماست ..هرچند همه دنیا با دشمن باشند
غزه رو محکم تو بغلم فشار میدم و میگم :ما هنوز غزه خوشگلمون رو داریم چون خدا داریم ...
آلاء مهربونم میگه :آره ما خدارو داریم ..همممه چی داریم حتی اگه من پا نداشته باشم یا بابا
میگه:مامااان ....
دردی رو احساس میکنم ...
چشم باز میکنم ...
خدا روشکر...دختر کوچولوم تکون می خوره
#مثبتانه
#غزه
#فلسطین